بریدههای کتاب پارسا پارسا 1404/3/18 مردن آسان تر از دوست داشتن است احمد آلتان 4.4 3 صفحۀ 15 زندگی و آدمها همیشه چیزی کم دارند. نه قدرت این را دارم که آن نقص را کامل کنم، نه آن شیفتگیای را که راضیام کند تا زندگی و انسانها را با همان نقصشان بپذیرم. 0 3 پارسا 1404/3/15 مرشد و مارگاریتا میخائیل آفاناسیویچ بولگاکوف 4.1 113 صفحۀ 237 بعدش… عشق عین دزد و قاتلی که تو پس کوچهای خفتت کند، یکهو انگار از زیر زمین سر درآورد و جفتمان را لرزاند. عیناً مثل صاعقه یا خنجر فنلاندی که تا دسته فرو برود تو ریهات. 0 2 پارسا 1404/3/9 نیمه تاریک ماه (داستانهای کوتاه) هوشنگ گلشیری 4.3 11 صفحۀ 429 خوب، همینطورها درگیر میشوی و یک دفعه میبینی که داری برای بودنت توجیهی میتراشی، سرپناهی میسازی تا ظلمت آن سوی این منظومه شمسی یا بگیر کهکشان شیری را مهار کنی یا حداقل ظلمت درون خودت را، بعد میبینی باز جایی رخنهای هست. همینطورهاست که مدام باید نوشت، قمار است این کار، برد هم ندارد، ولی چارهای هم جز همین چیدن و بازچیدن نیست. "خانه روشنان" 0 1 پارسا 1404/2/28 خشم و هیاهو ویلیام فاکنر 3.8 50 صفحۀ 122 پدرمان میگفت که انسان مساوی است با حاصل جمع بدبختیهایش. ممکن است گمان بری که روزی عاقبت بدبختی خسته میشود، اما آن وقت خود زمان مایهی بدبختیات خواهد شد. مظهر محرومیتت را بر میداری و با خود به ابدیت میبری. 0 1 پارسا 1404/2/28 سرگیجه ژوئل اگلوف 3.8 31 صفحۀ 98 هوای بد یک شب قطبی را تصور کنید. روزهای آفتابی ما به آن شباهت دارد. 0 4 پارسا 1404/2/26 سرگیجه ژوئل اگلوف 3.8 31 صفحۀ 29 میدانی، انگار تمامی نداشت. زمان نمیگذشت…حیوانها همه دعوا میکردند…همه جا را گند زده بودیم…به خودم میگفتم این بار دیگر دوام نمیآورم. فریاد میزدم یک تیر هم توی سر من خالی کنید…راه افتادیم. هرچه بیشتر جلو میرفتیم، کمتر میدانستیم کجا میرویم و کی هستیم. گاهی یک نفر را که از خستگی میافتاد و پوزهاش به قیر میمالید، در راه از دست میدادیم. اما برای برداشتنش توقف نمیکردیم. حتی بر هم نمیگشتیم. ممکن بود قدرت کمی را هم که برایمان مانده بود از دست بدهیم. 0 3 پارسا 1404/2/26 خشم و هیاهو ویلیام فاکنر 3.8 50 صفحۀ 91 این [ساعت] را به تو نه از این بابت میدهم که زمان را به خاطر بسپاری، بلکه از این بابت میدهم که گاه و بیگاه، لحظهای هم که شده، از یادش ببری و تمام هم و غم خودت را بر سر غلبه بر آن نگذاری. گفت چون هیچ نبردی به پیروزی نمیرسد. اصلا نبردی در نمیگیرد. عرصه نبرد جز حماقت و نومیدی بشر را بر او آشکار نمیکند و پیروزی پندار فیلسوفان و لعبتکان است. 0 3 پارسا 1404/2/23 من او را دوست داشتم آنا گاوالدا 3.2 48 صفحۀ 76 شهامت از آن آنان است که خودشان را یک روز صبح در آینه نگاه میکنند و روشن و صریح این عبارت را به خودشان میگویند ، فقط به خودشان:«آیا من حق اشتباه کردن دارم؟» فقط همین چند واژه. شهامت نگاه کردن به زندگی خود از روبهرو و هیچ هماهنگی و سازگاریای در آن ندیدن. شهامت همه چیز را شکستن، همه چیز را زیر و رو کردن… به خاطر خودخواهی؟ خودخواهی محض؟ البته که نه، نه به خاطر خودخواهی… پس چه؟ غریزهی بقا؟ میل به زنده ماندن؟ روشن بینی؟ ترس از مرگ؟ شهامت با خود رو به رو شدن. دست کم یک بار در زندگی. روبهرو با خود. تنها خود. همین. «حق اشتباه». ترکیب کوچکی از واژهها، بخش کوچکی از یک جمله. اما چه کسی این حق را به تو میدهد؟ چه کسی جز خودت؟ 0 0 پارسا 1404/2/23 من او را دوست داشتم آنا گاوالدا 3.2 48 صفحۀ 46 روی زمین نشستم و سرم را میان دستانم گرفتم. فکر کردم کاش میتوانستم پیچ سرم را از گردنم جدا کنم، آن را روی زمین بگذارم، شوت محکمی به آن بزنم و تا آنجا که ممکن است دور و دورتر برود. آنقدر دور که دیگر نتوان پیدایش کرد. اما من حتی شوت زدن بلد نیستم. 0 3
