بریده‌ای از کتاب قصه دلبری اثر محمدعلی جعفری

بریدۀ کتاب

صفحۀ 19

یکی یکی در جیب‌های کتش دست می‌کرد. یاد چراغ جادو افتادم. هرچه بیرون می‌آورد، تمامی نداشت. با همان هدیه‌ها جادویم کرد: تکه‌ای از کفن شهید گمنام که خودش تفحص کرده بود، پلاک شهید، مهر و تسبیح تربت با کلی خرت و پرت‌هایی که از لبنان و سوریه خریده بود.

یکی یکی در جیب‌های کتش دست می‌کرد. یاد چراغ جادو افتادم. هرچه بیرون می‌آورد، تمامی نداشت. با همان هدیه‌ها جادویم کرد: تکه‌ای از کفن شهید گمنام که خودش تفحص کرده بود، پلاک شهید، مهر و تسبیح تربت با کلی خرت و پرت‌هایی که از لبنان و سوریه خریده بود.

7

2

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.