بریدههای کتاب عشق روی پیاده رو شیما شمسی 1402/11/19 عشق روی پیاده رو مصطفی مستور 3.3 17 صفحۀ 60 انگار خوابم میگیرد. چه خواب کم عمقی! تا زانو بیشتر نمیتوانم در آن فرو بروم. بقیه اش بیداریست. کاش میرفتم تا ته خواب. کاش همیشه میخوابیدم. سالها. قرنها. چه لذتی برده اند اصحاب کهف که سه قرن خوابیده اند. خواب میبینم کتابخانه ام را آتش زده اند. چه کارِ به قاعده ای! چه کار خوبی کرده اند مغول ها که کتابخانه ها را سوزاندند. کاش کسی بود که تلویزیون مرا در هم میکوبید و مجلات مرا میسوزاند و روزنامه هایم را پاره میکرد و کتابخانه ام را فرو میریخت، آتش میزد... 0 10 فاطیما 1403/11/20 عشق روی پیاده رو: مجموعه داستان کوتاه مصطفی مستور 3.3 17 صفحۀ 101 بیمقدمه و با حنده گفت: "کاش همه هیچی سواد نداشتند. کاش هیچکس درس نمیخواند." وقتی پشت میز روبهروم نشست لبخند از صورتش پاک شد، جدی گفت: "به نظر من آنهایی که هیچچیز نمیدانند خوشبختترند." 0 8 مرضیه امانی 1403/11/21 عشق روی پیاده رو: مجموعه داستان کوتاه مصطفی مستور 3.3 17 صفحۀ 109 0 1 هانیه زارع 1402/8/18 عشق روی پیاده رو: مجموعه داستان کوتاه مصطفی مستور 3.3 17 صفحۀ 112 «خوب بودن دشوار بود، اما به نظر میرسید که تنها راه نجاته.» 0 35 A.Z 1404/1/19 عشق روی پیاده رو: مجموعه داستان کوتاه مصطفی مستور 3.3 17 صفحۀ 118 تنها کاری که می توانستیم بکنیم این بود که خوب باشیم. اگر همه خوب می شدند آن وقت کسی که همه انتظارش را می کشیدند می آمد و جزییات را هم اصلاح می کرد. جزییات به شکل تاسف باری تباه شده بود. آدم ها همه در جزییات تباه می شدند اما کسی به جزییات اهمیت نمی داد. همه در فکر کلیات بودند. در کلیات انسانی وجود نداشت. من از وضعیت به وجود آمده گریه ام گرفته بود. آن پایین دلم را به هم می زد. من سعی کردم خوب باشم و همچنان منتظر بمانم. خوب بودن دشوار بود، اما به نظر می رسید که تنها راه نجات است. 0 0 مرضیه امانی 1403/11/21 عشق روی پیاده رو: مجموعه داستان کوتاه مصطفی مستور 3.3 17 صفحۀ 109 0 1 A.Z 1404/1/19 عشق روی پیاده رو: مجموعه داستان کوتاه مصطفی مستور 3.3 17 صفحۀ 114 ما می خواستیم با ریاضیات و فیزیک همه ی مسایل را حل کنیم اما سوال های زیادی بی پاسخ مانده بود. پاسخ هر سوال با خودش هزار سوال دیگر پیش می آورد. ما بین سوال های زیادی گیج شده بودیم. چیزهای زیادی بود که حل آن ها از عهده ی ما بر نمی آمد. سوال ها و جهل، روح ما را می خورد. 0 0 A.Z 1404/1/19 عشق روی پیاده رو: مجموعه داستان کوتاه مصطفی مستور 3.3 17 صفحۀ 68 مادرم می گفت صدتا از این کتاب ها را به نانوا بدهی یک نان سوخته هم به تو نمی دهد. مادرم راست می گفت. 0 0 مرضیه امانی 1403/11/21 عشق روی پیاده رو: مجموعه داستان کوتاه مصطفی مستور 3.3 17 صفحۀ 123 0 1
