بریده‌ای از کتاب سرگیجه اثر ژوئل اگلوف

پارسا

پارسا

4 روز پیش

بریدۀ کتاب

صفحۀ 29

می‌دانی، انگار تمامی نداشت. زمان نمی‌گذشت…حیوان‌ها همه دعوا می‌کردند…همه جا را گند زده بودیم…به خودم می‌گفتم این بار دیگر دوام نمی‌آورم. فریاد می‌زدم یک تیر هم توی سر من خالی کنید…راه افتادیم. هرچه بیشتر جلو می‌رفتیم، کمتر می‌دانستیم کجا می‌رویم و کی هستیم. گاهی یک نفر را که از خستگی می‌افتاد و پوزه‌اش به قیر می‌مالید، در راه از دست می‌دادیم. اما برای برداشتنش توقف نمی‌کردیم. حتی بر هم نمی‌گشتیم. ممکن بود قدرت کمی را هم که برایمان مانده بود از دست بدهیم.

می‌دانی، انگار تمامی نداشت. زمان نمی‌گذشت…حیوان‌ها همه دعوا می‌کردند…همه جا را گند زده بودیم…به خودم می‌گفتم این بار دیگر دوام نمی‌آورم. فریاد می‌زدم یک تیر هم توی سر من خالی کنید…راه افتادیم. هرچه بیشتر جلو می‌رفتیم، کمتر می‌دانستیم کجا می‌رویم و کی هستیم. گاهی یک نفر را که از خستگی می‌افتاد و پوزه‌اش به قیر می‌مالید، در راه از دست می‌دادیم. اما برای برداشتنش توقف نمی‌کردیم. حتی بر هم نمی‌گشتیم. ممکن بود قدرت کمی را هم که برایمان مانده بود از دست بدهیم.

3

1

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.