بریده‌ کتاب‌های فریدون سه پسر داشت

فریدون سه پسر داشت
بریدۀ کتاب

صفحۀ 31

روزهای جنگ بود و بگیر بگیر،ازش پرسیدم:((پدربزرگ؛چه‌خبر؟)) گفت:((هرکی هرچی دارد بخورد.)) جمله‌ی دهقانی‌اش هزار معنا داشت.بوی ناامنی روزگار را زودتر از همه‌ی ما حس کرده بود. شاید از همان روزها بود که تکه‌ای نان در جیبم می‌گذاشتم تا وقت و بی وقت در دهنم بگذارم.کمی بخاطر زخم معده،کمی هم به این خاطر که من عاشق نانم.نان را خیلی دوست دارم.مرا یاد بچگی‌هام می‌اندازد،یاد دشت گندم پدر بزرگ که هیچ وقت آنجا احساس تنهایی نمی‌کردم.هروقت گم می‌شدم،سرو کله‌اش از یک جایی پیدا می‌شد و با جلیقه‌ی سیاه در زمینه‌ی طلایی گندم‌ به طرفم می‌آمد. دستم را می‌گذاشتم توی دست زمختش و همه‌ی روستا را باهاش دور می‌زدم. هر وقت می‌آیم لقمه‌ای نان در دهنم بگذارم و آن را فرو دهم بغض می‌کنم،گریه راه نفسم را می‌بندد و دلم می‌خواهد با همان لقمه که فرو می‌دهم در هق هقم خفه شوم. نمی‌دانم چرا‌. این موضوع را وقتی با مددکارم در میان گذاشتم،از پنجره به بیرون خیره شد و بعد از سکوتی طولانی گفت:((برای اینکه بوی شرافت می‌دهد.)) یادم رفته بود که درباره چی صحبت می‌کردیم.گفتم:((چی؟)) گفت:((نان.))

0