بریده کتابهای فریدون سه پسر داشت امیرمهدی جمشیدیها 1403/1/16 فریدون سه پسر داشت عباس معروفی 4.2 14 صفحۀ 23 به آلمانی که حرف میزنی، حالتی در صدات نیست، نه غمی، نه غمبادی، نه... ای مردهشور این حال آدم را ببرد که فقط وقتی به زبان مادری حرف میزند، همهی هستیاش میآید بالا. آدم رو میشود. 1 47 نگـین 1403/5/12 فریدون سه پسر داشت عباس معروفی 4.2 14 صفحۀ 60 آدم میتوانـد در آن واحـد در دو جا حضـور داشته باشـد ؛ یکی آنجـایی که هست یکی آنجایی که میـخواهد باشد . 0 6 حانیه 1403/5/17 فریدون سه پسر داشت عباس معروفی 4.2 14 صفحۀ 20 خستگی و غم چشمها را دیگر نمیشد کاری کرد. غربت و نم اشکی که ته چشمهاش خانه کرده بود، برمیگشت به سیزده سال تنهایی و ناامیدی غریبکش روزگار. چنان غربتی که احساس کند از خانه بیرونش کردهاند تا از چرخهی هستی پرتاب شود به جایی که هیچ نقشی نداشته باشد. در قلب اروپا بود، اما انگار از پشت دیوارهای شیشهای دنیا را تماشا میکرد. سروصدا را میشنید، صدای ناقوس کلیسا را میشنید، صدای پا را میشنید، و همهچیز را میدید، اما در هیچجایی نقش نداشت. در میان مردم بود، اما حبابی به دورش کشیده بودند که کسی صدایش را نشنود. 0 0 مهران م 1402/12/8 فریدون سه پسر داشت عباس معروفی 4.2 14 صفحۀ 23 ای مرده شور این حال آدم را ببرد که فقط وقتی به زبان مادری حرف میزند همه ی هستی اش می آید بالا.آدم رو میشود.حرف که میزنی خودت را تعریف میکنی،همین ده دهنت باز شود میفهمند کی هستی و چند مرده حلاجی. 0 12 حانیه 1403/5/17 فریدون سه پسر داشت عباس معروفی 4.2 14 صفحۀ 23 به آلمانی که حرف میزنی حالتی در صدات نیست، نه غمی نه غمبادی، نه... مردهشور این حال آدم را ببرد که فقط وقتی به زبان مادری حرف میزند، همهی هستیاش میآید بالا. آدم رو میشود. حرف که میزنی خودت را تعریف کنی، همین که دهنت باز شود میفهمند کی هستی و چند مرده حلاجی. 0 36 امیرمهدی جمشیدیها 1403/1/24 فریدون سه پسر داشت عباس معروفی 4.2 14 صفحۀ 176 وقتی به روزهای بعد از انقلاب فکر میکنم که عکس اعدامشدگان را به دیوار اتاقمان میچسباندیم و با احساسی پر از رضایت میخوابیدیم، خجالت میکشم. ما برای اعدام سران رژیم سابق هورا میکشیدیم و همین شد الگویی که بعدها، بیمحاکمه، دستهدسته اعدام کردند. حالا هم نمیدانیم که آن اولیها، سران رژیم شاه، واقعاً گناهکار بودند یا نه، محاکمه شده بودند یا نه. 0 2 حانیه 1403/5/17 فریدون سه پسر داشت عباس معروفی 4.2 14 صفحۀ 20 گاهی از سر ترحم یا کنجکاوی کسی میپرسید:«از کجا میآیید؟» «ایران.» «ایراک. یا امام حسین» «نیشت ایراک.» چقدر دردناک بود. شمرده شمرده و بلند گفتم:«ایران. ایران» «اوه. یا، ایران، خمینی» تنم گر میگرفت و داشتم به این فکر میکردم که اگر از آنطرفها آمده باشی تو را با امامحسین یا خمینی میشناسند. اصلا یادشان نیست که انها هم روزگاری هیتلر داشتهاند. 0 1 امیرمهدی جمشیدیها 1403/1/16 فریدون سه پسر داشت عباس معروفی 4.2 14 صفحۀ 105 [پدر گفت:] «[...] شما میخواهید با مملکت چه کنید؟ حتی با خودتان؟ میتوانید با همدیگر کنار بیایید؟» اسد گفت: «بله پدر. امام خمینی گفته است که همهی احزاب با گرایشهای مختلف میتوانند در انقلاب سهیم باشند.» ما چه میدانستیم که بعدها همه به خون یکدیگر تشنه میشویم. حتی به این حرف پدر هم توجه نکردیم که گفت: «فریدون سه پسر داشت، اما شماها شاهنامه را درست نخواندید تا بدانید برادرها چه بر سر همدیگر آوردند.» 