بریدههای کتاب تهوع Medisa 1403/11/15 تهوع ژان پل سارتر 3.7 13 صفحۀ 174 دلم میخواهد بروم، بروم جایی که واقعا جای خودم باشم ، آن جا که با من جور دربیاید... ولی هیچ جا جای من نیست ؛ من زیادی ام. 0 2 Medisa 1403/11/11 تهوع ژان پل سارتر 3.7 13 صفحۀ 13 یک شبِ آرام ، فقط یک شب ، برای پاک شدن تمام این چیزها از ذهنم کافی است. 0 2 علیرضا 1403/7/5 تهوع ژان پل سارتر 3.7 13 صفحۀ 168 «اما شدیدترین احساسها کند گشته بودند. هیچ چیز واقعی نمینمود؛ خودم را در احاطه دکوری مقوایی حس میکردم که امکان داشت ناگهان جابهجا شود. دنیا در حالی که نفسش را بند آورده بود و خودش را کوچک میگرداند، انتظار بحرانش را میکشید، انتظار تهوعش را،...» 0 10 Medisa 1403/11/15 تهوع ژان پل سارتر 3.7 13 صفحۀ 221 هنوز آنقدر توان دارم که از نو شروع کنم. ولی چه چیزی را باید از نو شروع کرد؟ 0 2 علیرضا 1403/9/5 تهوع ژان پل سارتر 3.7 13 صفحۀ 248 برای تخیل کردن نیستی، میبایست آدم قبلاً آنجا باشد، در وسط دنیا، با چشمهایی باز باز و زنده؛ نیستی فقط تصوری در سر من بود، تصوری موجود که در آن فضای بیکران موج میزد: این نیستی پیش از وجود نیامده بود، وجودی بود مثل هر وجود دیگر و پس از بسیاری از وجودهای دیگر پدید آمده بود. 0 2 Medisa 1403/11/11 تهوع ژان پل سارتر 3.7 13 صفحۀ 39 0 3 علیرضا 1403/9/6 تهوع ژان پل سارتر 3.7 13 صفحۀ 280 من آزادم: دیگر هیچ دلیلی برای زندگی کردن برایم نمانده است؛ همه دلایلی را که آزموده ام فرو شکسته اند و من نمیتوانم دلایل دیگری را تخیل کنم. من هنوز جوانم، هنوز نیرو دارم که از نو شروع کنم. ولی چه چیزی را باید از نو شروع کرد؟ 0 4 علیرضا 1403/9/2 تهوع ژان پل سارتر 3.7 13 صفحۀ 222 هیچکس، مطلقاً هیچکس، از مرگم متأثر نخواهد شد و من در مرگ خیلی تنهاتر از زندگی خواهم بود. 0 4 علیرضا 1403/7/1 تهوع ژان پل سارتر 3.7 13 صفحۀ 155 چقدر دلم میخواست به او بگویم که دارند گولش میزنند، که دارد به نفع آدمهای خودبین بازی میکند. آدمهای حرفهای در تجربه؟ آنها زندگیشان را به حال کرخ و خوابآلود خِرخِر کشیدهاند، هولزنان و بیتاب ازدواج کردهاند، و الّابختکی بچه پس انداخته اند. آنها به آدمهای دیگر توی کافهها، توی عروسیها، توی عزاها برخوردهاند. گاهی که در گرداب گیر افتادهاند، دست و پا زدهاند بدون آنکه بدانند چه بر سرشان آمده است. هر چه دوروبرشان رخ داده است، خارج از دیدرسشان آغاز شده و به پایان رسیده است؛ شکلهای دراز تیره، رویدادهایی که از دور دست میآمدهاند، تند از پهلویشان گذشته و بگویی و نگویی لمسشان کرده اند، و وقتی خواستهاند نگاهشان کنند دیگر همه چیز پایان یافته بود. وبعد، نزدیک چهل سالگی، افکار حقیر لجوجشان و چند ضربالمثل را تجربه نام میگذارند. 0 2 علیرضا 1403/9/6 تهوع ژان پل سارتر 3.7 13 صفحۀ 272 با سنگینی تکرار میکند: «من... دارم بیشتر از خودم عمر میکنم.» چه میتوانم بگویم؟ آیا من دلایل زندگی کردن را میشناسم؟ مانند او مأیوس نیستم، زیرا توقع زیادی نداشتم. بیشتر باید بگویم که... در برابر این حیاتی که به من داده شده است حیرانم، سرم را همانطور پایین نگه میدارم، نمیخواهم در آن لحظه چهره آنی را ببینم. 