هانیه سجودی

هانیه سجودی

@khazan_
عضویت

اسفند 1403

9 دنبال شده

8 دنبال کننده

                معلم
              

یادداشت‌ها

        دیروز کتاب آلیس پای آتش رو خوندم

اولش که شروع کردم، واقعاً سردرگم بودم نمی‌دونستم کی به کیه چه اتفاقی داره می‌افته چرا دیالوگ‌ها جدا نیستن، نه نقطه‌ای نه ویرگولی…
همه‌چیز به‌هم‌ریخته بود و نمی‌تونستم ارتباط منطقی بین اتفاق‌ها برقرار کنم

اما چند صفحه که جلو رفتم فهمیدم اصلاً نباید با منطقم جلو برم چون این داستان نیست بیشتر شبیه خوابه
یهو صحنه‌ها عوض می‌شن، شخصیت‌ها جابه‌جا می‌شن، زمان معنی نداره...
در واقع با یک روایت رواییِ کلاسیک طرف نیستیم با جریان ذهن، خیال و خاطره مواجهیم

وقتی تونستم مقاومت ذهنی‌مو بشکنم و خودمو توی این جریان رها کنم کم‌کم مزه داد
کتاب رو منم توی یه نشست و بدون توقف خوندم
و بعد از اینکه تموم شد بیشتر حس می‌کردم  به یه قطعه موسیقی گوش کردم تا اینکه داستان خونده باشم

توی این رمان شاهد یه سوگ تموم نشدنی هستیم
زندگی با گذشته و جای خالیِ کسی که دیگه نیست به جای پذیرفتن و بازگشت به زندگی عادی.

انگار آسله برای سیگنه مثل بندی بود که اون رو به زمان و واقعیت وصل می‌کرد
وقتی اون بند پاره شد سیگنه وارد بعد دیگه‌ای از زمان و مکان شد یه بعد مبهم بین زندگی و مرگ، گذشته و حال


اینکه سیگنه نیاکان آسله و پسر بچه‌‌ی همنامِ آسله رو می‌دید هم منو یاد نظریه‌ی ناخودآگاه جمعی یونگ مینداخت
این حس رو داشتم که زخم‌های درمان‌نشده‌ی نسل‌های قبل، هنوز توی زندگی سیگنه جریان داره
و این در نوع خودش خیلی برام جالب بود

البته اگه بخوام صادقانه بگم بعضی جمله‌ها رو واقعاً متوجه نمی‌شدم
 گاهی ارتباط بین حوادث برام گنگ بود ولی فکر می‌کنم که اصلا خاصیت این اثر هم همینه
جوری که بعد تموم شدنش احساس میکردم یه خوابی دیدمو بیدار شدم

پایان کتاب هم دقیقاً همون چیزی بود که انتظار داشتم در یک جمله **پایانی بود که بهش میومد**

سیگنه مرد؟
 اون لحظه که از عیسی مسیح کمک می‌خواست داشت دعا می‌کرد که از این چرخه‌ی تکراری بیرون بیاد؟
یا واقعا آسله برگشت

نمی‌دونم و حقیقتش نمی‌خوامم بدونم چون همین ابهامه بیش‌تر بهش میاد
حتی اگه یه پایان واضح و روشن داشت میشد بهش خرده گرفت

در کل آلیس پای آتش برای من یه تجربه‌ی ادبی متفاوت، نوآورانه و کمی هم تکان‌دهنده بود

ولی کتاب خاصیه و قطعا با هر مزاجی جور درنمیاد






      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

0

        کتاب تونل رو من یک‌بار بریده‌بریده به‌صورت صوتی گوش دادم و یک‌بار هم فرصت کردم متنش رو کامل بخونم، تا نظرم در موردش منسجم‌تر بشه.

به‌نظرم هنر اصولاً از لایه‌های عمیق درون هنرمند زاده می‌شه همیشه معتقدم که اثرِ هنری مثل بچه‌ی آدمه؛ بچه‌ای که از روح آدم به دنیا اومده: همون‌قدر معصوم، همون‌قدر آسیب‌پذیر، و بی‌نهایت تشنه‌ی محبت و توجه.

اون نقاشیِ پنجره برای کاستل دقیقاً همین نقش رو داشت بازتابی از خودش بود مثل کودکی بی‌پناه که دلش به نگاه و درک کسی خوش باشه اما هیچ‌کس به اون بخش خاص از نقاشی که درواقع نقطه‌ی متراکمِ تمام احساسات کاستل بود توجهی نکرد.

تا این‌که ماریا، فقط چند ثانیه با نگاهی طولانی و متفاوت به اون تصویر زل زد همین چند لحظه برای کاستل کافی بود چون نگاه ماریا در واقع روح کاستل رو لمس کرد به همین خاطر بود که کاستل به‌طرز بیمارگونه‌ای به ماریا وابسته شد.

نکته‌ای که توجه منو خیلی جلب کرد و بار دوم بادقت خوندم تا مطمئن شم این بود که نه توی موزه نه وقتی بعدها تو خیابون دیدش هیچوقت به ظاهر ماریا اشاره نکرد، اصولا مردی که یه زن رو از دور میبینه و اینقدر شیفتش میشه باید عاشق ظاهرش شده باشه
درحالیکه کاستل عاشق ماریا نشد چون زیبا بود یا جذاب، بلکه چون تنها کسی بود که اون بخش پنهان و دردناکِ وجودش رو دیده بود.

اما همین وابستگی، خیلی زود تبدیل شد به حس مالکیت، بدبینی، وسواس و خشم. همون‌طور که خودش بارها می‌گفت: ماریا من به تو نیاز دارم.
و همین نیاز بود که رفته‌رفته تبدیل شد به شک، جنون، و در نهایت قتل.

در طول خوندن رمان، بارها تصور کردم که کاستل چطور قراره ماریا رو به قتل برسونه شاید خود قتل به طرز ساده‌ای اتفاق افتاد ولی صحبت‌های کاستل قبلش خیلی عمیق و تاثیرگذار بود
خیلی کنجکاو بودم که چرا اسم رمان تونله و بعد که خوندم به نظرم توصیف خیلی جالبی رو در اون بخش ارائه کرد

در کل رمان رو دوست داشتم.
خیلی تاثیرگذار بود و منو به فکر فرو برد.



      

5

باشگاه‌ها

این کاربر هنوز عضو باشگاهی نیست.

چالش‌ها

لیست‌ها

این کاربر هنوز لیستی ایجاد نکرده است.

فعالیت‌ها

فعالیتی یافت نشد.