بریدههای کتاب حاج قاسمی که من میشناسم محمد حسین آقاجانی 1403/11/19 حاج قاسمی که من میشناسم سعید علامیان 4.4 38 صفحۀ 52 2 5 اَمیرْرِضا|Amirreza 1403/10/4 حاج قاسمی که من میشناسم سعید علامیان 4.4 38 صفحۀ 24 میدانستم جز حقوق، دریافت دیگری ندارد و یک دلار حق مأموریت یا اضافهکار نمیگیرد. گفت: تا در کرمان بودم، مبل نداشتم. به تهران که آمدم، به خاطر مهمانها مبل خریدم. هر وقت بچهها را به اردوگاه[تفریحگاه نیرو] میبرم، میگویم هر چه توی اتاق هست، باید حساب شود؛ همه را حساب میکنم. به مسئول اردوگاه گفتهام روز قیامت به گردن نمیگیرم. یک ریال نباید باقی بماند. 0 3 علیرضا اعظمی 1403/10/8 حاج قاسمی که من میشناسم سعید علامیان 4.4 38 صفحۀ 28 با آقای حمید عرب نژاد،مدیر عامل هواپیمایی ماهان،صحبت کرد.گروهی از بچه های شهدا،دوره خلبانی دیدند و الان خلبان هستند.به من و افراد دیگر در جاهای مختلف،سفارش بچه های شهدا را میکرد؛اما یک بار سفارش بچه اش را به من نکرد.برخی کارهای خانواده های شهدا را من می کردم.زینب با علاقه مندی خودش برای خانواده ی شهدای حرم کار می کرد.حتی یک بار به من نگفت با زینب همکاری کن؛اما تمام قد هوای بچه شهید را داشت.می گفت:((شیرازی،این،بچه شهید است.به جای پدرش،از من انتظار دارد.))بچه شهید اگر کاری داشت برای انجام آن محکم می ایستاد. 0 3 مغربی 1402/3/15 حاج قاسمی که من میشناسم سعید علامیان 4.4 38 صفحۀ 1 0 8 محمد حسین آقاجانی 1403/12/21 حاج قاسمی که من میشناسم سعید علامیان 4.4 38 صفحۀ 99 0 1 محمد حسین آقاجانی 1403/11/24 حاج قاسمی که من میشناسم سعید علامیان 4.4 38 صفحۀ 92 گاهی از سوریه به مسئول قرار گاه زنگ میزد که «غذای آهوهایادتنرود.»! یکی از دوستان گفت « حاجی ، اینجا هم حواست به آهو هاهست؟!». گفت: «من به دعای آهوها نیاز دارم! 0 1 محمدصادق سورتیجی 1403/10/6 حاج قاسمی که من میشناسم سعید علامیان 4.4 38 صفحۀ 54 جنگش را تو میکنی، پُزش را ما می دهیم! به هر شهری برای سخنرانی میرفتم، وقتی اعلام می کردند و مردم می فهمیدند از نیروی قدس ام، به هوای حاج قاسم می آمدند سراغم که سلام مارا به حاج قاسم برسان؛ دست حاج قاسم یا پیشانی اش را از طرف ما ببوس؛ یک یادگاری از او برای ما بگیر! به حاج قاسم می گفتم: «جنگش را تو میکنی، پُزش را ما می دهیم!» 0 4 علیرضا اعظمی 1403/10/11 حاج قاسمی که من میشناسم سعید علامیان 4.4 38 صفحۀ 119 در بهمن ۱۳۶۹ در ابتدای بحث درجه دادن به فرماندهان سپاه،گویا چند نفر از فرماندهان از جمله قاسم سلیمانی و احمد کاظمی به آقا نامه ای با این مضمون می نویسند که ما درجه نمی خواهیم؛برای درجه به سپاه نیامده ایم و به تکلیف عمل کرده ایم.ظاهراً بعضی ها این کار را نوعی تمرد تلقی کرده بودند.حاج قاسم،چنان از این قضیه ناراحت شده بود و عکس العمل نشان داد و نامه ای نوشت. نوشته است:((خداوندا،تو شاهد باش که حاضر نبوده و نیستم برای بقای درجه ام،یا کمی و زیادی آن،به اندازه ی نقطه ای قلم بر کاغذ بیاورم؛بلکه صرفاً برای این است که بعضی برادران،استنباط های زشتی کردند؛مانند نعوذبالله مخالفت با دستور رهبری.