بریده‌های کتاب امیرمحمد حبیب پوریان

بریدۀ کتاب

صفحۀ 250

بهار آمد، گل و نسرین نیاورد نسیمی بوی فروردین نیاورد پرستو آمد و از گل خبر نیست چرا گل با پرستو همسفر نیست؟ چه افتاد این گلستان را، چه افتاد؟ که آیینِ بهاران رفتش از یاد چرا می‌نالد ابرِ برق در چشم چه می‌گرید چنین زار از سرِ خشم؟ چرا خون می‌چکد از شاخة‌ گل چه پیش آمد؟ کجا شد بانگِ بلبل؟ چه دَرد است این؟ چه دَرد است این؟ چه دَرد است؟ که در گلزارِ ما این فتنه کردست؟ چرا در هر نسیمی بوی خون است؟ چرا زلفِ بنفشه سرنگون است؟ چرا سر بُرده نرگس در گریبان؟ چرا بنشسته قُمری چون غریبان؟ چرا پروانگان را پَر شکسته‌ست؟ چرا هر گوشه گَردِ غم نشسته‌ست؟ چرا مطرب نمی‌خوانَد سرودی؟ چرا ساقی نمی‌گوید درودی؟ چه آفت راهِ این هامون گرفته‌ست؟ چه دشت است این که خاکش خون گرفته‌ست؟ چرا خورشیدِ فروردین فروخفت؟ بهار آمد گُلِ نوروز نشکفت! مگر خورشید و گل را کس چه گفته‌ست؟ که این لب بسته و آن رخ نهفته‌ست؟ مگر دارد بهارِ نورسیده دل و جانی چو ما در خون کشیده؟ مگر گل نوعروسِ شوی‌مرده‌ست که روی از سوگ و غم در پرده برده‌ست؟ مگر خورشید را پاسِ زمین است؟ که از خونِ شهیدان شرمگین است… بهارا، تلخ منشین، خیز و پیش‌ آی گره واکن زابرو، چهره بگشای بهارا خیز و زان ابرِ سبُک‌رو بزن آبی به روی سبزة نو سر و رویی به سرو و یاسمن بخش نوایی نو به مرغانِ چمن بخش برآر از آستین دستِ گل‌افشان گلی بر دامنِ این سبزه‌ بنشان گریبان چاک شد از ناشکیبان برون آور گل از چاکِ گریبان نسیمِ صبحدم گو نرم برخیز گل از خوابِ زمستانی برانگیز بهارا بنگر این دشتِ مشوّش که می‌بارد بر آن بارانِ آتش بهارا بنگر این خاکِ بلاخیز که شد هر خاربُن چون دشنه خون‌ریز بهارا بنگر این صحرای غمناک که هر سو کُشته‌ای افتاده بر خاک بهارا بنگر این کوه و در و دشت که از خونِ جوانان لاله‌گون گشت بهارا دامن افشان کن ز گلبن مزارِ کُشتگان را غرقِ گل کن بهارا از گل و می آتشی ساز پلاسِ درد و غم در آتش‌ انداز بهارا شورِ شیرینم برانگیز شرارِ عشقِ دیرینم برانگیز بهارا شورِ عشقم بیشتر کن مرا با عشقِ او شیر و شکر کن گهی چون جویبارم نغمه آموز گهی چون آذرخشم رخ برافروز مرا چون رعد و طوفان خشمگین کن جهان از بانگِ خشمم پُرطنین کن بهارا زنده مانی، زندگی‌بخش به فروردینِ ما فرخندگی بخش هنوز اینجا جوانی دلنشین است هنوز اینجا نفس‌ها آتشین است مبین کاین شاخة بشکسته خشک است چو فردا بنگری، پُر بیدمُشک است مگو کاین سرزمینی شوره‌زار است چو فردا در رسد، رشکِ بهار است بهارا باش کاین خونِ گِل‌آلود برآرد سرخْ‌گل چون آتش از دود برآید سرخْ‌گل، خواهی نخواهی و گر خود صد خزان آرد تباهی بهارا، شاد بنشین، شاد بخرام بده کامِ گل و بستان ز گل کام اگر خود عمر باشد، سر برآریم دل و جان در هوای هم گماریم میانِ خون و آتش ره گشاییم ازین موج و ازین طوفان برآییم دگربارت چو بینم، شاد بینم سرت سبز و دلت آباد بینم به نوروزِ دگر، هنگامِ دیدار به آیینِ دگر آيی پدیدار… دزاشیب، فروردین 1333