1 5 حانیه 1403/5/22 فریدون سه پسر داشت عباس معروفی 4.2 14 صفحۀ 30 هروقت میآیم لقمهای نان در دهنم بگذارم و آن را فرو دهم بغض میکنم، گریه راه نفسم را میبندد و دلم میخواهد با همان لقمه که فرو میدهم در هقهقم خفه شوم. 0 0 ʲᵃᵛᵃᵈ ᵠᵃˢᵉᵐⁱ 1403/2/28 فریدون سه پسر داشت عباس معروفی 4.2 14 صفحۀ 50 بر پدرش لعنت. این همه سال کار سیاسی بکنی و آخرش هیچ؟ در همهی دنیا زندان و تبعید و تجربهی سیاسی امتیازی است برای آدمها، اما در مملکت ما، وقتی یک زندانی سیاسی آزاد میشود، تازه اول بدبختیاش است. 0 12 حانیه 1403/5/22 فریدون سه پسر داشت عباس معروفی 4.2 14 صفحۀ 31 ما فرزندان انقلاب نبودیم. ما نان بودیم. نان داغی که لقمهی چپِ سران حکومت شدیم. تکهپارهمان کردند و خوردند و پاشیدند.نه. چه میگویم؟ انگار که در این خلقت اضافه بودیم. ما را مصرف جامعهمان نکردند، ما را اسراف کردند. پخشمان کردند که بر سفرهی خودمان ننشسته باشیم. شخصیت و هویتمان را به لجن کشیدند که حتی در اروپای مترقی هم نتوانیم مثل بقیهی مردم زندگی کنیم. 0 0 حانیه 1403/5/22 فریدون سه پسر داشت عباس معروفی 4.2 14 صفحۀ 31 سرزمین من کجاست؟ من کجاییام؟ از کجا به کجا پرتاب شدم؟ تو به من بگو، برادر! اصلا چرا اینجوری شدیم؟ ما انقلاب کردیم. اما انگار منفجر شدیم. یک تکهمان رفت زیر خاک. ما هم اسیر این خاک شدیم، آویزان مثل دندان عاریه که با عطسهی کوچکی از دهنشان پرتاب شویم. پرتاب هم نشویم فقط زندهایم، زندگی که نمیکنیم. 0 6 تندیس اسدآبادی 1402/11/23 فریدون سه پسر داشت عباس معروفی 4.2 14 صفحۀ 31 روزهای جنگ بود و بگیر بگیر،ازش پرسیدم:((پدربزرگ؛چهخبر؟)) گفت:((هرکی هرچی دارد بخورد.)) جملهی دهقانیاش هزار معنا داشت.بوی ناامنی روزگار را زودتر از همهی ما حس کرده بود. شاید از همان روزها بود که تکهای نان در جیبم میگذاشتم تا وقت و بی وقت در دهنم بگذارم.کمی بخاطر زخم معده،کمی هم به این خاطر که من عاشق نانم.نان را خیلی دوست دارم.مرا یاد بچگیهام میاندازد،یاد دشت گندم پدر بزرگ که هیچ وقت آنجا احساس تنهایی نمیکردم.هروقت گم میشدم،سرو کلهاش از یک جایی پیدا میشد و با جلیقهی سیاه در زمینهی طلایی گندم به طرفم میآمد. دستم را میگذاشتم توی دست زمختش و همهی روستا را باهاش دور میزدم. هر وقت میآیم لقمهای نان در دهنم بگذارم و آن را فرو دهم بغض میکنم،گریه راه نفسم را میبندد و دلم میخواهد با همان لقمه که فرو میدهم در هق هقم خفه شوم. نمیدانم چرا. این موضوع را وقتی با مددکارم در میان گذاشتم،از پنجره به بیرون خیره شد و بعد از سکوتی طولانی گفت:((برای اینکه بوی شرافت میدهد.)) یادم رفته بود که درباره چی صحبت میکردیم.گفتم:((چی؟)) گفت:((نان.)) 0 0 حانیه 1403/5/22 فریدون سه پسر داشت عباس معروفی 4.2 14 صفحۀ 29 چرا همیشه یکجای زندگی گندیده است، و کاری هم نمیشود کرد؟ 1 12 حانیه 1403/5/22 فریدون سه پسر داشت عباس معروفی 4.2 14 صفحۀ 31 دلم میخواست موهام سیاه نبود، سیبیلم سیاه نبود، آروارههای بزرگ میداشتم، با موهای بور، از یک نژاد برتر که احساس غریبی نکنم، خارجی نباشم، و فکر کنم که اینجا هم سرزمین من است. 0 0
