بریدههای کتاب مادام بواری عارفه 1404/6/4 مادام بواری گوستاو فلوبر 1.4 82 صفحۀ 97 4 39 moonshine 1404/4/27 مادام بوواری گوستاو فلوبر 1.4 82 صفحۀ 209 قلب گاهی در جست و جوی چیزی است که خودش هم نمی داند 0 5 Zahra Sarmadi 1404/5/27 مادام بواری گوستاو فلوبر 1.4 82 صفحۀ 87 مگر نه اینکه برای عشق هم، مثل گیاهان از هند آورده خاک مخصوص و درجه حرارت مشخصی لازم بود؟ 0 13 فائزه عادلی 1404/5/3 مادام بواری گوستاو فلوبر 1.4 82 صفحۀ 365 وانگهی حرف، مثل دستگاه مفتول کردن فلزات است. همیشه احساسات را نازک و باریک میکند. 0 10 Zahra Sarmadi 1404/6/1 مادام بواری گوستاو فلوبر 1.4 82 صفحۀ 205 تکلیف یعنی حس کردن عظمت، عشق و احترام به زیبایی، نه قبول همه قرارداد های اجتماعی و تن دادن به خیانت هایی که تحمیل میکنند. 0 7 Zahra Sarmadi 1404/5/28 مادام بواری گوستاو فلوبر 1.4 82 صفحۀ 119 هیچچیز زیباتر و دیدنی تر از غروب خورشید نیست، بخصوص لب دریا. 0 10 Zahra Sarmadi 1404/5/28 مادام بواری گوستاو فلوبر 1.4 82 صفحۀ 122 به نظرم شعر از نثر عاطفی تر است، بهتر آدم را به گریه میاندازد. 1 11 Zahra Sarmadi 1404/5/28 مادام بواری گوستاو فلوبر 1.4 82 صفحۀ 129 مرد هر چه باشد آزاد است، میتواند به هر شوری تن بدهد و به هر سرزمینی که دلش خواست برود، از هر مانعی بگذرد و دست نیافتنیترین هوس ها را با ولع بچشد. 0 5 Zahra Sarmadi 1404/5/28 مادام بواری گوستاو فلوبر 1.4 82 صفحۀ 129 زن، مداوم با مانع روبهروست. دچار سکون و در عین حال انعطافپذیر است ، سستی جسم و وابستگی های قانونی دشمن او هستند. اراده اش، همچون توری کلاهش که نخی نگهش میدارد، با هر بادی میلرزد؛ همواره هوسی است که او را به دنبال خود میکشدو ملاحظهای که نگهش میدارد. 3 3 Zahra Sarmadi 1404/5/22 مادام بواری گوستاو فلوبر 1.4 82 صفحۀ 25 وانگهی آدمهمیشه با پروریی در زندگی موفق میشود. 0 26 Zahra Sarmadi 1404/5/23 مادام بواری گوستاو فلوبر 1.4 82 صفحۀ 83 رفته رفته قیافه های آن شب در حافظهاش در هم آویخت و محو شدند، آهنگ های رقص را فراموش کرده، دیگر لباس نوکرها و چگونگی اتاق ها را به یاد نیاورد، جزئیات از خاطرش رفت اما حسرت باقی ماند. 0 8 نویدرضا ابراهیمی مود 1404/5/24 مادام بواری گوستاو فلوبر 1.4 82 صفحۀ 312 هر وقت شارل نیمه شب به خانه برمیگشت، جرأت نمی کرد ((اما )) را از خواب بیدار کند. چراغ چینی، نور لرزانی به صورت دایره بر سقف اتاق میتابانید و پرده های فروافتادهی گهوارهی کوچک به شکل کلبهی سفیدی در سایه ی کنار تختخواب درآمده بود. شارل به آنها مینگریست و به گمانش صدای تنفس کوتاه کودکش را میشنود. اکنون دخترک کمکم بزرگ میشد و هر فصلی رشد سریعی برای او به همراه داشت. شارل او را دید که به هنگام غروب، خوش و خندان از مدرسه برمیگشت و بر روپوشش لکهی جوهر افتاده و زنبیلش را به بازو آویخته بود. سپس میبایست او را در پانسیون گذاشت و خرج آن سنگین بود. چه بایستی کرد؟ آن وقت به فکر فرو میرفت. فکر کرد که مزرعه کوچکی در همان حول و حوش اجاره کند و هر روز صبح موقعی که به عیادت بیماران میرود، شخصاً به آن سرکشی کند، عواید آن را کنار بگذارد و در صندوق پس انداز ذخیره کند. سپس سهامی از هر جا که شد بخرد. از آن طرف بر تعداد بیمارانش میز اضافه میشد. او روی این موضوع حساب میکرد، چون علاقه داشت که ((برت)) خوب تربیت شود و هنرهایی داشته باشد و پیانو زدن بیآموزد. آه که بعد ها در پانزدهسالگی چقدر زیبا میشد!... آن وقت که در تابستان کلاه حصیری بر سر میگذاشت و شبیه مادرش میشد و همه از دور، آنان را دو خواهر تصور میکردند! دخترش را در نظر مجسم میکرد که شب در کنار خودشان در پرتو چراغ کار میکند و دمپایی برای او میبافد، به کار خانه داری میرسد و تمان خانه را از مهربانی و شادمانی خود پر میکند. آنوقت هر دو به فکر میافتند که سرانجامی به دخترشان بدهند. جوان خوبی با وضع مطمئن برای او پیدا میکنند که او را خوشبخت کند و این وضع همیشگی باشد. 0 0 Zahra Sarmadi 1404/6/6 مادام بواری گوستاو فلوبر 1.4 82 صفحۀ 310 براستی که هیچ چیز ارزش جستوجو نداشت؛ همهچیز دروغ بود! هر لبخندی خمیازهای از ملال را پنهان میکرد و هر شادیِ لعنتی، چند لحظه بیشتر دوام نمیآورد؛ و از بهترین بوسهها هم جز میلِ تحققناپذیرِ خوشیِ بزرگتری بر لبها باقی نمیمانْد. 0 49 Zahra Sarmadi 1404/6/6 مادام بواری گوستاو فلوبر 1.4 82 صفحۀ 452 همیشه بعد از مرگ کسی نوعی حیرت بجا میماند، بس که درک نیستی که ناگهان پیش آمده، و نیز رضا دادن به آن و باور کردنش دشوار است. 0 8 عارفه 1404/6/6 مادام بواری گوستاو فلوبر 1.4 82 صفحۀ 123 واقعا چه کاری بهتر از این که شبها، وقتی که باد به شیشهها میکوبد و چراغ روشن است، با کتابی کنار بخاری بنشینیم؟ . . به هیچ چیز فکر نمیکنید، ساعتها میگذرد. همانطور بی حرکت در سرزمینهایی میگردید که به گمانتان آنها را میبینید، فکرتان با خیال جفت میشود، سرگرم جزئیات ماجرا میشود یا رشته حوادث را دنبال میکند، با شخصیت ها یکی میشود؛ و انگار شمایید که لباس آنها را به تن کردهاید و به تبو تاب افتادهاید. 1 15 azardokht 1404/6/7 مادام بواری گوستاو فلوبر 1.4 82 صفحۀ 65 مگر نه اینکه عشق هم مثل گیاهان هندی به خاک مستعد و دمای خاصی نیاز داشت. 0 10 azardokht 1404/6/7 مادام بواری گوستاو فلوبر 1.4 82 صفحۀ 107 عشق باید پر سر و صدا و صاعقه وار پدیدار شود،همچون طوفانی آسمانی بر زندگی فرود آید،آن را زیر و زبر کند. اراده انسان را به سان برگها از ریشه بکند و دلش را یکپارچه به تباهی بکشاند. "نمیدانست وقتی ناودان های گرفته باشد باران بام خانه ها را مبدل به دریاچه میکند" 0 6 عارفه 6 روز پیش مادام بواری گوستاو فلوبر 1.4 82 صفحۀ 293 تعجب میکنم که در این دوران، در قرن روشنایی، با این همه اصرار سرگرمی فکریای را ممنوع کنند که هیچ زیانی ندارد. 2 17 عارفه 6 روز پیش مادام بواری گوستاو فلوبر 1.4 82 صفحۀ 310 0 12 Zahra Sarmadi 1404/5/28 مادام بواری گوستاو فلوبر 1.4 82 صفحۀ 119 قبول دارید روی پهنه بی حدو مرز دریا ذهن آدم آزادنهتر حرکت میکند، تماشایش روح را اعتلا میدهد و فکر آدم رابه ابدیت و آرمان میکشاند؟ 0 10
