بریده‌ کتاب‌های فاطمه

فاطمه

فاطمه

1403/6/16

سرگذشت هکلبری فین
بریدۀ کتاب

صفحۀ 93

مادام مرا که دید زد زیر گریه و گفت تو برّهٔ گمشدهٔ منی؛ اسم چند جک‌وجانور دیگر هم روی من گذاشت، ولی منظور بدی نداشت. بعد از شام هم کتابش را می‌آورد و نَقلِ موسی و گاوچران‌ها را به من درس می‌داد و من هِی به مغز خودم فشار می‌آوردم که این موسی کیست. اما بالاخره معلوم شد موسی خیلی وقت پیش مُرده. من هم تو دلم گفتم پس ولش کن، مهم نیست؛ چون که من به مُرده‌ها هیچ اهمیتی نمی‌دهم. چیزی نگذشت که هوس کردم چُپُق بکشم. به مادام گفتم اجازه هست، گفت نه. گفت این کار زشت است و کثیف است، باید از این کار دست برداری. بعضی از آدم‌ها این جوری‌اند؛ با چیزی که اصلاً نمی‌دانند چیست بیخودی بد می‌شوند. آن مادام خودش داشت سر مرا با نَقلِ موسی می‌بُرد، که نه قوم و خویشش بود و نه چیزی؛ هیچ فایده‌ای هم به حال کسی نداشت، چون که گفتم مُرده بود، اما به چپق‌کشیدن که فایده هم دارد ایراد می‌گرفت. تازه خودش هم انفیه می‌کشید. البته آن هیچ عیبی نداشت، چون خودش می‌کشید.

1

فاطمه

فاطمه

1403/6/16

ولگردی در کوچه های زبان: یادداشت هایی درباره پدیده های زبانی
بریدۀ کتاب

صفحۀ 30

ما برای زندگی‌کردن و زنده‌ماندن ناچاریم عاقل باشیم. اگر عقل را کنار بگذاریم و در سرمای پاییزی ساعت‌ها زیر باران قدم بزنیم، بعد ذات‌الریه می‌کنیم. اگر عقل را بفرستیم مرخصی و از بالای ساختمان سی‌طبقه پر بگشاییم، مغزمان پخش آسفالت می‌شود. ناچاریم تن به عقل بدهیم و عقل بسیاری جاها ما را محدود می‌کند. می‌گوید سرد است، زیر باران نمان. می‌گوید بلند است و پرواز نمی‌توانی کنی، نپر. بعد ادبیات می‌آید می‌گوید می‌خواهی از بالای بام پرواز کنی و نمی‌شود؟ بیا با هم خیالش را راحت کنیم‌. می‌خواهی زیر باران قدم بزنی؟ نمی‌شود؟ بیا من شعرش را گفته‌ام. می‌خواهی آسمان را توی مشتت بگیری؟ می‌خواهی آخر پریشانی باشی و سرگردانی، اما نمی‌شود و صبح به صبح باید بروی سر کار؟ باشد، من شعرش را برایت گفته‌ام. بیا با هم بخوانیمش‌. و چیزهایی از این دست. دنیای خوشی که ناممکن است و عقل و منطق ما را از آن دور می‌دارد، هدیه‌ی ادبیات است به ما. و برای همین ما ادبیات را دوست داریم.

0