بریده کتابهای فریدون سه پسر داشت امیرمهدی جمشیدیها 1403/1/16 فریدون سه پسر داشت عباس معروفی 4.2 14 صفحۀ 23 به آلمانی که حرف میزنی، حالتی در صدات نیست، نه غمی، نه غمبادی، نه... ای مردهشور این حال آدم را ببرد که فقط وقتی به زبان مادری حرف میزند، همهی هستیاش میآید بالا. آدم رو میشود. 1 47 نگـین 1403/5/12 فریدون سه پسر داشت عباس معروفی 4.2 14 صفحۀ 60 آدم میتوانـد در آن واحـد در دو جا حضـور داشته باشـد ؛ یکی آنجـایی که هست یکی آنجایی که میـخواهد باشد . 0 6 حانیه 1403/5/17 فریدون سه پسر داشت عباس معروفی 4.2 14 صفحۀ 20 خستگی و غم چشمها را دیگر نمیشد کاری کرد. غربت و نم اشکی که ته چشمهاش خانه کرده بود، برمیگشت به سیزده سال تنهایی و ناامیدی غریبکش روزگار. چنان غربتی که احساس کند از خانه بیرونش کردهاند تا از چرخهی هستی پرتاب شود به جایی که هیچ نقشی نداشته باشد. در قلب اروپا بود، اما انگار از پشت دیوارهای شیشهای دنیا را تماشا میکرد. سروصدا را میشنید، صدای ناقوس کلیسا را میشنید، صدای پا را میشنید، و همهچیز را میدید، اما در هیچجایی نقش نداشت. در میان مردم بود، اما حبابی به دورش کشیده بودند که کسی صدایش را نشنود. 0 0 مهران م 1402/12/8 فریدون سه پسر داشت عباس معروفی 4.2 14 صفحۀ 23 ای مرده شور این حال آدم را ببرد که فقط وقتی به زبان مادری حرف میزند همه ی هستی اش می آید بالا.آدم رو میشود.حرف که میزنی خودت را تعریف میکنی،همین ده دهنت باز شود میفهمند کی هستی و چند مرده حلاجی. 0 12 حانیه 1403/5/17 فریدون سه پسر داشت عباس معروفی 4.2 14 صفحۀ 23 به آلمانی که حرف میزنی حالتی در صدات نیست، نه غمی نه غمبادی، نه... مردهشور این حال آدم را ببرد که فقط وقتی به زبان مادری حرف میزند، همهی هستیاش میآید بالا. آدم رو میشود. حرف که میزنی خودت را تعریف کنی، همین که دهنت باز شود میفهمند کی هستی و چند مرده حلاجی. 0 36 امیرمهدی جمشیدیها 1403/1/24 فریدون سه پسر داشت عباس معروفی 4.2 14 صفحۀ 176 وقتی به روزهای بعد از انقلاب فکر میکنم که عکس اعدامشدگان را به دیوار اتاقمان میچسباندیم و با احساسی پر از رضایت میخوابیدیم، خجالت میکشم. ما برای اعدام سران رژیم سابق هورا میکشیدیم و همین شد الگویی که بعدها، بیمحاکمه، دستهدسته اعدام کردند. حالا هم نمیدانیم که آن اولیها، سران رژیم شاه، واقعاً گناهکار بودند یا نه، محاکمه شده بودند یا نه. 0 2 حانیه 1403/5/17 فریدون سه پسر داشت عباس معروفی 4.2 14 صفحۀ 20 گاهی از سر ترحم یا کنجکاوی کسی میپرسید:«از کجا میآیید؟» «ایران.» «ایراک. یا امام حسین» «نیشت ایراک.» چقدر دردناک بود. شمرده شمرده و بلند گفتم:«ایران. ایران» «اوه. یا، ایران، خمینی» تنم گر میگرفت و داشتم به این فکر میکردم که اگر از آنطرفها آمده باشی تو را با امامحسین یا خمینی میشناسند. اصلا یادشان نیست که انها هم روزگاری هیتلر داشتهاند. 0 1 امیرمهدی جمشیدیها 1403/1/16 فریدون سه پسر داشت عباس معروفی 4.2 14 صفحۀ 105 [پدر گفت:] «[...] شما میخواهید با مملکت چه کنید؟ حتی با خودتان؟ میتوانید با همدیگر کنار بیایید؟» اسد گفت: «بله پدر. امام خمینی گفته است که همهی احزاب با گرایشهای مختلف میتوانند در انقلاب سهیم باشند.» ما چه میدانستیم که بعدها همه به خون یکدیگر تشنه میشویم. حتی به این حرف پدر هم توجه نکردیم که گفت: «فریدون سه پسر داشت، اما شماها شاهنامه را درست نخواندید تا بدانید برادرها چه بر سر همدیگر آوردند.» 