بریدههای کتاب فانوس خاطرات گمشده Daydreamer 1403/12/27 فانوس خاطرات گمشده ساناکا هیراگی 4.4 9 صفحۀ 20 به هنگام ورق زدن عکسها با دقت تمام، متوجه شد که روی هم رفته واقعاً خیلی چیزها را فراموش کرده است. درباره برخی چیزها حتی فراموش کرده بود که آنها را از یاد برده است؛ اگرچه حالا که فکرش را میکرد کلاً روند فراموشی چیزی جز این نبود. تا قبل از نگاه کردن به هر عکس چیزی درباره وسیله یا صحنه ای که در آن نشان داده شده بود به خاطر نمی آورد. اما در عرض یک چشم بهم زدن تمام خاطرات به سمت او هجوم می آورد. 1 3 mobina 1403/12/27 فانوس خاطرات گمشده ساناکا هیراگی 4.4 9 صفحۀ 50 نمیدانستم آن روز کِی فرا میرسد، یا تا کِی میتوانم با این شرایط کنار بیایم. تنها کاری که میتوانستم انجام دهم این بود که سعی کنم هر روز را پشت سر بگذارم. 0 3 NJM 1404/3/13 فانوس خاطرات گمشده ساناکا هیراگی 4.4 9 صفحۀ 155 او هنوز هم مشغول جست و جوی کسی بود که می خواست باشد! 0 8 Daydreamer 1403/12/27 فانوس خاطرات گمشده ساناکا هیراگی 4.4 9 صفحۀ 20 عکسها واقعاً قدرت عظیمی دارن مگه نه؟! 0 3 حنا دروی 1403/12/28 فانوس خاطرات گمشده ساناکا هیراگی 4.4 9 صفحۀ 73 لازم نبود حتماً کار خیلی بزرگی کرده باشن، تا همچنان توی قلب من جایی تصرف نشدنی رو حفظ کنن. لازم نبود حتماً مشهور بشن 0 3 Atabak_P 1404/4/12 فانوس خاطرات گمشده ساناکا هیراگی 4.4 9 صفحۀ 22 کار روزگار همینه ... همینطور که توی جاده زندگی قدم بر می داریم، باید برخی خاطرات رو رها کنیم. 0 0 mahsa ab 1404/4/15 فانوس خاطرات گمشده ساناکا هیراگی 4.4 9 صفحۀ 22 0 2 mobina 1403/12/30 فانوس خاطرات گمشده ساناکا هیراگی 4.4 9 صفحۀ 123 رد کتک زدن و سیاه و کبود کردن بقیه، در نهایت پاک میشود. اما اگر چیزی که به اندازه کل دنیا برای فردی ارزش دارد را خراب کنی، هیچ مرحمی برای آن زخم وجود نخواهد داشت. 0 4 Daydreamer 1403/12/30 فانوس خاطرات گمشده ساناکا هیراگی 4.4 9 صفحۀ 123 وقتی بحث قلدری میشود،آدمها باید حواسشان به یک سری خط قرمزها باشد.من نمیدانستم این گنده دماغ ها چه کسانی هستند،اما اگر توصیف آنها از خوش گذرانی،چنین چیزی بود،پس حتما درون بسیار آشفتهای داشتند. 0 3 mobina 1403/12/30 فانوس خاطرات گمشده ساناکا هیراگی 4.4 9 صفحۀ 179 هروقت رنج یا ترس، روح او را در خود به اسارت میگرفت، تنها راه چاره و رهایی همین بود و بس! فریاد زدن. 0 4 Satoru 1403/12/30 فانوس خاطرات گمشده ساناکا هیراگی 4.4 9 صفحۀ 118 مگر معنی واژه "زنده چه بود؟ آیا فقط به داشتن بدنی گرم ربط داشت؟ یا حتی غذا خوردن ؟ 0 7 mobina 1403/12/30 فانوس خاطرات گمشده ساناکا هیراگی 4.4 9 صفحۀ 105 "موش، وقتی یه کاری شبیه به این ازت سر میزنه، باید عذرخواهی کنی. میدونی چی میگم؟ باید کلمات "متاسفم" و "لطفا منو ببخشید" رو به زبون بیاری. یه همچین چیزایی." "ولی این دروغ گفتن حساب میشه." گویا طبق نقطه نظر موش، عذرخواهی کردن به هنگامی که از نظر خودش کار اشتباهی انجام نداده، با دروغ گفتن هیچ فرقی نداشت. 0 4 mobina 1403/12/27 فانوس خاطرات گمشده ساناکا هیراگی 4.4 9 صفحۀ 72 "صدها و حتی هزاران نفر به این مکان پا گذاشتن و رفتن. اگه من واقعاً اونقدر مشهور بودم، مطمئنم حداقل یه نفر بین این همه آدم، در این مورد حرفی رو وسط میکشید! اگه توی کارم آدم موفقی بودم یا شخصیتم اونقدر اجتماعی بود که کلی دوست دور خودم جمع کنم، بدون شک تا الان یه نفر منو شناخته بود. و اگه نسبت به چیز خاصی واقعاً علاقه و شوق داشتم، مطمئناً یه چیزی پیدا میشد که منو یاد اون بندازه. نه، احتمالاً فقط یک زندگی معمولی داشتم و یه روز دار فانی رو وداع گفتم و کسی متوجه نشد و کَکِش هم نگزید. یک کالبد دیرینه و حوصلهسربر، بدون اینکه چیزی مظهر اون باشه. حقیقتش، همون بهتر که از چنین زندگی خفتباری، چیزی یادم نیست." 0 3 فاطیما اکبری 1404/1/17 فانوس خاطرات گمشده ساناکا هیراگی 4.4 9 صفحۀ 50 0 4 Satoru 1403/12/30 فانوس خاطرات گمشده ساناکا هیراگی 4.4 9 صفحۀ 71 اما برای من هیچی نبود! نه خاطرهای و نه عکسی! فکر میکنم یه جور مشکل این وسط رخ داده. 0 5 NJM 1404/3/11 فانوس خاطرات گمشده ساناکا هیراگی 4.4 9 صفحۀ 17 روح ما به نوعی،مخزن خاطرات انباشته شدهِ نسل هاست. 0 8 mobina 1403/12/30 فانوس خاطرات گمشده ساناکا هیراگی 4.4 9 صفحۀ 179 از میان تمام چیزهایی که آن مردِ حاضر در ضمیر ذهنش به او آموخته بود، امید، رنگ بیشتری داشت؛ توانایی اینکه پس از هر شکست، جانی دوباره بگیرد و در مسیر زندگی ادامه دهد؛ توانایی اینکه پژواک قدرت خودش را از صدای حماقتها و آشفتگیهای جهان، فراتر ببرد. 0 4 mobina 1403/12/27 فانوس خاطرات گمشده ساناکا هیراگی 4.4 9 صفحۀ 46 ارزش این همه سختی و بدبختی که میکشی رو نداره. این جمله، یکی از حرفهای مورد علاقه مادرم بود. 0 5 Satoru 1403/12/30 فانوس خاطرات گمشده ساناکا هیراگی 4.4 9 صفحۀ 83 کار که هیچ وقت تمومی نداره درست میگم؟ حتی اگه دنیا متوقف هم بشه، مشغله به جوری راهشو به زندگی ما باز میکنه 0 7 mobina 1403/12/27 فانوس خاطرات گمشده ساناکا هیراگی 4.4 9 صفحۀ 25 "وقتی یه عکس براتون از جایگاه والایی برخورداره، به جای اینکه یه گوشه قایمش کنید، اونو به نمایش میذارید یا میارینش بیرون و همش نگاهش میکنید. در نتیجه، چنین عکسایی به سمت فرسودگی میرن و پاره میشن. خب، در مورد خاطرات هم همین قضیه صدق میکنه. یه روز به خودمون میایم و میبینیم که هرچقدر یه خاطره برامون مهمتر بوده، بارهای متعددی اونو پیش خودمون مرور کردیم. منتها با انجام این کار، جزئیات ماجرا کمکم از زیر بار وظایفشون شونه خالی میکنن." 0 4
