بریده کتابهای نیمه تاریک ماه (داستانهای کوتاه) امید ابد 1403/4/30 نیمه تاریک ماه (داستانهای کوتاه) هوشنگ گلشیری 4.3 4 صفحۀ 89 0 8 ساراطلائی 1403/3/8 نیمه تاریک ماه (داستانهای کوتاه) هوشنگ گلشیری 4.3 4 صفحۀ 100 خوبی زندگی بیشتر در این است که یک مرگی هم در انتهاش هست. 1 31 امید ابد 1403/7/1 نیمه تاریک ماه (داستانهای کوتاه) هوشنگ گلشیری 4.3 4 صفحۀ 229 خوب پس میخواهی چه بشود ؟ همیشه همین هست ،هر لحظه باید جنگید. 0 20 فهیمه . مؤذن 1402/9/7 نیمه تاریک ماه (داستانهای کوتاه) هوشنگ گلشیری 4.3 4 صفحۀ 423 زن ها را گفتند باید حجاب داشته باشند .گفتیم، باشد، داشته باشند. محمدی می گفت: " به دخترم گفتم ببین بابا ، کسانی میخواهند با همین چیزها بین مردم تفرقه بیندازند. تا ما سر چارقد و چادر توی سر و مغز هم بزنیم، آن وقت دوباره بیایند به چهار میخ مان بکشند. شیلی که یادت هست، برو بخوان، ببین زنهایش چطور مانع تعمیق انقلاب شدند." تازه به نفع جیب مان یکی یک چارقد سر زن و دخترت میکنی، یک شلوار هم میدهی بکشد به پاش و یک پیراهن گل و گشاد هم تنش میکند. آرایشگاه ها را هم بستند ، بستند . 0 5 امیرمهدی جمشیدیها 1403/2/13 نیمه تاریک ماه (داستانهای کوتاه) هوشنگ گلشیری 4.3 4 صفحۀ 326 گفت: «من میشناسمتان، برای اینکه خودم را میشناسم. ما خیال میکردیم که راه رسیدن به آن ناکجاآبادمان از هر کوچهای باشد، باشد، قصد فقط رسیدن است، به دست گرفتن قدرت است، حاکمیت سیاسی است. فکر هم میکردیم این چیزها، این دوروییها را وقتی به آن جامعه رسیدیم، مثل یک جامهی قرضی درمیآوریم و میاندازیم توی زبالهدانی تاریخ. اما حالا میفهمم تاریخ اصلاً زبالهدانی ندارد. هیچچیز را نمیشود دور ریخت.» [از فتحنامهی مغان.] 0 5 فهیمه . مؤذن 1402/9/7 نیمه تاریک ماه (داستانهای کوتاه) هوشنگ گلشیری 4.3 4 صفحۀ 324 گیرم که یکی دو کتابفروشی را غارت کردند ، حتی ریختند و کتابها را وسط خیابان توده کردند و آتش زدند، خوب، بزنند. دوباره چاپ میکنند، دوباره می نویسند. به دایی بچه ها می گفتیم: 《مگر میشود جلو تحول را سد کرد، زمان را به عقب برگرداند؟》 می گفت: «می شود، می بینی که.» می گفتیم: «بله، در کوتاه مدت می شود، اما ...» داد می زد که: «آخر تحول هم ابزار و اسباب می خواهد ،دانش می خواهد. وقتی اینها را از بین ببری به عصر حجر هم می شود برگشت.» 0 2 Amir Aghakhani 1402/6/26 نیمه تاریک ماه (داستانهای کوتاه) هوشنگ گلشیری 4.3 4 صفحۀ 97 0 1 فهیمه . مؤذن 1402/9/7 نیمه تاریک ماه (داستانهای کوتاه) هوشنگ گلشیری 4.3 4 صفحۀ 325 گفتیم: 《 انقلاب است ، زیر و بالا دارد یک روز و دو روز درست نمیشود.》 