بریدهای از کتاب فانوس خاطرات گمشده اثر ساناکا هیراگی
1403/12/27
صفحۀ 11
همیشه فکر میکرد که مُردن خیلی بیشتر از این ها شبیه به ...خب، مُردن باشه.تصور میکرد قرار است یکی از آن پارچههای مثلثی شکل سنتی را روی سرش بگذارند؛ وگرنه بدنش از بین میرود و نامرئی میشود. اما نه، حتی سر سوزنی از آثار مربوط به روح شدن در وجود او حس نمیشد. لمس فنجان چای در دستانش، چشیدن طعم چای...همه چیز دقیقا مثل زمانی که زنده بود به نظر می رسید.
همیشه فکر میکرد که مُردن خیلی بیشتر از این ها شبیه به ...خب، مُردن باشه.تصور میکرد قرار است یکی از آن پارچههای مثلثی شکل سنتی را روی سرش بگذارند؛ وگرنه بدنش از بین میرود و نامرئی میشود. اما نه، حتی سر سوزنی از آثار مربوط به روح شدن در وجود او حس نمیشد. لمس فنجان چای در دستانش، چشیدن طعم چای...همه چیز دقیقا مثل زمانی که زنده بود به نظر می رسید.
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.