بریده کتابهای خاطرات یک آدم کش فاطمـــه* 1403/6/15 خاطرات یک آدم کش یونگ-ها کیم 3.6 70 صفحۀ 118 7 12 محمود 1403/9/9 خاطرات یک آدم کش یونگ-ها کیم 3.6 70 صفحۀ 130 مردی که میگفت خبرنگار است به دیدنم آمد. گفت دلش میخواهد از کار شیطان سر دربیاورد. حرفش آنقدر کلیشهای بود که توجهم را جلب کرد. گفتم «چرا میخوای از کار شیطان سر دربیاری؟» «باید سر دربیارم تا بتونم ازش دوری کنم.» گفتم «اگه بتونی بفهمی که دیگه شیطان نیست. همون بچسب به دعا و نیایشت تا شیطان سر راهت سبز نشه.» 0 1 دختر خوب 1403/7/30 خاطرات یک آدم کش یونگ-ها کیم 3.6 70 صفحۀ 73 0 0 paria azadi 1403/11/23 خاطرات یک آدم کش یونگ-ها کیم 3.6 70 صفحۀ 88 اگر شما خاطرات گذشته تان را از دست بدهید ، یادتان می رود کی هستید و اگر خاطرات آینده تان را از دست بدهید ، سر آخر شما می مانید و زندگیِ بی پایان در زمان حال . 0 0 𝕽𝖆𝖞𝖆𝖓 1402/8/24 خاطرات یک آدم کش یونگ-ها کیم 3.6 70 صفحۀ 37 «درد من را نمیتوان خواند، چون شرح و توضیح ندارد.» 0 28 طیبه اژه ای 1403/4/23 خاطرات یک آدم کش یونگ-ها کیم 3.6 70 صفحۀ 49 ابلههایی هستند که کل زندگیشان را صرف دستهبندی کردن دیگران میکنند، کار را ساده میکند، اما کمی هم خطرناک است، چون نمیتوانند به زیر و بم مثل منی پی ببرند که در دستهبندیهای زپرتیشان جا نمیشوم. 0 8 محمود 1403/9/9 خاطرات یک آدم کش یونگ-ها کیم 3.6 70 صفحۀ 20 مرضی هست به نام سندروم کاپگراس (Capgras) که علتش یک جور اختلال در بخشی از مغز است که کارش مهر صمیمیت و نزدیکی است. اگر به آن مبتلا شوید، میتوانید چهرهی نزدیکانتان را تشخیص دهید، اما دیگر باهاشان احساس آشنایی ندارید. 0 1 فاطمـــه* 1403/6/11 خاطرات یک آدم کش یونگ-ها کیم 3.6 70 صفحۀ 27 0 2 Hanna 1403/7/3 خاطرات یک آدم کش یونگ-ها کیم 3.6 70 صفحۀ 37 زرتشت در جواب گفت: ای دوست به شرفم سوگند که چنان چیزی در کار نیست، نه شیطانی هست و نه دوزخی! روانت از تنت نیز زودتر خواهد مرد، پس دیگر از هیچ چیز مترس! 0 2 علی 1402/7/1 خاطرات یک آدم کش یونگ-ها کیم 3.6 70 صفحۀ 1 «به گذشته که نگاه میکنم، متوجه میشوم سختترین بخش زندگی سروکله زدن با آدمهاست.» 3 54 محمود 1403/9/9 خاطرات یک آدم کش یونگ-ها کیم 3.6 70 صفحۀ 17 دارم نسخهی جلدکاغذیِ کهنهای میخوانم از جستارهای مونتَنی. حالا که پیر شدهام، خواندنش عجیب کِیف میدهد. «بیمناکِ مرگْ زندگی را به تشویش میافکنیم و بیمناکِ زندگیْ مرگ را.» 0 13 فاطمه 1403/6/9 خاطرات یک آدم کش یونگ-ها کیم 3.6 70 صفحۀ 108 اگر میدانستی شیفتگی چهقدر خطرناک است، دهانت را میبستی. 