ما بالاترین و والاترین درجه را که شهادت در راه خداست،در کنار سفره ای که اولیای الهی در آن مهمان بودند،از دست دادیم و هرگز تصور چنین درجاتی را هم نمیکردیم،و امروز این درجات را از آنِ دیگران که مستحق لطف رهبری بودند،یا هستند،می دانم و خود را غاصب آن میدانم. و چه خوب است از انسان های لایق و مخلص استفاده شود؛نه مرد گرفتاری مانند من که در مسائل اولیه خود مانده ام.)) 0 5 مورخ باشی 1403/7/7 حاج قاسمی که من میشناسم سعید علامیان 4.4 38 صفحۀ 15 اگر امروز کسی را دیدید که بوی شهید از کلام او، از رفتار او، از اخلاق او استشمام شد، بدانید او شهید خواهد شد. 0 1 متین قاسمی 1403/5/15 حاج قاسمی که من میشناسم سعید علامیان 4.4 38 صفحۀ 104 شناخت سردار سلیمانی از امام خامنهای، شناختی سطحی نبود. او در سال ١٣٨٩ در یادوارهی شهدای خانوک کرمان، حرفی زد که هیچ وقت یادم نمیرود. گفت : ولله علمای شیعه را تماماً و از نزدیک میشناسم. ولله، اشهد بالله سرآمد همهی این علما، آیت الله العظمی خامنهای است. 0 4 مغربی 1402/3/15 حاج قاسمی که من میشناسم سعید علامیان 4.4 38 صفحۀ 1 0 2 رها 1402/11/2 حاج قاسمی که من میشناسم سعید علامیان 4.4 38 صفحۀ 51 گفتم: «خیلی از مردم مایلاند کاندیدای ریاست جمهوری شوی...». نگذاشت حرفم تمام شود. گفت: «تو که نظر مرا میدانی!». گفتم: «خودم مخالفام. هر کس از من میپرسد، میگویم سردار سلیمانی رئیس جمهوری چند کشور است. اما پیام مردم را میدهم. میخواهم از زبان خودت بشنوم.». گفت: «هر کس پرسید، از قول من بگو سلیمانی فقط یک سرباز است؛ نه چیز دیگر.» گفتم: «اگر مقام معظم رهبری راضی به این اقدام باشند چی؟». با همان لبخند همیشگی گفت: «اگر مقام معظم رهبری به من تکلیف کنند کاندیدای ریاست جمهوری شوم، میروم پیش ایشان، آنقدر گریه میکنم تا تکلیف را بردارند.» یکی از دوستان هم اخیراً برایم بازگو کرد که از بیت رهبری میآمدیم بیرون. به سردار سلیمانی گفتم: «بیا کاندیدای ریاست جمهوری بشو.». گفت: «این را که میگویم، به مردم بگو. بگو من کاندیدای شهادتام؛ کاندیدای گلولهام؛ نه کاندیدای ریاست جمهوری.»! 0 6 فاطمه فرجامی نیا 1403/7/30 حاج قاسمی که من میشناسم سعید علامیان 4.4 38 صفحۀ 41 0 0 FATEMEH- 1403/9/25 حاج قاسمی که من میشناسم سعید علامیان 4.4 38 صفحۀ 59 مردم،انسان های شجاع را دوست دارند؛از کسی که حامی مظلوم است و در مقابل ظالم می ایستد، خوش شان می آید.این در فطرت انسان است. 0 6 متین قاسمی 1403/5/4 حاج قاسمی که من میشناسم سعید علامیان 4.4 38 صفحۀ 29 خدمت به پدر و مادر، در زندگی حاجقاسم پررنگ بود. حاجقاسم در روستای «قنات ملک» در رابُر کرمات به دنیا آمد؛ روستایی کوهستانی که بیشتر اهالیاش به دامداری مشغول اند. روستا تا کرمان، دو ساعت راه است. حاج قاسمی که شاید یک دهم عمرش کنار خانوادهاش نبوده، حتی زمانی که دائم در سوریه و لبنان و عراق بود، با همهی مشغلهی کاری که داشت، ماهی یک بار میرفت کرمان، و از آتجا خودش را به قنات ملک میرساند. پنجشنبه گاهی با آخرین پرواز، یعنی یازده و نیم شب برمیگشت تا هفت صبح سر کارش باشد. رفتوآمد از کرمان به روستا، چهار ساعت زمان میبرد. سه ساعت هم پرواز به کرمان و تهران است. فقط هفت ساعت توی راه بود. همهی این سختی را به خودش میخرید تا به پدر و مادرش سر بزند. آنجا هم که میرفت. درخدمت پدر و مادرش بود. پای پدر و مادرش را میبوسید. آنجا دیگر فرمانده نیرو نبود؛ قاسمِ خانهی بابا بود. خودش را غلام پدر و مادرش میدانست. 0 5
