بریده کتابهای قصه دلبری فـاطِـمِ ؏َـزیـزی🌼 1403/8/1 قصه دلبری محمدعلی جعفری 3.9 79 صفحۀ 83 0 1 •°|ܥ݆ܠܥ݆ܠܘ|°• 1403/7/13 قصه دلبری محمدعلی جعفری 3.9 79 صفحۀ 59 در گذشته دنبال چیزی نگردید، بالاترین مقام نزد خدا تسلیم بودنه! 0 5 نجمه ایرانی 1403/6/13 قصه دلبری محمدعلی جعفری 3.9 79 صفحۀ 77 بههرحال وقتی انسان طعم چیزی را چیشده و حلاوت آن را حس کرده باشد، در نبودنش خیلی بهش سخت میگذرد. 0 1 فصل کتاب 1403/2/11 قصه دلبری محمدعلی جعفری 3.9 79 صفحۀ 45 از همان روزهای اول، متوجه شد که جانم برای لواشک در میرود. هفته یک بار را حتماً گل میخرید، همه جوره میخرید. گاهی یک شاخه ساده، گاهی دسته تزیین شده. یک بسته لواشک، پاستیل یا قرهقوروت هم میگذاشت کنارش. 0 5 فصل کتاب 1403/2/11 قصه دلبری محمدعلی جعفری 3.9 79 صفحۀ 19 یکی یکی در جیبهای کتش دست میکرد. یاد چراغ جادو افتادم. هرچه بیرون میآورد، تمامی نداشت. با همان هدیهها جادویم کرد: تکهای از کفن شهید گمنام که خودش تفحص کرده بود، پلاک شهید، مهر و تسبیح تربت با کلی خرت و پرتهایی که از لبنان و سوریه خریده بود. 0 1 فصل کتاب 1403/2/11 قصه دلبری محمدعلی جعفری 3.9 79 صفحۀ 22 گفت: «راستی، سرم بره هیئتم ترک نمیشه!» ته دلم ذوق کردم. نمیدانم او هم از چهرهام فهمید یا نه، چون دنبال اینطور آدمی میگشتم. حس میکردم حرف دیگری هم دارد، انگار مزه مزه میکرد. گفت: «دنبال پایه میگشتم، باید پایهم باشید نه ترمز! زن اگه حسینی باشه، شوهرش زهیر میشه!» بعد هم نقل قولی از شهید سید مجتبی علمدار به میان آورد: «هر کس رو که دوست داری، باید براش آرزوی شهادت کنی!» 0 6 الهه 1403/2/6 قصه دلبری محمدعلی جعفری 3.9 79 صفحۀ 6 از تیپش خوشم نمی آمد. دانشگاه را با خط مقدم جبهه اشتباه گرفته بود شلوار شش جیب پلنگی گشاد می پوشید با پیراهن بلند یقه گرد سه دکمه و آستین بدون مچ که می انداخت روی شلوار در فصل سرما با اورکت سپاهی اش تابلو بود. یک کیف برزنتی کوله مانند یک وری می انداخت روی شانه اش، شبیه موقع اعزام رزمنده های زمان جنگ وقتی راه میرفت کفشهایش را روی زمین می کشید. ابایی هم نداشت در دانشگاه سرش را با چفیه ببندد. از وقتی پایم به بسیج دانشگاه باز شد، بیشتر می دیدمش به دوستانم ی گفتم: این یارو انگار با ماشین می زمان رفته وسط دهه شصت پیاده شده و همون جا مونده!» قصه دلبری 1 15 zexpir 1403/8/30 قصه دلبری محمدعلی جعفری 3.9 79 صفحۀ 117 0 2 آوا 1403/7/25 قصه دلبری محمدعلی جعفری 3.9 79 صفحۀ 123 0 2 ɴᴀʀɢᴇꜱ 1403/7/24 قصه دلبری محمدعلی جعفری 3.9 79 صفحۀ 16 0 6 الهه 1403/2/6 قصه دلبری محمدعلی جعفری 3.9 79 صفحۀ 29 بابت شکل و شمایل و متن کارت عروسی خیلی بالا پایین کرد. خیلی از کارت ها را دیدیم پسندش نمیشد. نهایتاً رسید به یک جمله از حضرت آقا با دستخط خودشان. بسم الله الرحمن الرحيم همسری شما جوانان عزیزم را که پیوند دلها و جسمها و سرنوشت هاست صمیمانه به همه ی شما فرزندان عزیزم تبریک میگویم سید علی خامنه ای #بریده_کتاب 0 15