0 11 Art 1403/11/15 خاطرات یک آدم کش یونگ-ها کیم 3.6 70 صفحۀ 138 تنهایی و ترس که شدت میگیرد به آدمی تبدیل میشود که هیچ کاری نمیکند. نه. به آدمی تبدیل میشود که نمیتواند هیچ کاری کند. 0 0 فاطمـــه* 1403/6/11 خاطرات یک آدم کش یونگ-ها کیم 3.6 70 صفحۀ 21 0 3 فاطمه 1403/6/9 خاطرات یک آدم کش یونگ-ها کیم 3.6 70 صفحۀ 52 از بدیهای سالها آدمکُش بودن یکی اینکه هیچ دوست صمیمیای نداری تا باهاش حرف بزنی. ولی مگر باقیِ آدمها واقعاً چنین دوستانی دارند؟! 0 5 محمد هادی روشنی 1403/10/5 خاطرات یک آدم کش یونگ-ها کیم 3.6 70 صفحۀ 10 از آخرین باری که آدم کشتم بیست و پنج سال ،گذشته یا بیست و شش سال؟ به هر حال همین حدودهاست انگیزه ام آن وقتها آن جور که مردم معمولاً خیال میکنند، شوق به کشتن یا یک جور انحراف جنسی .نبود. یأس بود. امید به لذتی کاملتر هربار مقتول را دفن میکردم پیش خودم میگفتم دفعه بعد بهتر عمل میکنم. دلیل اصلی این که دست از گشتن برداشتم این بود که امیدم ناامید شد. 0 43 محمد هادی روشنی 1403/10/11 خاطرات یک آدم کش یونگ-ها کیم 3.6 70 صفحۀ 90 گر شما خاطرات گذشته تان را از دست بدهید یادتان می رود کی هستید و اگر خاطرات آینده تان را از دست بدهید، سرآخر شما می مانید و زندگی بی پایان در زمان حال اما زمان حال بدون گذشته و آینده مگر اصلاً معنایی میدهد؟ با این حال چه کار میشود کرد؟ وقتی خط آهن بریده قطار مجبور است به توقف. 0 1 محمود 1403/9/9 خاطرات یک آدم کش یونگ-ها کیم 3.6 70 صفحۀ 13 مدتی طولانی به کلاس شعر رفتم. تصمیم گرفته بودم اگر کلاس حوصلهسربر شد، معلم را بکُشم، ولی خداراشکر جالب از کار درآمد. معلم چندین و چندبار به خندهام انداخت، و حتی دوباری هم بابت شعرهایم تشویقم کرد. همین شد که گذاشتم زنده بماند. خودش احتمالاً هنوز که هنوز است خبر ندارد عمر دوبارهای گرفته. تازگیها مجموعهشعر تازهاش را خواندم که حالم را گرفت. یعنی باید همان موقعها قبرش را میکندم؟ فکرش را بکنید با آن ذوق و قریحهی نیمبندش همینطور برای خودش شعر میگوید، آن وقت آدمکُش بااستعدادی مثل من قتل را بوسیده و گذاشته کنار. چقدر این مرد رو دارد. 0 1 محمود 1403/9/9 خاطرات یک آدم کش یونگ-ها کیم 3.6 70 صفحۀ 108 سیرن و کالوپسو نقشه داشتند که اُدیسه آینده را فراموش کند و در زمان حال گیر بیفتد، اما اُدیسه مقاومت میکند و هدفش میشود بازگشت به خانه، چون میفهمد زندگیِ صرف در زمان حال یعنی تنزل به زندگی حیوانی. نمیشود به کسی که همهی خاطراتش را از دست داده گفت انسان. زمان حال فقط نقطهی اتصال گذشته به آینده است و به تنهایی بیمعنی است. 0 1 paria azadi 1403/11/24 خاطرات یک آدم کش یونگ-ها کیم 3.6 70 صفحۀ 105 من به جهانِ غذا های بسته بندی و ادارات تعلق ندارم . جهان من ، جهان خون و دست بند هاست 0 0