0 2 Medisa 1403/11/11 تهوع ژان پل سارتر 3.7 13 صفحۀ 12 اگر فقط میدانستم ترسم از چه بود ، حالا گام بلندی به جلو برداشته بودم. 0 2 علیرضا 1403/6/22 تهوع ژان پل سارتر 3.7 13 صفحۀ 138 وقتی خودم را در بلوار رودت بازیافتم، جز حسرتی تلخ چیزی برایم نماند. به خودم گفتم:«شاید در دنیا هیچ چیز نباشد که من بیشتر از این احساس ماجرا به آن دلبسته باشم. ولی هر وقت بخواهد میآید؛ خیلی زود باز میرود و موقعی که باز رفت چقدر احساس خشکی میکنم! آیا این دیدار های تمسخرآمیز و کوتاه را به آن جهت از من میکند تا نشانم بدهد که زندگیم را هدر دادهام؟» 0 1 علیرضا 1403/8/30 تهوع ژان پل سارتر 3.7 13 صفحۀ 198 آن چیزی که انتظار میکشید سراسیمه شد، به رویم جست، در درونم جاری میشود، ازش پر میشوم،ـ هیچی نیست؛ آن چیز منم. وجود، آزاد شده، رهایی یافته، رویم موج میزند. من وجود دارم. 0 0 محمدصدرا 1402/10/12 تهوع ژان پل سارتر 3.7 13 صفحۀ 46 خانمهای مشکی پوشی که برای گرداندن سگهایشان میآیند از زیر تاقیهای کنار دیوار میگذرند آنها به ندرت وسط روز بیرون میآیند ولی از گوشه چشم، نگاههای دخترانه و حاکی از رضایت به مجسمه گوستاو اَمپتراز میاندازند. احتیاجی نیست که اسم این غول مفرغی را بدانند ولی از روی فراک و کلاه سیلندریاش میفهمند که آدم حسابی بوده. او با دست چپ کلاهش را گرفته و دست راستش را روی تلی از کتابهای رحلی گذاشته یک کم مثل این است که انگار بابابزرگشان تو قالب مفرغ، آنجا، روی آن پایه ایستاده لازم نیست مدتها نگاهش کنند تا بفهمند که او هم در همه زمینهها مثل آنها، درست مثل خود آنها فکر میکرده او اقتدار و دانش بیکرانش را که از کتابهای رحلی له شده در زیر دستش کسب کرده در خدمت خرده افکار پروپاقرصش قرار داده است. خانمهای مشکیپوش به دیدن او تسکین مییابند و میتوانند آسوده خاطر به کارهای خانه برسند و سگهایشان را به گردش ببرند دیگر آنها مسئول دفاع از اندیشههای مقدس و والایی که از پدرانشان اخذ میکنند .نیستند مردی برنزی پاسداری از آنها را به عهده گرفته است. 0 5
بریدههای کتاب تهوع Medisa 1403/11/15 تهوع ژان پل سارتر 3.7 13 صفحۀ 174 دلم میخواهد بروم، بروم جایی که واقعا جای خودم باشم ، آن جا که با من جور دربیاید... ولی هیچ جا جای من نیست ؛ من زیادی ام. 0 2 Medisa 1403/11/11 تهوع ژان پل سارتر 3.7 13 صفحۀ 13 یک شبِ آرام ، فقط یک شب ، برای پاک شدن تمام این چیزها از ذهنم کافی است. 0 2 علیرضا 1403/7/5 تهوع ژان پل سارتر 3.7 13 صفحۀ 168 «اما شدیدترین احساسها کند گشته بودند. هیچ چیز واقعی نمینمود؛ خودم را در احاطه دکوری مقوایی حس میکردم که امکان داشت ناگهان جابهجا شود. دنیا در حالی که نفسش را بند آورده بود و خودش را کوچک میگرداند، انتظار بحرانش را میکشید، انتظار تهوعش را،...» 0 10 Medisa 1403/11/15 تهوع ژان پل سارتر 3.7 13 صفحۀ 221 هنوز آنقدر توان دارم که از نو شروع کنم. ولی چه چیزی را باید از نو شروع کرد؟ 0 2 علیرضا 1403/9/5 تهوع ژان پل سارتر 3.7 13 صفحۀ 248 برای تخیل کردن نیستی، میبایست آدم قبلاً آنجا باشد، در وسط دنیا، با چشمهایی باز باز و زنده؛ نیستی فقط تصوری در سر من بود، تصوری موجود که در آن فضای بیکران موج میزد: این نیستی پیش از وجود نیامده بود، وجودی بود مثل هر وجود دیگر و پس از بسیاری از وجودهای دیگر پدید آمده بود. 0 2 Medisa 1403/11/11 تهوع ژان پل سارتر 3.7 13 صفحۀ 39 0 3 علیرضا 1403/9/6 تهوع ژان پل سارتر 3.7 13 صفحۀ 280 من آزادم: دیگر هیچ دلیلی برای زندگی کردن برایم نمانده است؛ همه دلایلی را که آزموده ام فرو شکسته اند و من نمیتوانم دلایل دیگری را تخیل کنم. من هنوز جوانم، هنوز نیرو دارم که از نو شروع کنم. ولی چه چیزی را باید از نو شروع کرد؟ 