1 5 حانیه 1403/5/22 فریدون سه پسر داشت عباس معروفی 4.2 14 صفحۀ 30 هروقت میآیم لقمهای نان در دهنم بگذارم و آن را فرو دهم بغض میکنم، گریه راه نفسم را میبندد و دلم میخواهد با همان لقمه که فرو میدهم در هقهقم خفه شوم. 0 0 ʲᵃᵛᵃᵈ ᵠᵃˢᵉᵐⁱ 1403/2/28 فریدون سه پسر داشت عباس معروفی 4.2 14 صفحۀ 50 بر پدرش لعنت. این همه سال کار سیاسی بکنی و آخرش هیچ؟ در همهی دنیا زندان و تبعید و تجربهی سیاسی امتیازی است برای آدمها، اما در مملکت ما، وقتی یک زندانی سیاسی آزاد میشود، تازه اول بدبختیاش است. 0 12 حانیه 1403/5/22 فریدون سه پسر داشت عباس معروفی 4.2 14 صفحۀ 31 ما فرزندان انقلاب نبودیم. ما نان بودیم. نان داغی که لقمهی چپِ سران حکومت شدیم. تکهپارهمان کردند و خوردند و پاشیدند.نه. چه میگویم؟ انگار که در این خلقت اضافه بودیم. ما را مصرف جامعهمان نکردند، ما را اسراف کردند. پخشمان کردند که بر سفرهی خودمان ننشسته باشیم. شخصیت و هویتمان را به لجن کشیدند که حتی در اروپای مترقی هم نتوانیم مثل بقیهی مردم زندگی کنیم. 0 0 حانیه 1403/5/22 فریدون سه پسر داشت عباس معروفی 4.2 14 صفحۀ 31 سرزمین من کجاست؟ من کجاییام؟ از کجا به کجا پرتاب شدم؟ تو به من بگو، برادر! اصلا چرا اینجوری شدیم؟ ما انقلاب کردیم. اما انگار منفجر شدیم. یک تکهمان رفت زیر خاک. ما هم اسیر این خاک شدیم، آویزان مثل دندان عاریه که با عطسهی کوچکی از دهنشان پرتاب شویم. پرتاب هم نشویم فقط زندهایم، زندگی که نمیکنیم. 0 6 تندیس اسدآبادی 1402/11/23 فریدون سه پسر داشت عباس معروفی 4.2 14 صفحۀ 31 روزهای جنگ بود و بگیر بگیر،ازش پرسیدم:((پدربزرگ؛چهخبر؟)) گفت:((هرکی هرچی دارد بخورد.)) جملهی دهقانیاش هزار معنا داشت.بوی ناامنی روزگار را زودتر از همهی ما حس کرده بود. شاید از همان روزها بود که تکهای نان در جیبم میگذاشتم تا وقت و بی وقت در دهنم بگذارم.کمی بخاطر زخم معده،کمی هم به این خاطر که من عاشق نانم.نان را خیلی دوست دارم.مرا یاد بچگیهام میاندازد،یاد دشت گندم پدر بزرگ که هیچ وقت آنجا احساس تنهایی نمیکردم.هروقت گم میشدم،سرو کلهاش از یک جایی پیدا میشد و با جلیقهی سیاه در زمینهی طلایی گندم به طرفم میآمد. دستم را میگذاشتم توی دست زمختش و همهی روستا را باهاش دور میزدم. هر وقت میآیم لقمهای نان در دهنم بگذارم و آن را فرو دهم بغض میکنم،گریه راه نفسم را میبندد و دلم میخواهد با همان لقمه که فرو میدهم در هق هقم خفه شوم. نمیدانم چرا. این موضوع را وقتی با مددکارم در میان گذاشتم،از پنجره به بیرون خیره شد و بعد از سکوتی طولانی گفت:((برای اینکه بوی شرافت میدهد.)) یادم رفته بود که درباره چی صحبت میکردیم.گفتم:((چی؟)) گفت:((نان.)) 0 0 حانیه 1403/5/22 فریدون سه پسر داشت عباس معروفی 4.2 14 صفحۀ 29 چرا همیشه یکجای زندگی گندیده است، و کاری هم نمیشود کرد؟ 1 12 حانیه 1403/5/22 فریدون سه پسر داشت عباس معروفی 4.2 14 صفحۀ 31 دلم میخواست موهام سیاه نبود، سیبیلم سیاه نبود، آروارههای بزرگ میداشتم، با موهای بور، از یک نژاد برتر که احساس غریبی نکنم، خارجی نباشم، و فکر کنم که اینجا هم سرزمین من است. 0 0