بریده کتابهای خاطرات یک آدم کش فاطمـــه* 1403/6/15 خاطرات یک آدم کش یونگ-ها کیم 3.6 70 صفحۀ 118 7 12 محمود 1403/9/9 خاطرات یک آدم کش یونگ-ها کیم 3.6 70 صفحۀ 130 مردی که میگفت خبرنگار است به دیدنم آمد. گفت دلش میخواهد از کار شیطان سر دربیاورد. حرفش آنقدر کلیشهای بود که توجهم را جلب کرد. گفتم «چرا میخوای از کار شیطان سر دربیاری؟» «باید سر دربیارم تا بتونم ازش دوری کنم.» گفتم «اگه بتونی بفهمی که دیگه شیطان نیست. همون بچسب به دعا و نیایشت تا شیطان سر راهت سبز نشه.» 0 1 دختر خوب 1403/7/30 خاطرات یک آدم کش یونگ-ها کیم 3.6 70 صفحۀ 73 0 0 paria azadi 1403/11/23 خاطرات یک آدم کش یونگ-ها کیم 3.6 70 صفحۀ 88 اگر شما خاطرات گذشته تان را از دست بدهید ، یادتان می رود کی هستید و اگر خاطرات آینده تان را از دست بدهید ، سر آخر شما می مانید و زندگیِ بی پایان در زمان حال . 0 0 𝕽𝖆𝖞𝖆𝖓 1402/8/24 خاطرات یک آدم کش یونگ-ها کیم 3.6 70 صفحۀ 37 «درد من را نمیتوان خواند، چون شرح و توضیح ندارد.» 0 28 طیبه اژه ای 1403/4/23 خاطرات یک آدم کش یونگ-ها کیم 3.6 70 صفحۀ 49 ابلههایی هستند که کل زندگیشان را صرف دستهبندی کردن دیگران میکنند، کار را ساده میکند، اما کمی هم خطرناک است، چون نمیتوانند به زیر و بم مثل منی پی ببرند که در دستهبندیهای زپرتیشان جا نمیشوم. 0 8 محمود 1403/9/9 خاطرات یک آدم کش یونگ-ها کیم 3.6 70 صفحۀ 20 مرضی هست به نام سندروم کاپگراس (Capgras) که علتش یک جور اختلال در بخشی از مغز است که کارش مهر صمیمیت و نزدیکی است. اگر به آن مبتلا شوید، میتوانید چهرهی نزدیکانتان را تشخیص دهید، اما دیگر باهاشان احساس آشنایی ندارید. 0 1 فاطمـــه* 1403/6/11 خاطرات یک آدم کش یونگ-ها کیم 3.6 70 صفحۀ 27 0 2 Hanna 1403/7/3 خاطرات یک آدم کش یونگ-ها کیم 3.6 70 صفحۀ 37 زرتشت در جواب گفت: ای دوست به شرفم سوگند که چنان چیزی در کار نیست، نه شیطانی هست و نه دوزخی! روانت از تنت نیز زودتر خواهد مرد، پس دیگر از هیچ چیز مترس! 0 2 علی 1402/7/1 خاطرات یک آدم کش یونگ-ها کیم 3.6 70 صفحۀ 1 «به گذشته که نگاه میکنم، متوجه میشوم سختترین بخش زندگی سروکله زدن با آدمهاست.» 3 54 محمود 1403/9/9 خاطرات یک آدم کش یونگ-ها کیم 3.6 70 صفحۀ 17 دارم نسخهی جلدکاغذیِ کهنهای میخوانم از جستارهای مونتَنی. حالا که پیر شدهام، خواندنش عجیب کِیف میدهد. «بیمناکِ مرگْ زندگی را به تشویش میافکنیم و بیمناکِ زندگیْ مرگ را.» 0 13 فاطمه 1403/6/9 خاطرات یک آدم کش یونگ-ها کیم 3.6 70 صفحۀ 108 اگر میدانستی شیفتگی چهقدر خطرناک است، دهانت را میبستی. 