بریدههای کتاب حاج قاسمی که من میشناسم محمد حسین آقاجانی 1403/11/19 حاج قاسمی که من میشناسم سعید علامیان 4.4 38 صفحۀ 52 2 5 اَمیرْرِضا|Amirreza 1403/10/4 حاج قاسمی که من میشناسم سعید علامیان 4.4 38 صفحۀ 24 میدانستم جز حقوق، دریافت دیگری ندارد و یک دلار حق مأموریت یا اضافهکار نمیگیرد. گفت: تا در کرمان بودم، مبل نداشتم. به تهران که آمدم، به خاطر مهمانها مبل خریدم. هر وقت بچهها را به اردوگاه[تفریحگاه نیرو] میبرم، میگویم هر چه توی اتاق هست، باید حساب شود؛ همه را حساب میکنم. به مسئول اردوگاه گفتهام روز قیامت به گردن نمیگیرم. یک ریال نباید باقی بماند. 0 3 علیرضا اعظمی 1403/10/8 حاج قاسمی که من میشناسم سعید علامیان 4.4 38 صفحۀ 28 با آقای حمید عرب نژاد،مدیر عامل هواپیمایی ماهان،صحبت کرد.گروهی از بچه های شهدا،دوره خلبانی دیدند و الان خلبان هستند.به من و افراد دیگر در جاهای مختلف،سفارش بچه های شهدا را میکرد؛اما یک بار سفارش بچه اش را به من نکرد.برخی کارهای خانواده های شهدا را من می کردم.زینب با علاقه مندی خودش برای خانواده ی شهدای حرم کار می کرد.حتی یک بار به من نگفت با زینب همکاری کن؛اما تمام قد هوای بچه شهید را داشت.می گفت:((شیرازی،این،بچه شهید است.به جای پدرش،از من انتظار دارد.))بچه شهید اگر کاری داشت برای انجام آن محکم می ایستاد. 0 3 مغربی 1402/3/15 حاج قاسمی که من میشناسم سعید علامیان 4.4 38 صفحۀ 1 0 8 محمد حسین آقاجانی 1403/12/21 حاج قاسمی که من میشناسم سعید علامیان 4.4 38 صفحۀ 99 0 1 محمد حسین آقاجانی 1403/11/24 حاج قاسمی که من میشناسم سعید علامیان 4.4 38 صفحۀ 92 گاهی از سوریه به مسئول قرار گاه زنگ میزد که «غذای آهوهایادتنرود.»! یکی از دوستان گفت « حاجی ، اینجا هم حواست به آهو هاهست؟!». گفت: «من به دعای آهوها نیاز دارم! 0 1 محمدصادق سورتیجی 1403/10/6 حاج قاسمی که من میشناسم سعید علامیان 4.4 38 صفحۀ 54 جنگش را تو میکنی، پُزش را ما می دهیم! به هر شهری برای سخنرانی میرفتم، وقتی اعلام می کردند و مردم می فهمیدند از نیروی قدس ام، به هوای حاج قاسم می آمدند سراغم که سلام مارا به حاج قاسم برسان؛ دست حاج قاسم یا پیشانی اش را از طرف ما ببوس؛ یک یادگاری از او برای ما بگیر! به حاج قاسم می گفتم: «جنگش را تو میکنی، پُزش را ما می دهیم!» 0 4 علیرضا اعظمی 1403/10/11 حاج قاسمی که من میشناسم سعید علامیان 4.4 38 صفحۀ 119 در بهمن ۱۳۶۹ در ابتدای بحث درجه دادن به فرماندهان سپاه،گویا چند نفر از فرماندهان از جمله قاسم سلیمانی و احمد کاظمی به آقا نامه ای با این مضمون می نویسند که ما درجه نمی خواهیم؛برای درجه به سپاه نیامده ایم و به تکلیف عمل کرده ایم.ظاهراً بعضی ها این کار را نوعی تمرد تلقی کرده بودند.حاج قاسم،چنان از این قضیه ناراحت شده بود و عکس العمل نشان داد و نامه ای نوشت. نوشته است:((خداوندا،تو شاهد باش که حاضر نبوده و نیستم برای بقای درجه ام،یا کمی و زیادی آن،به اندازه ی نقطه ای قلم بر کاغذ بیاورم؛بلکه صرفاً برای این است که بعضی برادران،استنباط های زشتی کردند؛مانند نعوذبالله مخالفت با دستور رهبری.