7

بریدۀ کتاب

صفحۀ 1

کسی مشکلی برد پیشِ علی مگر مشکلش را کُند مُنجَلی امیرِ عدوبَندِ کشور‌گشای جوابش بگفت از سرِ علم و رای شنیدم که شخصی در آن انجمن بگفتا چنین نیست یا باالحسن نرنجید از او حیدرِ نامجوی بگفت ار تو دانی از این به بگوی بگفت آنچه دانست و بایسته گفت به گِل چشمهٔ خور نشاید نهفت پسندید از او شاهِ مردان جواب که من بر خطا بودم او بر صواب به از ما سخنگویِ دانا یکی است که بالاتر از علم او علم نیست گر امروز بودی خداوندِ جاه نکردی خود از کبر در وی نگاه به در کردی از بارگه حاجبش فرو‌کوفتندی به ناواجبش که مِن‌بعد بی‌آبرویی مکُن ادب نیست پیشِ بزرگان سخُن یکی را که پندار در سر بوَد مپندار هرگز که حق بشنوَد ز علمش ملال آید از وعظ ننگ شقایق به باران نروید ز سنگ گرت دُرِّ دریای فضل است خیز به تذکیر در پایِ درویش ریز نبینی که از خاکِ افتاده خوار برویَد گُل و بشکفد نوبهار مریز ای حکیم آستین‌های دُر چو می‌بینی از خویشتن خواجه پُر به چشمِ کسان در‌نیاید کسی که از خود بزرگی نماید بسی مگو تا بگویند شُکرت هزار چو خود گفتی از کس توقّع مدار حکایت ۲۵ سعدی عید غدیر مبارک

5

1

بریدۀ کتاب

صفحۀ 37

جلد یک، بقره، ایه یک، الف لام میم (آيه ۱) - تحقيق دربارۀ حروف مقطعۀ قرآن: «الم» (الم) . در آغاز ۲۹ سوره از قرآن با حروف مقطعه برخورد مى‌كنيم. و اين حروف هميشه جزء كلمات اسرارآميز قرآن محسوب مى‌شده، و با گذشت زمان و تحقيقات جديد دانشمندان، تفسيرهاى تازه‌اى براى آن پيدا مى‌شود. و جالب اينكه در هيچ‌يك از تواريخ نديده‌ايم كه عرب جاهلى و مشركان وجود حروف مقطعه را در آغاز بسيارى از سوره‌هاى قرآن بر پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله خرده بگيرند، و آن را وسيله‌اى براى استهزاء و سخريه قرار دهند و اين مى‌رساند كه گويا آنها نيز از اسرار وجود حروف مقطعه كاملا بى‌خبر نبوده‌اند. به هر حال چند تفسير كه هماهنگ با آخرين تحقيقاتى است كه در اين زمينه به عمل آمده، و ما آنها را به تدريج در آغاز اين سوره، و سوره‌هاى «آل عمران» و «اعراف» بيان خواهيم كرد، اكنون به مهم‌ترين آنها مى‌پردازيم: اين حروف اشاره به اين است كه اين كتاب آسمانى با آن عظمت و اهميتى كه تمام سخنوران عرب و غير عرب را متحيّر ساخته، و دانشمندان را از معارضه با آن عاجز نموده است، از نمونۀ همين حروفى است كه در اختيار همگان قرار دارد در عين اينكه قرآن از همان حروف «الف باء» و كلمات معمولى تركيب يافته به قدرى كلمات آن موزون است و معانى بزرگى دربردارد، كه در اعماق دل‌وجان انسان نفوذ مى‌كند، روح را مملو از اعجاب و تحسين مى‌سازد، و افكار و عقول را در برابر خود وادار به تعظيم مى‌نمايد. درست همان‌طور كه خداوند بزرگ از خاك، موجوداتى همچون انسان، با آن ساختمان شگفت‌انگيز، و انواع پرندگان زيبا، و جانداران متنوع، و گياهان و گلهاى رنگارنگ، مى‌آفريند و ما از آن كاسه و كوزه و مانند آن مى‌سازيم، همچنين خداوند از حروف الفبا و كلمات معمولى، مطالب و معانى بلند را در قالب الفاظ زيبا و كلمات موزون ريخته و اسلوب خاصى در آن به كار برده، آرى همين حروف در اختيار انسانها نيز هست ولى توانائى ندارند كه تركيبها و جمله‌بنديهائى بسان قرآن ابداع كنند. عصر طلائى ادبيات عرب: عصر جاهليت يك عصر طلائى از نظر ادبيات بود، همان اعراب باديه‌نشين، همان پابرهنه‌ها با تمام محروميتهاى اقتصادى و اجتماعى دلهائى سرشار از ذوق ادبى و سخن‌سنجى داشتند، عربها در زمان جاهليت يك بازار بزرگ سال به نام «بازار عكاظ» داشتند كه در عين حال يك «مجمع مهم ادبى» و كنگرۀ سياسى و قضائى نيز محسوب مى‌شد. در اين بازار علاوه بر فعاليتهاى اقتصادى عالى‌ترين نمونه‌هاى نظم و نثر عربى از طرف شعراء و سخن‌سرايان توانا در اين كنگره عرضه مى‌گرديد، و بهترين آنها به عنوان «شعر سال» انتخاب مى‌شد، و البته موفقيت در اين مسابقه بزرگ ادبى افتخار بزرگى براى سرايندۀ آن شعر و قبيله‌اش بود. در چنين عصرى قرآن آنها را دعوت به مقابله به مثل كرد و همه از آوردن مانند آن اظهار عجز كردند، و در برابر آن زانو زدند، گواه زندۀ اين تفسير حديثى است كه از امام سجاد عليه السّلام رسيده آنجا كه مى‌فرمايد: «قريش و يهود به قرآن نسبت ناروا دادند گفتند: قرآن سحر است، آن را خودش ساخته و به خدا نسبت داده است، خداوند به آنها اعلام فرمود: «الم ذلك الكتاب» يعنى: اى محمّد! كتابى كه بر تو فروفرستاديم از همين حروف مقطعه (الف - لام - ميم) و مانند آن است كه همان حروف الفباى شما است.

