بریدۀ کتاب

نیمه تاریک ماه (داستانهای کوتاه)
بریدۀ کتاب

صفحۀ 325

گفتیم: 《 انقلاب است ، زیر و بالا دارد یک روز و دو روز درست نمیشود.》 خوب ، این چیزها بود و دیگر اینکه فقط ماند یک کتابفروشی که فقط شریعتی داشت ، آل احمد داشت ، پرتو قرآن ، راه طی شده. یک سینما هم مانده بود که مصادره کردند و فیلمهای سانسور شده تهران را باز سرخود قیچی می کردند، تکه تکه، دست آخر هم آدم نمی فهمید چه خبر است . تلویزیون هم همه اش مستند داشت . روزنامه ها هم فقط شد چند تا ، همه هم رنگ، همسو، مثل هم، انگار که همه شان را یک چاپخانه چاپ میکرد . مانده بود در و دیوارها که آن هم آن قدر رنگ زدند، آن قدر خط روی هر چیز کشیدند که معلوم نبود کی چه میگوید. تازه ، مگر چند خیابان داشتیم؟ همه اش شش تا اصلی ، یکی دو تایی هم باریکه راهی با درختچه های سوخته در دو سو . پارک هم بود و آن دو میدان . بازنشسته ها هنوز می آمدند و روی نیمکتهای دور میدان کهنه مینشستند و به فواره ها نگاه می کردند. دور پایه میدان امام را یک پارچه سبز کشیدند. با صدوق رفتیم گفتیم: 《 می بینی؟ نیست. آن اسب شبهه زن و آن سوار که انگار میخواست تا ابد بتازد دیگر آن بالا نیست . باید تحمل کرد . مبارزه است. سر این چیزها نباید ناامید شد.》 صدوق می گفت: 《 همه اش روضه است ، همه اش گریه است. یک دفعه بگوییم زنده باد مرگ بگوییم ، زنده باد گورستان .》 پسرش هنوز آن تو بود به جرم پخش روزنامه . مادرش هم که رفته بود ، ملاقاتی نداده بودند. گفته بودند : 《 برو مادر خدا را شکر کن که تا حالا تیر بارانش نکرده ایم.》

گفتیم: 《 انقلاب است ، زیر و بالا دارد یک روز و دو روز درست نمیشود.》 خوب ، این چیزها بود و دیگر اینکه فقط ماند یک کتابفروشی که فقط شریعتی داشت ، آل احمد داشت ، پرتو قرآن ، راه طی شده. یک سینما هم مانده بود که مصادره کردند و فیلمهای سانسور شده تهران را باز سرخود قیچی می کردند، تکه تکه، دست آخر هم آدم نمی فهمید چه خبر است . تلویزیون هم همه اش مستند داشت . روزنامه ها هم فقط شد چند تا ، همه هم رنگ، همسو، مثل هم، انگار که همه شان را یک چاپخانه چاپ میکرد . مانده بود در و دیوارها که آن هم آن قدر رنگ زدند، آن قدر خط روی هر چیز کشیدند که معلوم نبود کی چه میگوید. تازه ، مگر چند خیابان داشتیم؟ همه اش شش تا اصلی ، یکی دو تایی هم باریکه راهی با درختچه های سوخته در دو سو . پارک هم بود و آن دو میدان . بازنشسته ها هنوز می آمدند و روی نیمکتهای دور میدان کهنه مینشستند و به فواره ها نگاه می کردند. دور پایه میدان امام را یک پارچه سبز کشیدند. با صدوق رفتیم گفتیم: 《 می بینی؟ نیست. آن اسب شبهه زن و آن سوار که انگار میخواست تا ابد بتازد دیگر آن بالا نیست . باید تحمل کرد . مبارزه است. سر این چیزها نباید ناامید شد.》 صدوق می گفت: 《 همه اش روضه است ، همه اش گریه است. یک دفعه بگوییم زنده باد مرگ بگوییم ، زنده باد گورستان .》 پسرش هنوز آن تو بود به جرم پخش روزنامه . مادرش هم که رفته بود ، ملاقاتی نداده بودند. گفته بودند : 《 برو مادر خدا را شکر کن که تا حالا تیر بارانش نکرده ایم.》

6

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.