خوب ، این چیزها بود و دیگر اینکه فقط ماند یک کتابفروشی که فقط شریعتی داشت ، آل احمد داشت ، پرتو قرآن ، راه طی شده. یک سینما هم مانده بود که مصادره کردند و فیلمهای سانسور شده تهران را باز سرخود قیچی می کردند، تکه تکه، دست آخر هم آدم نمی فهمید چه خبر است . تلویزیون هم همه اش مستند داشت . روزنامه ها هم فقط شد چند تا ، همه هم رنگ، همسو، مثل هم، انگار که همه شان را یک چاپخانه چاپ میکرد . مانده بود در و دیوارها که آن هم آن قدر رنگ زدند، آن قدر خط روی هر چیز کشیدند که معلوم نبود کی چه میگوید. تازه ، مگر چند خیابان داشتیم؟ همه اش شش تا اصلی ، یکی دو تایی هم باریکه راهی با درختچه های سوخته در دو سو . پارک هم بود و آن دو میدان . بازنشسته ها هنوز می آمدند و روی نیمکتهای دور میدان کهنه مینشستند و به فواره ها نگاه می کردند. دور پایه میدان امام را یک پارچه سبز کشیدند. با صدوق رفتیم گفتیم: 《 می بینی؟ نیست. آن اسب شبهه زن و آن سوار که انگار میخواست تا ابد بتازد دیگر آن بالا نیست . باید تحمل کرد . مبارزه است. سر این چیزها نباید ناامید شد.》 صدوق می گفت: 《 همه اش روضه است ، همه اش گریه است. یک دفعه بگوییم زنده باد مرگ بگوییم ، زنده باد گورستان .》 پسرش هنوز آن تو بود به جرم پخش روزنامه . مادرش هم که رفته بود ، ملاقاتی نداده بودند. گفته بودند : 《 برو مادر خدا را شکر کن که تا حالا تیر بارانش نکرده ایم.》 0 6 امید ابد 1403/6/20 نیمه تاریک ماه (داستانهای کوتاه) هوشنگ گلشیری 4.3 4 صفحۀ 206 0 7
بریده کتابهای نیمه تاریک ماه (داستانهای کوتاه) امید ابد 1403/4/30 نیمه تاریک ماه (داستانهای کوتاه) هوشنگ گلشیری 4.3 4 صفحۀ 89 0 8 ساراطلائی 1403/3/8 نیمه تاریک ماه (داستانهای کوتاه) هوشنگ گلشیری 4.3 4 صفحۀ 100 خوبی زندگی بیشتر در این است که یک مرگی هم در انتهاش هست. 1 31 امید ابد 1403/7/1 نیمه تاریک ماه (داستانهای کوتاه) هوشنگ گلشیری 4.3 4 صفحۀ 229 خوب پس میخواهی چه بشود ؟ همیشه همین هست ،هر لحظه باید جنگید. 0 20 فهیمه . مؤذن 1402/9/7 نیمه تاریک ماه (داستانهای کوتاه) هوشنگ گلشیری 4.3 4 صفحۀ 423 زن ها را گفتند باید حجاب داشته باشند .گفتیم، باشد، داشته باشند. محمدی می گفت: " به دخترم گفتم ببین بابا ، کسانی میخواهند با همین چیزها بین مردم تفرقه بیندازند. تا ما سر چارقد و چادر توی سر و مغز هم بزنیم، آن وقت دوباره بیایند به چهار میخ مان بکشند. شیلی که یادت هست، برو بخوان، ببین زنهایش چطور مانع تعمیق انقلاب شدند." تازه به نفع جیب مان یکی یک چارقد سر زن و دخترت میکنی، یک شلوار هم میدهی بکشد به پاش و یک پیراهن گل و گشاد هم تنش میکند. آرایشگاه ها را هم بستند ، بستند . 