بریدۀ کتاب

قصه دلبری
بریدۀ کتاب

صفحۀ 19

یکی یکی در جیب‌های کتش دست می‌کرد. یاد چراغ جادو افتادم. هرچه بیرون می‌آورد، تمامی نداشت. با همان هدیه‌ها جادویم کرد: تکه‌ای از کفن شهید گمنام که خودش تفحص کرده بود، پلاک شهید، مهر و تسبیح تربت با کلی خرت و پرت‌هایی که از لبنان و سوریه خریده بود.

یکی یکی در جیب‌های کتش دست می‌کرد. یاد چراغ جادو افتادم. هرچه بیرون می‌آورد، تمامی نداشت. با همان هدیه‌ها جادویم کرد: تکه‌ای از کفن شهید گمنام که خودش تفحص کرده بود، پلاک شهید، مهر و تسبیح تربت با کلی خرت و پرت‌هایی که از لبنان و سوریه خریده بود.

2

1

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.