بریدههای کتاب پارسا پارسا 1404/3/18 مردن آسان تر از دوست داشتن است احمد آلتان 4.4 3 صفحۀ 15 زندگی و آدمها همیشه چیزی کم دارند. نه قدرت این را دارم که آن نقص را کامل کنم، نه آن شیفتگیای را که راضیام کند تا زندگی و انسانها را با همان نقصشان بپذیرم. 0 3 پارسا 1404/3/15 مرشد و مارگاریتا میخائیل آفاناسیویچ بولگاکوف 4.1 113 صفحۀ 237 بعدش… عشق عین دزد و قاتلی که تو پس کوچهای خفتت کند، یکهو انگار از زیر زمین سر درآورد و جفتمان را لرزاند. عیناً مثل صاعقه یا خنجر فنلاندی که تا دسته فرو برود تو ریهات. 0 2 پارسا 1404/3/9 نیمه تاریک ماه (داستانهای کوتاه) هوشنگ گلشیری 4.3 11 صفحۀ 429 خوب، همینطورها درگیر میشوی و یک دفعه میبینی که داری برای بودنت توجیهی میتراشی، سرپناهی میسازی تا ظلمت آن سوی این منظومه شمسی یا بگیر کهکشان شیری را مهار کنی یا حداقل ظلمت درون خودت را، بعد میبینی باز جایی رخنهای هست. همینطورهاست که مدام باید نوشت، قمار است این کار، برد هم ندارد، ولی چارهای هم جز همین چیدن و بازچیدن نیست. "خانه روشنان" 0 1 پارسا 1404/2/28 خشم و هیاهو ویلیام فاکنر 3.8 50 صفحۀ 122 پدرمان میگفت که انسان مساوی است با حاصل جمع بدبختیهایش. ممکن است گمان بری که روزی عاقبت بدبختی خسته میشود، اما آن وقت خود زمان مایهی بدبختیات خواهد شد. مظهر محرومیتت را بر میداری و با خود به ابدیت میبری. 0 1 پارسا 1404/2/28 سرگیجه ژوئل اگلوف 3.8 31 صفحۀ 98 هوای بد یک شب قطبی را تصور کنید. روزهای آفتابی ما به آن شباهت دارد. 0 4 پارسا 1404/2/26 سرگیجه ژوئل اگلوف 3.8 31 صفحۀ 29 میدانی، انگار تمامی نداشت. زمان نمیگذشت…حیوانها همه دعوا میکردند…همه جا را گند زده بودیم…به خودم میگفتم این بار دیگر دوام نمیآورم. فریاد میزدم یک تیر هم توی سر من خالی کنید…راه افتادیم. هرچه بیشتر جلو میرفتیم، کمتر میدانستیم کجا میرویم و کی هستیم. گاهی یک نفر را که از خستگی میافتاد و پوزهاش به قیر میمالید، در راه از دست میدادیم. اما برای برداشتنش توقف نمیکردیم. حتی بر هم نمیگشتیم. ممکن بود قدرت کمی را هم که برایمان مانده بود از دست بدهیم. 0 3 پارسا 1404/2/26 خشم و هیاهو ویلیام فاکنر 3.8 50 صفحۀ 91 این [ساعت] را به تو نه از این بابت میدهم که زمان را به خاطر بسپاری، بلکه از این بابت میدهم که گاه و بیگاه، لحظهای هم که شده، از یادش ببری و تمام هم و غم خودت را بر سر غلبه بر آن نگذاری. گفت چون هیچ نبردی به پیروزی نمیرسد. اصلا نبردی در نمیگیرد. عرصه نبرد جز حماقت و نومیدی بشر را بر او آشکار نمیکند و پیروزی پندار فیلسوفان و لعبتکان است. 0 3 پارسا 1404/2/23 من او را دوست داشتم آنا گاوالدا 3.2 48 صفحۀ 76 شهامت از آن آنان است که خودشان را یک روز صبح در آینه نگاه میکنند و روشن و صریح این عبارت را به خودشان میگویند ، فقط به خودشان:«آیا من حق اشتباه کردن دارم؟» فقط همین چند واژه. شهامت نگاه کردن به زندگی خود از روبهرو و هیچ هماهنگی و سازگاریای در آن ندیدن. شهامت همه چیز را شکستن، همه چیز را زیر و رو کردن… به خاطر خودخواهی؟ خودخواهی محض؟ البته که نه، نه به خاطر خودخواهی… پس چه؟ غریزهی بقا؟ میل به زنده ماندن؟ روشن بینی؟ ترس از مرگ؟ شهامت با خود رو به رو شدن. دست کم یک بار در زندگی. روبهرو با خود. تنها خود. همین. «حق اشتباه». ترکیب کوچکی از واژهها، بخش کوچکی از یک جمله. اما چه کسی این حق را به تو میدهد؟ چه کسی جز خودت؟ 0 0 پارسا 1404/2/23 من او را دوست داشتم آنا گاوالدا 3.2 48 صفحۀ 46 روی زمین نشستم و سرم را میان دستانم گرفتم. فکر کردم کاش میتوانستم پیچ سرم را از گردنم جدا کنم، آن را روی زمین بگذارم، شوت محکمی به آن بزنم و تا آنجا که ممکن است دور و دورتر برود. آنقدر دور که دیگر نتوان پیدایش کرد. اما من حتی شوت زدن بلد نیستم. 0 3