بریدۀ کتاب
1403/6/22
3.7
5
صفحۀ 138
وقتی خودم را در بلوار رودت بازیافتم، جز حسرتی تلخ چیزی برایم نماند. به خودم گفتم:«شاید در دنیا هیچ چیز نباشد که من بیشتر از این احساس ماجرا به آن دلبسته باشم. ولی هر وقت بخواهد میآید؛ خیلی زود باز میرود و موقعی که باز رفت چقدر احساس خشکی میکنم! آیا این دیدار های تمسخرآمیز و کوتاه را به آن جهت از من میکند تا نشانم بدهد که زندگیم را هدر دادهام؟»
وقتی خودم را در بلوار رودت بازیافتم، جز حسرتی تلخ چیزی برایم نماند. به خودم گفتم:«شاید در دنیا هیچ چیز نباشد که من بیشتر از این احساس ماجرا به آن دلبسته باشم. ولی هر وقت بخواهد میآید؛ خیلی زود باز میرود و موقعی که باز رفت چقدر احساس خشکی میکنم! آیا این دیدار های تمسخرآمیز و کوتاه را به آن جهت از من میکند تا نشانم بدهد که زندگیم را هدر دادهام؟»
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.