بریدههای کتاب عشق روی پیاده رو شیما شمسی 1402/11/19 عشق روی پیاده رو مصطفی مستور 3.3 17 صفحۀ 60 انگار خوابم میگیرد. چه خواب کم عمقی! تا زانو بیشتر نمیتوانم در آن فرو بروم. بقیه اش بیداریست. کاش میرفتم تا ته خواب. کاش همیشه میخوابیدم. سالها. قرنها. چه لذتی برده اند اصحاب کهف که سه قرن خوابیده اند. خواب میبینم کتابخانه ام را آتش زده اند. چه کارِ به قاعده ای! چه کار خوبی کرده اند مغول ها که کتابخانه ها را سوزاندند. کاش کسی بود که تلویزیون مرا در هم میکوبید و مجلات مرا میسوزاند و روزنامه هایم را پاره میکرد و کتابخانه ام را فرو میریخت، آتش میزد... 0 10 فاطیما 1403/11/20 عشق روی پیاده رو: مجموعه داستان کوتاه مصطفی مستور 3.3 17 صفحۀ 101 بیمقدمه و با حنده گفت: "کاش همه هیچی سواد نداشتند. کاش هیچکس درس نمیخواند." وقتی پشت میز روبهروم نشست لبخند از صورتش پاک شد، جدی گفت: "به نظر من آنهایی که هیچچیز نمیدانند خوشبختترند." 0 8 مرضیه امانی 1403/11/21 عشق روی پیاده رو: مجموعه داستان کوتاه مصطفی مستور 3.3 17 صفحۀ 109 0 1 هانیه زارع 1402/8/18 عشق روی پیاده رو: مجموعه داستان کوتاه مصطفی مستور 3.3 17 صفحۀ 112 «خوب بودن دشوار بود، اما به نظر میرسید که تنها راه نجاته.» 0 35 A.Z 1404/1/19 عشق روی پیاده رو: مجموعه داستان کوتاه مصطفی مستور 3.3 17 صفحۀ 118 تنها کاری که می توانستیم بکنیم این بود که خوب باشیم. اگر همه خوب می شدند آن وقت کسی که همه انتظارش را می کشیدند می آمد و جزییات را هم اصلاح می کرد. جزییات به شکل تاسف باری تباه شده بود. آدم ها همه در جزییات تباه می شدند اما کسی به جزییات اهمیت نمی داد. همه در فکر کلیات بودند. در کلیات انسانی وجود نداشت. من از وضعیت به وجود آمده گریه ام گرفته بود. آن پایین دلم را به هم می زد. من سعی کردم خوب باشم و همچنان منتظر بمانم. خوب بودن دشوار بود، اما به نظر می رسید که تنها راه نجات است. 0 0 مرضیه امانی 1403/11/21 عشق روی پیاده رو: مجموعه داستان کوتاه مصطفی مستور 3.3 17 صفحۀ 109 0 1 A.Z 1404/1/19 عشق روی پیاده رو: مجموعه داستان کوتاه مصطفی مستور 3.3 17 صفحۀ 114 ما می خواستیم با ریاضیات و فیزیک همه ی مسایل را حل کنیم اما سوال های زیادی بی پاسخ مانده بود. پاسخ هر سوال با خودش هزار سوال دیگر پیش می آورد. ما بین سوال های زیادی گیج شده بودیم. چیزهای زیادی بود که حل آن ها از عهده ی ما بر نمی آمد. سوال ها و جهل، روح ما را می خورد. 0 0 A.Z 1404/1/19 عشق روی پیاده رو: مجموعه داستان کوتاه مصطفی مستور 3.3 17 صفحۀ 68 مادرم می گفت صدتا از این کتاب ها را به نانوا بدهی یک نان سوخته هم به تو نمی دهد. مادرم راست می گفت. 0 0 مرضیه امانی 1403/11/21 عشق روی پیاده رو: مجموعه داستان کوتاه مصطفی مستور 3.3 17 صفحۀ 123 0 1