ما بالاترین و والاترین درجه را که شهادت در راه خداست،در کنار سفره ای که اولیای الهی در آن مهمان بودند،از دست دادیم و هرگز تصور چنین درجاتی را هم نمیکردیم،و امروز این درجات را از آنِ دیگران که مستحق لطف رهبری بودند،یا هستند،می دانم و خود را غاصب آن میدانم. و چه خوب است از انسان های لایق و مخلص استفاده شود؛نه مرد گرفتاری مانند من که در مسائل اولیه خود مانده ام.)) 0 5 مورخ باشی 1403/7/7 حاج قاسمی که من میشناسم سعید علامیان 4.4 38 صفحۀ 15 اگر امروز کسی را دیدید که بوی شهید از کلام او، از رفتار او، از اخلاق او استشمام شد، بدانید او شهید خواهد شد. 0 1 متین قاسمی 1403/5/15 حاج قاسمی که من میشناسم سعید علامیان 4.4 38 صفحۀ 104 شناخت سردار سلیمانی از امام خامنهای، شناختی سطحی نبود. او در سال ١٣٨٩ در یادوارهی شهدای خانوک کرمان، حرفی زد که هیچ وقت یادم نمیرود. گفت : ولله علمای شیعه را تماماً و از نزدیک میشناسم. ولله، اشهد بالله سرآمد همهی این علما، آیت الله العظمی خامنهای است. 0 4 مغربی 1402/3/15 حاج قاسمی که من میشناسم سعید علامیان 4.4 38 صفحۀ 1 0 2 رها 1402/11/2 حاج قاسمی که من میشناسم سعید علامیان 4.4 38 صفحۀ 51 گفتم: «خیلی از مردم مایلاند کاندیدای ریاست جمهوری شوی...». نگذاشت حرفم تمام شود. گفت: «تو که نظر مرا میدانی!». گفتم: «خودم مخالفام. هر کس از من میپرسد، میگویم سردار سلیمانی رئیس جمهوری چند کشور است. اما پیام مردم را میدهم. میخواهم از زبان خودت بشنوم.». گفت: «هر کس پرسید، از قول من بگو سلیمانی فقط یک سرباز است؛ نه چیز دیگر.» گفتم: «اگر مقام معظم رهبری راضی به این اقدام باشند چی؟». با همان لبخند همیشگی گفت: «اگر مقام معظم رهبری به من تکلیف کنند کاندیدای ریاست جمهوری شوم، میروم پیش ایشان، آنقدر گریه میکنم تا تکلیف را بردارند.» یکی از دوستان هم اخیراً برایم بازگو کرد که از بیت رهبری میآمدیم بیرون. به سردار سلیمانی گفتم: «بیا کاندیدای ریاست جمهوری بشو.». گفت: «این را که میگویم، به مردم بگو. بگو من کاندیدای شهادتام؛ کاندیدای گلولهام؛ نه کاندیدای ریاست جمهوری.»! 0 6 فاطمه فرجامی نیا 1403/7/30 حاج قاسمی که من میشناسم سعید علامیان 4.4 38 صفحۀ 41 0 0 FATEMEH- 1403/9/25 حاج قاسمی که من میشناسم سعید علامیان 4.4 38 صفحۀ 59 مردم،انسان های شجاع را دوست دارند؛از کسی که حامی مظلوم است و در مقابل ظالم می ایستد، خوش شان می آید.این در فطرت انسان است. 0 6 متین قاسمی 1403/5/4 حاج قاسمی که من میشناسم سعید علامیان 4.4 38 صفحۀ 29 خدمت به پدر و مادر، در زندگی حاجقاسم پررنگ بود. حاجقاسم در روستای «قنات ملک» در رابُر کرمات به دنیا آمد؛ روستایی کوهستانی که بیشتر اهالیاش به دامداری مشغول اند. روستا تا کرمان، دو ساعت راه است. حاج قاسمی که شاید یک دهم عمرش کنار خانوادهاش نبوده، حتی زمانی که دائم در سوریه و لبنان و عراق بود، با همهی مشغلهی کاری که داشت، ماهی یک بار میرفت کرمان، و از آتجا خودش را به قنات ملک میرساند. پنجشنبه گاهی با آخرین پرواز، یعنی یازده و نیم شب برمیگشت تا هفت صبح سر کارش باشد. رفتوآمد از کرمان به روستا، چهار ساعت زمان میبرد. سه ساعت هم پرواز به کرمان و تهران است. فقط هفت ساعت توی راه بود. همهی این سختی را به خودش میخرید تا به پدر و مادرش سر بزند. آنجا هم که میرفت. درخدمت پدر و مادرش بود. پای پدر و مادرش را میبوسید. آنجا دیگر فرمانده نیرو نبود؛ قاسمِ خانهی بابا بود. خودش را غلام پدر و مادرش میدانست. 0 5