بریده‌های کتاب اقلیت

عشق رازی است که تنها به خدا باید گفت چه سخن ها که خدا با من تنها دارد

زمین از دلبران خالی‌ست یا من چشم و دل سیرم؟ که می‌گردم ولی زلف پریشانی نمی‌بینم 😌

شادم که زود می‌گذرد شادی‌ام، ولی غم می‌خورم که هیچ غمی ماندگار نیست.

نسل پشت نسل تنها امتحان پس می‌دهیم دیگر انسانی نخواهد بود قربانی، بس است

به دنبال خودم چون گردبادی خسته می‌گردم ولی از خویش جز گردی به دامانی نمی‌بینم

زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم بر این تکرار در تکرار پایانی نمی بینم به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم ولی از خویش جز گردی به دامانی نمی بینم چه بر ما رفته است ای عمر ؟ ای یاقوت بی قیمت! که غیر از مرگ گردن‌بند ارزانی نمی بینم زمین از دلبران خالی‌ست یا من چشم و دل سیرم ؟ که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می‌خواهد که من میمیرم از این درد و درمانی نمی بینم

نسل به نسل تنها امتحان پس دادیم دیگر انسانی نخواهد بود قربانی بس است

خوشه ای از ملکوت تو مرا دور انداخت! من هنوز از سفر باغ ارم دل تنگم

گاه سربازی شجاعی گاه شاهی ناامید روز وشب چیزی به جز تکرار یک شطرنج نیست

خواب دیدم که رویاست، ولی رویا نیست عمر جز "حسرتِ دیروز" و "غمِ فردا" نیست

قامتم هرقدر رعناتر شود، خورشید و ماه سایه‌ام را بیشتر بر خاکِ دنیا می‌کشند :)

بین ماهی های اقیانوس و ماهی های تنگ هیچ فرقی نیست وقتی چاره ای جز آب نیست