1

بریدۀ کتاب

صفحۀ 42

آيۀ ۲۵۹ ...قٰالَ كَمْ لَبِثْتَ‌. گفت: يا عزير، چند درنگ بود اندرين مكان. جواب كرد عزير. قٰالَ لَبِثْتُ يَوْماً. گفت: درنگ كردم، خفته بودم يك روز. پس به آفتاب نگريست، هنوز فرونشده بود، به شك شد گفت: أَوْ بَعْضَ يَوْمٍ‌. يا بهرى از روز.ندا آمد مرورا قٰالَ بَلْ لَبِثْتَ مِائَةَ عٰامٍ‌. بلكه مرده بودى صد سال فرين مكان. فَانْظُرْ إِلىٰ طَعٰامِكَ وَ شَرٰابِكَ لَمْ يَتَسَنَّهْ‌. بنگر يا عزير اندرين انجير تو و ميوه‌ى تو و شراب تو مزه نگردانيدست از پس صدسال. وَ اُنْظُرْ إِلىٰ حِمٰارِكَ‌. و بنگر اندرين استخوانهاى خرت. همى‌تابد. وَ لِنَجْعَلَكَ آيَةً لِلنّٰاسِ‌. زنده كرديم مر ترا تا نشانى نماييم مر بنى اسرايل را اندر ته.و آن آن بود كه چو زنده شد عزير، سر و ريشش سيه بود، و ريش فرزندان فرزندان او سپيد بود. وَ اُنْظُرْ إِلَى اَلْعِظٰامِ كَيْفَ نُنْشِزُهٰا. و بنگر به استخوانهاى خر تو كه چگونه‌شان به يك جاى فراز آريم و زنده كنيم. ثُمَّ نَكْسُوهٰا لَحْماً. پس به گوشت مران استخوانها را بپوشيم.مقاتل گويد: خداى عزّ و جلّ بادى بفرستاد تا آن استخوانها را گرد كرد و به يك جاى فراز آورد تا خرى گشت از استخوان، فرو گوشت نى. پس خداى عزّ و جلّ‌ گوشت فرو بيافريد. پس خداى عزّ و جلّ فريشته‌اى را بفرستاد تا بدميد اندر بينى چپ خر عزير. و عزيز همى‌نگريست چو به بانگ اوفتاد. فَلَمّٰا تَبَيَّنَ لَهُ‌. چو معاينه شد مرورا. قٰالَ أَعْلَمُ أَنَّ اَللّٰهَ عَلىٰ كُلِّ شَيْ‌ءٍ قَدِيرٌ. گفت: بدان يا عزير [۱۱۲] كه خداى عزّ و جلّ فر همه چيزى قادرست. تفسیر کهن

2