بریدههای کتاب فانوس خاطرات گمشده Daydreamer 1403/12/27 فانوس خاطرات گمشده ساناکا هیراگی 4.4 9 صفحۀ 20 به هنگام ورق زدن عکسها با دقت تمام، متوجه شد که روی هم رفته واقعاً خیلی چیزها را فراموش کرده است. درباره برخی چیزها حتی فراموش کرده بود که آنها را از یاد برده است؛ اگرچه حالا که فکرش را میکرد کلاً روند فراموشی چیزی جز این نبود. تا قبل از نگاه کردن به هر عکس چیزی درباره وسیله یا صحنه ای که در آن نشان داده شده بود به خاطر نمی آورد. اما در عرض یک چشم بهم زدن تمام خاطرات به سمت او هجوم می آورد. 1 3 mobina 1403/12/27 فانوس خاطرات گمشده ساناکا هیراگی 4.4 9 صفحۀ 50 نمیدانستم آن روز کِی فرا میرسد، یا تا کِی میتوانم با این شرایط کنار بیایم. تنها کاری که میتوانستم انجام دهم این بود که سعی کنم هر روز را پشت سر بگذارم. 0 3 NJM 1404/3/13 فانوس خاطرات گمشده ساناکا هیراگی 4.4 9 صفحۀ 155 او هنوز هم مشغول جست و جوی کسی بود که می خواست باشد! 0 8 Daydreamer 1403/12/27 فانوس خاطرات گمشده ساناکا هیراگی 4.4 9 صفحۀ 20 عکسها واقعاً قدرت عظیمی دارن مگه نه؟! 0 3 حنا دروی 1403/12/28 فانوس خاطرات گمشده ساناکا هیراگی 4.4 9 صفحۀ 73 لازم نبود حتماً کار خیلی بزرگی کرده باشن، تا همچنان توی قلب من جایی تصرف نشدنی رو حفظ کنن. لازم نبود حتماً مشهور بشن 0 3 Atabak_P 1404/4/12 فانوس خاطرات گمشده ساناکا هیراگی 4.4 9 صفحۀ 22 کار روزگار همینه ... همینطور که توی جاده زندگی قدم بر می داریم، باید برخی خاطرات رو رها کنیم. 0 0 mahsa ab 1404/4/15 فانوس خاطرات گمشده ساناکا هیراگی 4.4 9 صفحۀ 22 0 2 mobina 1403/12/30 فانوس خاطرات گمشده ساناکا هیراگی 4.4 9 صفحۀ 123 رد کتک زدن و سیاه و کبود کردن بقیه، در نهایت پاک میشود. اما اگر چیزی که به اندازه کل دنیا برای فردی ارزش دارد را خراب کنی، هیچ مرحمی برای آن زخم وجود نخواهد داشت. 0 4 Daydreamer 1403/12/30 فانوس خاطرات گمشده ساناکا هیراگی 4.4 9 صفحۀ 123 وقتی بحث قلدری میشود،آدمها باید حواسشان به یک سری خط قرمزها باشد.من نمیدانستم این گنده دماغ ها چه کسانی هستند،اما اگر توصیف آنها از خوش گذرانی،چنین چیزی بود،پس حتما درون بسیار آشفتهای داشتند. 0 3 mobina 1403/12/30 فانوس خاطرات گمشده ساناکا هیراگی 4.4 9 صفحۀ 179 هروقت رنج یا ترس، روح او را در خود به اسارت میگرفت، تنها راه چاره و رهایی همین بود و بس! فریاد زدن. 0 4 Satoru 1403/12/30 فانوس خاطرات گمشده ساناکا هیراگی 4.4 9 صفحۀ 118 مگر معنی واژه "زنده چه بود؟ آیا فقط به داشتن بدنی گرم ربط داشت؟ یا حتی غذا خوردن ؟ 0 7 mobina 1403/12/30 فانوس خاطرات گمشده ساناکا هیراگی 4.4 9 صفحۀ 105 "موش، وقتی یه کاری شبیه به این ازت سر میزنه، باید عذرخواهی کنی. میدونی چی میگم؟ باید کلمات "متاسفم" و "لطفا منو ببخشید" رو به زبون بیاری. یه همچین چیزایی." "ولی این دروغ گفتن حساب میشه." گویا طبق نقطه نظر موش، عذرخواهی کردن به هنگامی که از نظر خودش کار اشتباهی انجام نداده، با دروغ گفتن هیچ فرقی نداشت. 0 4 mobina 1403/12/27 فانوس خاطرات گمشده ساناکا هیراگی 4.4 9 صفحۀ 72 "صدها و حتی هزاران نفر به این مکان پا گذاشتن و رفتن. اگه من واقعاً اونقدر مشهور بودم، مطمئنم حداقل یه نفر بین این همه آدم، در این مورد حرفی رو وسط میکشید! اگه توی کارم آدم موفقی بودم یا شخصیتم اونقدر اجتماعی بود که کلی دوست دور خودم جمع کنم، بدون شک تا الان یه نفر منو شناخته بود. و اگه نسبت به چیز خاصی واقعاً علاقه و شوق داشتم، مطمئناً یه چیزی پیدا میشد که منو یاد اون بندازه. نه، احتمالاً فقط یک زندگی معمولی داشتم و یه روز دار فانی رو وداع گفتم و کسی متوجه نشد و کَکِش هم نگزید. یک کالبد دیرینه و حوصلهسربر، بدون اینکه چیزی مظهر اون باشه. حقیقتش، همون بهتر که از چنین زندگی خفتباری، چیزی یادم نیست." 0 3 فاطیما اکبری 1404/1/17 فانوس خاطرات گمشده ساناکا هیراگی 4.4 9 صفحۀ 50 0 4 Satoru 1403/12/30 فانوس خاطرات گمشده ساناکا هیراگی 4.4 9 صفحۀ 71 اما برای من هیچی نبود! نه خاطرهای و نه عکسی! فکر میکنم یه جور مشکل این وسط رخ داده. 0 5 NJM 1404/3/11 فانوس خاطرات گمشده ساناکا هیراگی 4.4 9 صفحۀ 17 روح ما به نوعی،مخزن خاطرات انباشته شدهِ نسل هاست. 0 8 mobina 1403/12/30 فانوس خاطرات گمشده ساناکا هیراگی 4.4 9 صفحۀ 179 از میان تمام چیزهایی که آن مردِ حاضر در ضمیر ذهنش به او آموخته بود، امید، رنگ بیشتری داشت؛ توانایی اینکه پس از هر شکست، جانی دوباره بگیرد و در مسیر زندگی ادامه دهد؛ توانایی اینکه پژواک قدرت خودش را از صدای حماقتها و آشفتگیهای جهان، فراتر ببرد. 0 4 mobina 1403/12/27 فانوس خاطرات گمشده ساناکا هیراگی 4.4 9 صفحۀ 46 ارزش این همه سختی و بدبختی که میکشی رو نداره. این جمله، یکی از حرفهای مورد علاقه مادرم بود. 0 5 Satoru 1403/12/30 فانوس خاطرات گمشده ساناکا هیراگی 4.4 9 صفحۀ 83 کار که هیچ وقت تمومی نداره درست میگم؟ حتی اگه دنیا متوقف هم بشه، مشغله به جوری راهشو به زندگی ما باز میکنه 0 7 mobina 1403/12/27 فانوس خاطرات گمشده ساناکا هیراگی 4.4 9 صفحۀ 25 "وقتی یه عکس براتون از جایگاه والایی برخورداره، به جای اینکه یه گوشه قایمش کنید، اونو به نمایش میذارید یا میارینش بیرون و همش نگاهش میکنید. در نتیجه، چنین عکسایی به سمت فرسودگی میرن و پاره میشن. خب، در مورد خاطرات هم همین قضیه صدق میکنه. یه روز به خودمون میایم و میبینیم که هرچقدر یه خاطره برامون مهمتر بوده، بارهای متعددی اونو پیش خودمون مرور کردیم. منتها با انجام این کار، جزئیات ماجرا کمکم از زیر بار وظایفشون شونه خالی میکنن." 0 4