یادداشت هانیه سجودی

        دیروز کتاب آلیس پای آتش رو خوندم

اولش که شروع کردم، واقعاً سردرگم بودم نمی‌دونستم کی به کیه چه اتفاقی داره می‌افته چرا دیالوگ‌ها جدا نیستن، نه نقطه‌ای نه ویرگولی…
همه‌چیز به‌هم‌ریخته بود و نمی‌تونستم ارتباط منطقی بین اتفاق‌ها برقرار کنم

اما چند صفحه که جلو رفتم فهمیدم اصلاً نباید با منطقم جلو برم چون این داستان نیست بیشتر شبیه خوابه
یهو صحنه‌ها عوض می‌شن، شخصیت‌ها جابه‌جا می‌شن، زمان معنی نداره...
در واقع با یک روایت رواییِ کلاسیک طرف نیستیم با جریان ذهن، خیال و خاطره مواجهیم

وقتی تونستم مقاومت ذهنی‌مو بشکنم و خودمو توی این جریان رها کنم کم‌کم مزه داد
کتاب رو منم توی یه نشست و بدون توقف خوندم
و بعد از اینکه تموم شد بیشتر حس می‌کردم  به یه قطعه موسیقی گوش کردم تا اینکه داستان خونده باشم

توی این رمان شاهد یه سوگ تموم نشدنی هستیم
زندگی با گذشته و جای خالیِ کسی که دیگه نیست به جای پذیرفتن و بازگشت به زندگی عادی.

انگار آسله برای سیگنه مثل بندی بود که اون رو به زمان و واقعیت وصل می‌کرد
وقتی اون بند پاره شد سیگنه وارد بعد دیگه‌ای از زمان و مکان شد یه بعد مبهم بین زندگی و مرگ، گذشته و حال


اینکه سیگنه نیاکان آسله و پسر بچه‌‌ی همنامِ آسله رو می‌دید هم منو یاد نظریه‌ی ناخودآگاه جمعی یونگ مینداخت
این حس رو داشتم که زخم‌های درمان‌نشده‌ی نسل‌های قبل، هنوز توی زندگی سیگنه جریان داره
و این در نوع خودش خیلی برام جالب بود

البته اگه بخوام صادقانه بگم بعضی جمله‌ها رو واقعاً متوجه نمی‌شدم
 گاهی ارتباط بین حوادث برام گنگ بود ولی فکر می‌کنم که اصلا خاصیت این اثر هم همینه
جوری که بعد تموم شدنش احساس میکردم یه خوابی دیدمو بیدار شدم

پایان کتاب هم دقیقاً همون چیزی بود که انتظار داشتم در یک جمله **پایانی بود که بهش میومد**

سیگنه مرد؟
 اون لحظه که از عیسی مسیح کمک می‌خواست داشت دعا می‌کرد که از این چرخه‌ی تکراری بیرون بیاد؟
یا واقعا آسله برگشت

نمی‌دونم و حقیقتش نمی‌خوامم بدونم چون همین ابهامه بیش‌تر بهش میاد
حتی اگه یه پایان واضح و روشن داشت میشد بهش خرده گرفت

در کل آلیس پای آتش برای من یه تجربه‌ی ادبی متفاوت، نوآورانه و کمی هم تکان‌دهنده بود

ولی کتاب خاصیه و قطعا با هر مزاجی جور درنمیاد






      
10

0

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.