0 11 Art 1403/11/15 خاطرات یک آدم کش یونگ-ها کیم 3.6 70 صفحۀ 138 تنهایی و ترس که شدت میگیرد به آدمی تبدیل میشود که هیچ کاری نمیکند. نه. به آدمی تبدیل میشود که نمیتواند هیچ کاری کند. 0 0 فاطمـــه* 1403/6/11 خاطرات یک آدم کش یونگ-ها کیم 3.6 70 صفحۀ 21 0 3 فاطمه 1403/6/9 خاطرات یک آدم کش یونگ-ها کیم 3.6 70 صفحۀ 52 از بدیهای سالها آدمکُش بودن یکی اینکه هیچ دوست صمیمیای نداری تا باهاش حرف بزنی. ولی مگر باقیِ آدمها واقعاً چنین دوستانی دارند؟! 0 5 محمد هادی روشنی 1403/10/5 خاطرات یک آدم کش یونگ-ها کیم 3.6 70 صفحۀ 10 از آخرین باری که آدم کشتم بیست و پنج سال ،گذشته یا بیست و شش سال؟ به هر حال همین حدودهاست انگیزه ام آن وقتها آن جور که مردم معمولاً خیال میکنند، شوق به کشتن یا یک جور انحراف جنسی .نبود. یأس بود. امید به لذتی کاملتر هربار مقتول را دفن میکردم پیش خودم میگفتم دفعه بعد بهتر عمل میکنم. دلیل اصلی این که دست از گشتن برداشتم این بود که امیدم ناامید شد. 0 43 محمد هادی روشنی 1403/10/11 خاطرات یک آدم کش یونگ-ها کیم 3.6 70 صفحۀ 90 گر شما خاطرات گذشته تان را از دست بدهید یادتان می رود کی هستید و اگر خاطرات آینده تان را از دست بدهید، سرآخر شما می مانید و زندگی بی پایان در زمان حال اما زمان حال بدون گذشته و آینده مگر اصلاً معنایی میدهد؟ با این حال چه کار میشود کرد؟ وقتی خط آهن بریده قطار مجبور است به توقف. 0 1 محمود 1403/9/9 خاطرات یک آدم کش یونگ-ها کیم 3.6 70 صفحۀ 13 مدتی طولانی به کلاس شعر رفتم. تصمیم گرفته بودم اگر کلاس حوصلهسربر شد، معلم را بکُشم، ولی خداراشکر جالب از کار درآمد. معلم چندین و چندبار به خندهام انداخت، و حتی دوباری هم بابت شعرهایم تشویقم کرد. همین شد که گذاشتم زنده بماند. خودش احتمالاً هنوز که هنوز است خبر ندارد عمر دوبارهای گرفته. تازگیها مجموعهشعر تازهاش را خواندم که حالم را گرفت. یعنی باید همان موقعها قبرش را میکندم؟ فکرش را بکنید با آن ذوق و قریحهی نیمبندش همینطور برای خودش شعر میگوید، آن وقت آدمکُش بااستعدادی مثل من قتل را بوسیده و گذاشته کنار. چقدر این مرد رو دارد. 0 1 محمود 1403/9/9 خاطرات یک آدم کش یونگ-ها کیم 3.6 70 صفحۀ 108 سیرن و کالوپسو نقشه داشتند که اُدیسه آینده را فراموش کند و در زمان حال گیر بیفتد، اما اُدیسه مقاومت میکند و هدفش میشود بازگشت به خانه، چون میفهمد زندگیِ صرف در زمان حال یعنی تنزل به زندگی حیوانی. نمیشود به کسی که همهی خاطراتش را از دست داده گفت انسان. زمان حال فقط نقطهی اتصال گذشته به آینده است و به تنهایی بیمعنی است. 0 1 paria azadi 1403/11/24 خاطرات یک آدم کش یونگ-ها کیم 3.6 70 صفحۀ 105 من به جهانِ غذا های بسته بندی و ادارات تعلق ندارم . جهان من ، جهان خون و دست بند هاست 0 0