0 4 علیرضا 1403/9/2 تهوع ژان پل سارتر 3.7 13 صفحۀ 222 هیچکس، مطلقاً هیچکس، از مرگم متأثر نخواهد شد و من در مرگ خیلی تنهاتر از زندگی خواهم بود. 0 4 علیرضا 1403/7/1 تهوع ژان پل سارتر 3.7 13 صفحۀ 155 چقدر دلم میخواست به او بگویم که دارند گولش میزنند، که دارد به نفع آدمهای خودبین بازی میکند. آدمهای حرفهای در تجربه؟ آنها زندگیشان را به حال کرخ و خوابآلود خِرخِر کشیدهاند، هولزنان و بیتاب ازدواج کردهاند، و الّابختکی بچه پس انداخته اند. آنها به آدمهای دیگر توی کافهها، توی عروسیها، توی عزاها برخوردهاند. گاهی که در گرداب گیر افتادهاند، دست و پا زدهاند بدون آنکه بدانند چه بر سرشان آمده است. هر چه دوروبرشان رخ داده است، خارج از دیدرسشان آغاز شده و به پایان رسیده است؛ شکلهای دراز تیره، رویدادهایی که از دور دست میآمدهاند، تند از پهلویشان گذشته و بگویی و نگویی لمسشان کرده اند، و وقتی خواستهاند نگاهشان کنند دیگر همه چیز پایان یافته بود. وبعد، نزدیک چهل سالگی، افکار حقیر لجوجشان و چند ضربالمثل را تجربه نام میگذارند. 0 2 علیرضا 1403/9/6 تهوع ژان پل سارتر 3.7 13 صفحۀ 272 با سنگینی تکرار میکند: «من... دارم بیشتر از خودم عمر میکنم.» چه میتوانم بگویم؟ آیا من دلایل زندگی کردن را میشناسم؟ مانند او مأیوس نیستم، زیرا توقع زیادی نداشتم. بیشتر باید بگویم که... در برابر این حیاتی که به من داده شده است حیرانم، سرم را همانطور پایین نگه میدارم، نمیخواهم در آن لحظه چهره آنی را ببینم. 0 2 Medisa 1403/11/11 تهوع ژان پل سارتر 3.7 13 صفحۀ 12 اگر فقط میدانستم ترسم از چه بود ، حالا گام بلندی به جلو برداشته بودم. 0 2 علیرضا 1403/6/22 تهوع ژان پل سارتر 3.7 13 صفحۀ 138 وقتی خودم را در بلوار رودت بازیافتم، جز حسرتی تلخ چیزی برایم نماند. به خودم گفتم:«شاید در دنیا هیچ چیز نباشد که من بیشتر از این احساس ماجرا به آن دلبسته باشم. ولی هر وقت بخواهد میآید؛ خیلی زود باز میرود و موقعی که باز رفت چقدر احساس خشکی میکنم! آیا این دیدار های تمسخرآمیز و کوتاه را به آن جهت از من میکند تا نشانم بدهد که زندگیم را هدر دادهام؟» 0 1 علیرضا 1403/8/30 تهوع ژان پل سارتر 3.7 13 صفحۀ 198 آن چیزی که انتظار میکشید سراسیمه شد، به رویم جست، در درونم جاری میشود، ازش پر میشوم،ـ هیچی نیست؛ آن چیز منم. وجود، آزاد شده، رهایی یافته، رویم موج میزند. من وجود دارم. 0 0 محمدصدرا 1402/10/12 تهوع ژان پل سارتر 3.7 13 صفحۀ 46 خانمهای مشکی پوشی که برای گرداندن سگهایشان میآیند از زیر تاقیهای کنار دیوار میگذرند آنها به ندرت وسط روز بیرون میآیند ولی از گوشه چشم، نگاههای دخترانه و حاکی از رضایت به مجسمه گوستاو اَمپتراز میاندازند. احتیاجی نیست که اسم این غول مفرغی را بدانند ولی از روی فراک و کلاه سیلندریاش میفهمند که آدم حسابی بوده. او با دست چپ کلاهش را گرفته و دست راستش را روی تلی از کتابهای رحلی گذاشته یک کم مثل این است که انگار بابابزرگشان تو قالب مفرغ، آنجا، روی آن پایه ایستاده لازم نیست مدتها نگاهش کنند تا بفهمند که او هم در همه زمینهها مثل آنها، درست مثل خود آنها فکر میکرده او اقتدار و دانش بیکرانش را که از کتابهای رحلی له شده در زیر دستش کسب کرده در خدمت خرده افکار پروپاقرصش قرار داده است. خانمهای مشکیپوش به دیدن او تسکین مییابند و میتوانند آسوده خاطر به کارهای خانه برسند و سگهایشان را به گردش ببرند دیگر آنها مسئول دفاع از اندیشههای مقدس و والایی که از پدرانشان اخذ میکنند .نیستند مردی برنزی پاسداری از آنها را به عهده گرفته است. 0 5