بریدهای از کتاب عشق روی پیاده رو اثر مصطفی مستور
1402/11/19
صفحۀ 60
انگار خوابم میگیرد. چه خواب کم عمقی! تا زانو بیشتر نمیتوانم در آن فرو بروم. بقیه اش بیداریست. کاش میرفتم تا ته خواب. کاش همیشه میخوابیدم. سالها. قرنها. چه لذتی برده اند اصحاب کهف که سه قرن خوابیده اند. خواب میبینم کتابخانه ام را آتش زده اند. چه کارِ به قاعده ای! چه کار خوبی کرده اند مغول ها که کتابخانه ها را سوزاندند. کاش کسی بود که تلویزیون مرا در هم میکوبید و مجلات مرا میسوزاند و روزنامه هایم را پاره میکرد و کتابخانه ام را فرو میریخت، آتش میزد...
انگار خوابم میگیرد. چه خواب کم عمقی! تا زانو بیشتر نمیتوانم در آن فرو بروم. بقیه اش بیداریست. کاش میرفتم تا ته خواب. کاش همیشه میخوابیدم. سالها. قرنها. چه لذتی برده اند اصحاب کهف که سه قرن خوابیده اند. خواب میبینم کتابخانه ام را آتش زده اند. چه کارِ به قاعده ای! چه کار خوبی کرده اند مغول ها که کتابخانه ها را سوزاندند. کاش کسی بود که تلویزیون مرا در هم میکوبید و مجلات مرا میسوزاند و روزنامه هایم را پاره میکرد و کتابخانه ام را فرو میریخت، آتش میزد...
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.