بریده کتابهای قصه دلبری فـاطِـمِ ؏َـزیـزی🌼 1403/8/1 قصه دلبری محمدعلی جعفری 3.9 79 صفحۀ 83 0 1 •°|ܥ݆ܠܥ݆ܠܘ|°• 1403/7/13 قصه دلبری محمدعلی جعفری 3.9 79 صفحۀ 59 در گذشته دنبال چیزی نگردید، بالاترین مقام نزد خدا تسلیم بودنه! 0 5 نجمه ایرانی 1403/6/13 قصه دلبری محمدعلی جعفری 3.9 79 صفحۀ 77 بههرحال وقتی انسان طعم چیزی را چیشده و حلاوت آن را حس کرده باشد، در نبودنش خیلی بهش سخت میگذرد. 0 1 فصل کتاب 1403/2/11 قصه دلبری محمدعلی جعفری 3.9 79 صفحۀ 45 از همان روزهای اول، متوجه شد که جانم برای لواشک در میرود. هفته یک بار را حتماً گل میخرید، همه جوره میخرید. گاهی یک شاخه ساده، گاهی دسته تزیین شده. یک بسته لواشک، پاستیل یا قرهقوروت هم میگذاشت کنارش. 0 5 فصل کتاب 1403/2/11 قصه دلبری محمدعلی جعفری 3.9 79 صفحۀ 19 یکی یکی در جیبهای کتش دست میکرد. یاد چراغ جادو افتادم. هرچه بیرون میآورد، تمامی نداشت. با همان هدیهها جادویم کرد: تکهای از کفن شهید گمنام که خودش تفحص کرده بود، پلاک شهید، مهر و تسبیح تربت با کلی خرت و پرتهایی که از لبنان و سوریه خریده بود. 0 1 فصل کتاب 1403/2/11 قصه دلبری محمدعلی جعفری 3.9 79 صفحۀ 22 گفت: «راستی، سرم بره هیئتم ترک نمیشه!» ته دلم ذوق کردم. نمیدانم او هم از چهرهام فهمید یا نه، چون دنبال اینطور آدمی میگشتم. حس میکردم حرف دیگری هم دارد، انگار مزه مزه میکرد. گفت: «دنبال پایه میگشتم، باید پایهم باشید نه ترمز! زن اگه حسینی باشه، شوهرش زهیر میشه!» بعد هم نقل قولی از شهید سید مجتبی علمدار به میان آورد: «هر کس رو که دوست داری، باید براش آرزوی شهادت کنی!» 0 6 الهه 1403/2/6 قصه دلبری محمدعلی جعفری 3.9 79 صفحۀ 6 از تیپش خوشم نمی آمد. دانشگاه را با خط مقدم جبهه اشتباه گرفته بود شلوار شش جیب پلنگی گشاد می پوشید با پیراهن بلند یقه گرد سه دکمه و آستین بدون مچ که می انداخت روی شلوار در فصل سرما با اورکت سپاهی اش تابلو بود. یک کیف برزنتی کوله مانند یک وری می انداخت روی شانه اش، شبیه موقع اعزام رزمنده های زمان جنگ وقتی راه میرفت کفشهایش را روی زمین می کشید. ابایی هم نداشت در دانشگاه سرش را با چفیه ببندد. از وقتی پایم به بسیج دانشگاه باز شد، بیشتر می دیدمش به دوستانم ی گفتم: این یارو انگار با ماشین می زمان رفته وسط دهه شصت پیاده شده و همون جا مونده!» قصه دلبری 1 15 zexpir 1403/8/30 قصه دلبری محمدعلی جعفری 3.9 79 صفحۀ 117 0 2 آوا 1403/7/25 قصه دلبری محمدعلی جعفری 3.9 79 صفحۀ 123 0 2 ɴᴀʀɢᴇꜱ 1403/7/24 قصه دلبری محمدعلی جعفری 3.9 79 صفحۀ 16 0 6 الهه 1403/2/6 قصه دلبری محمدعلی جعفری 3.9 79 صفحۀ 29 بابت شکل و شمایل و متن کارت عروسی خیلی بالا پایین کرد. خیلی از کارت ها را دیدیم پسندش نمیشد. نهایتاً رسید به یک جمله از حضرت آقا با دستخط خودشان. بسم الله الرحمن الرحيم همسری شما جوانان عزیزم را که پیوند دلها و جسمها و سرنوشت هاست صمیمانه به همه ی شما فرزندان عزیزم تبریک میگویم سید علی خامنه ای #بریده_کتاب 0 15