0 5 امیرمهدی جمشیدیها 1403/2/13 نیمه تاریک ماه (داستانهای کوتاه) هوشنگ گلشیری 4.3 4 صفحۀ 326 گفت: «من میشناسمتان، برای اینکه خودم را میشناسم. ما خیال میکردیم که راه رسیدن به آن ناکجاآبادمان از هر کوچهای باشد، باشد، قصد فقط رسیدن است، به دست گرفتن قدرت است، حاکمیت سیاسی است. فکر هم میکردیم این چیزها، این دوروییها را وقتی به آن جامعه رسیدیم، مثل یک جامهی قرضی درمیآوریم و میاندازیم توی زبالهدانی تاریخ. اما حالا میفهمم تاریخ اصلاً زبالهدانی ندارد. هیچچیز را نمیشود دور ریخت.» [از فتحنامهی مغان.] 0 5 فهیمه . مؤذن 1402/9/7 نیمه تاریک ماه (داستانهای کوتاه) هوشنگ گلشیری 4.3 4 صفحۀ 324 گیرم که یکی دو کتابفروشی را غارت کردند ، حتی ریختند و کتابها را وسط خیابان توده کردند و آتش زدند، خوب، بزنند. دوباره چاپ میکنند، دوباره می نویسند. به دایی بچه ها می گفتیم: 《مگر میشود جلو تحول را سد کرد، زمان را به عقب برگرداند؟》 می گفت: «می شود، می بینی که.» می گفتیم: «بله، در کوتاه مدت می شود، اما ...» داد می زد که: «آخر تحول هم ابزار و اسباب می خواهد ،دانش می خواهد. وقتی اینها را از بین ببری به عصر حجر هم می شود برگشت.» 0 2 Amir Aghakhani 1402/6/26 نیمه تاریک ماه (داستانهای کوتاه) هوشنگ گلشیری 4.3 4 صفحۀ 97 0 1 فهیمه . مؤذن 1402/9/7 نیمه تاریک ماه (داستانهای کوتاه) هوشنگ گلشیری 4.3 4 صفحۀ 325 گفتیم: 《 انقلاب است ، زیر و بالا دارد یک روز و دو روز درست نمیشود.》 خوب ، این چیزها بود و دیگر اینکه فقط ماند یک کتابفروشی که فقط شریعتی داشت ، آل احمد داشت ، پرتو قرآن ، راه طی شده. یک سینما هم مانده بود که مصادره کردند و فیلمهای سانسور شده تهران را باز سرخود قیچی می کردند، تکه تکه، دست آخر هم آدم نمی فهمید چه خبر است . تلویزیون هم همه اش مستند داشت . روزنامه ها هم فقط شد چند تا ، همه هم رنگ، همسو، مثل هم، انگار که همه شان را یک چاپخانه چاپ میکرد . مانده بود در و دیوارها که آن هم آن قدر رنگ زدند، آن قدر خط روی هر چیز کشیدند که معلوم نبود کی چه میگوید. تازه ، مگر چند خیابان داشتیم؟ همه اش شش تا اصلی ، یکی دو تایی هم باریکه راهی با درختچه های سوخته در دو سو . پارک هم بود و آن دو میدان . بازنشسته ها هنوز می آمدند و روی نیمکتهای دور میدان کهنه مینشستند و به فواره ها نگاه می کردند. دور پایه میدان امام را یک پارچه سبز کشیدند. با صدوق رفتیم گفتیم: 《 می بینی؟ نیست. آن اسب شبهه زن و آن سوار که انگار میخواست تا ابد بتازد دیگر آن بالا نیست . باید تحمل کرد . مبارزه است. سر این چیزها نباید ناامید شد.》 صدوق می گفت: 《 همه اش روضه است ، همه اش گریه است. یک دفعه بگوییم زنده باد مرگ بگوییم ، زنده باد گورستان .》 پسرش هنوز آن تو بود به جرم پخش روزنامه . مادرش هم که رفته بود ، ملاقاتی نداده بودند. گفته بودند : 《 برو مادر خدا را شکر کن که تا حالا تیر بارانش نکرده ایم.》 0 6 امید ابد 1403/6/20 نیمه تاریک ماه (داستانهای کوتاه) هوشنگ گلشیری 4.3 4 صفحۀ 206 0 7