یادداشت هانیه سجودی

        کتاب تونل رو من یک‌بار بریده‌بریده به‌صورت صوتی گوش دادم و یک‌بار هم فرصت کردم متنش رو کامل بخونم، تا نظرم در موردش منسجم‌تر بشه.

به‌نظرم هنر اصولاً از لایه‌های عمیق درون هنرمند زاده می‌شه همیشه معتقدم که اثرِ هنری مثل بچه‌ی آدمه؛ بچه‌ای که از روح آدم به دنیا اومده: همون‌قدر معصوم، همون‌قدر آسیب‌پذیر، و بی‌نهایت تشنه‌ی محبت و توجه.

اون نقاشیِ پنجره برای کاستل دقیقاً همین نقش رو داشت بازتابی از خودش بود مثل کودکی بی‌پناه که دلش به نگاه و درک کسی خوش باشه اما هیچ‌کس به اون بخش خاص از نقاشی که درواقع نقطه‌ی متراکمِ تمام احساسات کاستل بود توجهی نکرد.

تا این‌که ماریا، فقط چند ثانیه با نگاهی طولانی و متفاوت به اون تصویر زل زد همین چند لحظه برای کاستل کافی بود چون نگاه ماریا در واقع روح کاستل رو لمس کرد به همین خاطر بود که کاستل به‌طرز بیمارگونه‌ای به ماریا وابسته شد.

نکته‌ای که توجه منو خیلی جلب کرد و بار دوم بادقت خوندم تا مطمئن شم این بود که نه توی موزه نه وقتی بعدها تو خیابون دیدش هیچوقت به ظاهر ماریا اشاره نکرد، اصولا مردی که یه زن رو از دور میبینه و اینقدر شیفتش میشه باید عاشق ظاهرش شده باشه
درحالیکه کاستل عاشق ماریا نشد چون زیبا بود یا جذاب، بلکه چون تنها کسی بود که اون بخش پنهان و دردناکِ وجودش رو دیده بود.

اما همین وابستگی، خیلی زود تبدیل شد به حس مالکیت، بدبینی، وسواس و خشم. همون‌طور که خودش بارها می‌گفت: ماریا من به تو نیاز دارم.
و همین نیاز بود که رفته‌رفته تبدیل شد به شک، جنون، و در نهایت قتل.

در طول خوندن رمان، بارها تصور کردم که کاستل چطور قراره ماریا رو به قتل برسونه شاید خود قتل به طرز ساده‌ای اتفاق افتاد ولی صحبت‌های کاستل قبلش خیلی عمیق و تاثیرگذار بود
خیلی کنجکاو بودم که چرا اسم رمان تونله و بعد که خوندم به نظرم توصیف خیلی جالبی رو در اون بخش ارائه کرد

در کل رمان رو دوست داشتم.
خیلی تاثیرگذار بود و منو به فکر فرو برد.



      
36

5

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.