بریدههای کتاب مادام بواری عارفه 1404/6/4 مادام بواری گوستاو فلوبر 1.4 82 صفحۀ 97 4 39 moonshine 1404/4/27 مادام بوواری گوستاو فلوبر 1.4 82 صفحۀ 209 قلب گاهی در جست و جوی چیزی است که خودش هم نمی داند 0 5 Zahra Sarmadi 1404/5/27 مادام بواری گوستاو فلوبر 1.4 82 صفحۀ 87 مگر نه اینکه برای عشق هم، مثل گیاهان از هند آورده خاک مخصوص و درجه حرارت مشخصی لازم بود؟ 0 13 فائزه عادلی 1404/5/3 مادام بواری گوستاو فلوبر 1.4 82 صفحۀ 365 وانگهی حرف، مثل دستگاه مفتول کردن فلزات است. همیشه احساسات را نازک و باریک میکند. 0 10 Zahra Sarmadi 1404/6/1 مادام بواری گوستاو فلوبر 1.4 82 صفحۀ 205 تکلیف یعنی حس کردن عظمت، عشق و احترام به زیبایی، نه قبول همه قرارداد های اجتماعی و تن دادن به خیانت هایی که تحمیل میکنند. 0 7 Zahra Sarmadi 1404/5/28 مادام بواری گوستاو فلوبر 1.4 82 صفحۀ 119 هیچچیز زیباتر و دیدنی تر از غروب خورشید نیست، بخصوص لب دریا. 0 10 Zahra Sarmadi 1404/5/28 مادام بواری گوستاو فلوبر 1.4 82 صفحۀ 122 به نظرم شعر از نثر عاطفی تر است، بهتر آدم را به گریه میاندازد. 1 11 Zahra Sarmadi 1404/5/28 مادام بواری گوستاو فلوبر 1.4 82 صفحۀ 129 مرد هر چه باشد آزاد است، میتواند به هر شوری تن بدهد و به هر سرزمینی که دلش خواست برود، از هر مانعی بگذرد و دست نیافتنیترین هوس ها را با ولع بچشد. 0 5 Zahra Sarmadi 1404/5/28 مادام بواری گوستاو فلوبر 1.4 82 صفحۀ 129 زن، مداوم با مانع روبهروست. دچار سکون و در عین حال انعطافپذیر است ، سستی جسم و وابستگی های قانونی دشمن او هستند. اراده اش، همچون توری کلاهش که نخی نگهش میدارد، با هر بادی میلرزد؛ همواره هوسی است که او را به دنبال خود میکشدو ملاحظهای که نگهش میدارد. 3 3 Zahra Sarmadi 1404/5/22 مادام بواری گوستاو فلوبر 1.4 82 صفحۀ 25 وانگهی آدمهمیشه با پروریی در زندگی موفق میشود. 0 26 Zahra Sarmadi 1404/5/23 مادام بواری گوستاو فلوبر 1.4 82 صفحۀ 83 رفته رفته قیافه های آن شب در حافظهاش در هم آویخت و محو شدند، آهنگ های رقص را فراموش کرده، دیگر لباس نوکرها و چگونگی اتاق ها را به یاد نیاورد، جزئیات از خاطرش رفت اما حسرت باقی ماند. 0 8 نویدرضا ابراهیمی مود 1404/5/24 مادام بواری گوستاو فلوبر 1.4 82 صفحۀ 312 هر وقت شارل نیمه شب به خانه برمیگشت، جرأت نمی کرد ((اما )) را از خواب بیدار کند. چراغ چینی، نور لرزانی به صورت دایره بر سقف اتاق میتابانید و پرده های فروافتادهی گهوارهی کوچک به شکل کلبهی سفیدی در سایه ی کنار تختخواب درآمده بود. شارل به آنها مینگریست و به گمانش صدای تنفس کوتاه کودکش را میشنود. اکنون دخترک کمکم بزرگ میشد و هر فصلی رشد سریعی برای او به همراه داشت. شارل او را دید که به هنگام غروب، خوش و خندان از مدرسه برمیگشت و بر روپوشش لکهی جوهر افتاده و زنبیلش را به بازو آویخته بود. سپس میبایست او را در پانسیون گذاشت و خرج آن سنگین بود. چه بایستی کرد؟ آن وقت به فکر فرو میرفت. فکر کرد که مزرعه کوچکی در همان حول و حوش اجاره کند و هر روز صبح موقعی که به عیادت بیماران میرود، شخصاً به آن سرکشی کند، عواید آن را کنار بگذارد و در صندوق پس انداز ذخیره کند. سپس سهامی از هر جا که شد بخرد. از آن طرف بر تعداد بیمارانش میز اضافه میشد. او روی این موضوع حساب میکرد، چون علاقه داشت که ((برت)) خوب تربیت شود و هنرهایی داشته باشد و پیانو زدن بیآموزد. آه که بعد ها در پانزدهسالگی چقدر زیبا میشد!... آن وقت که در تابستان کلاه حصیری بر سر میگذاشت و شبیه مادرش میشد و همه از دور، آنان را دو خواهر تصور میکردند! دخترش را در نظر مجسم میکرد که شب در کنار خودشان در پرتو چراغ کار میکند و دمپایی برای او میبافد، به کار خانه داری میرسد و تمان خانه را از مهربانی و شادمانی خود پر میکند. آنوقت هر دو به فکر میافتند که سرانجامی به دخترشان بدهند. جوان خوبی با وضع مطمئن برای او پیدا میکنند که او را خوشبخت کند و این وضع همیشگی باشد. 0 0 Zahra Sarmadi 1404/6/6 مادام بواری گوستاو فلوبر 1.4 82 صفحۀ 310 براستی که هیچ چیز ارزش جستوجو نداشت؛ همهچیز دروغ بود! هر لبخندی خمیازهای از ملال را پنهان میکرد و هر شادیِ لعنتی، چند لحظه بیشتر دوام نمیآورد؛ و از بهترین بوسهها هم جز میلِ تحققناپذیرِ خوشیِ بزرگتری بر لبها باقی نمیمانْد. 0 49 Zahra Sarmadi 1404/6/6 مادام بواری گوستاو فلوبر 1.4 82 صفحۀ 452 همیشه بعد از مرگ کسی نوعی حیرت بجا میماند، بس که درک نیستی که ناگهان پیش آمده، و نیز رضا دادن به آن و باور کردنش دشوار است. 0 8 عارفه 1404/6/6 مادام بواری گوستاو فلوبر 1.4 82 صفحۀ 123 واقعا چه کاری بهتر از این که شبها، وقتی که باد به شیشهها میکوبد و چراغ روشن است، با کتابی کنار بخاری بنشینیم؟ . . به هیچ چیز فکر نمیکنید، ساعتها میگذرد. همانطور بی حرکت در سرزمینهایی میگردید که به گمانتان آنها را میبینید، فکرتان با خیال جفت میشود، سرگرم جزئیات ماجرا میشود یا رشته حوادث را دنبال میکند، با شخصیت ها یکی میشود؛ و انگار شمایید که لباس آنها را به تن کردهاید و به تبو تاب افتادهاید. 1 15 azardokht 1404/6/7 مادام بواری گوستاو فلوبر 1.4 82 صفحۀ 65 مگر نه اینکه عشق هم مثل گیاهان هندی به خاک مستعد و دمای خاصی نیاز داشت. 0 10 azardokht 1404/6/7 مادام بواری گوستاو فلوبر 1.4 82 صفحۀ 107 عشق باید پر سر و صدا و صاعقه وار پدیدار شود،همچون طوفانی آسمانی بر زندگی فرود آید،آن را زیر و زبر کند. اراده انسان را به سان برگها از ریشه بکند و دلش را یکپارچه به تباهی بکشاند. "نمیدانست وقتی ناودان های گرفته باشد باران بام خانه ها را مبدل به دریاچه میکند" 0 6 عارفه 6 روز پیش مادام بواری گوستاو فلوبر 1.4 82 صفحۀ 293 تعجب میکنم که در این دوران، در قرن روشنایی، با این همه اصرار سرگرمی فکریای را ممنوع کنند که هیچ زیانی ندارد. 2 17 عارفه 6 روز پیش مادام بواری گوستاو فلوبر 1.4 82 صفحۀ 310 0 12 Zahra Sarmadi 1404/5/28 مادام بواری گوستاو فلوبر 1.4 82 صفحۀ 119 قبول دارید روی پهنه بی حدو مرز دریا ذهن آدم آزادنهتر حرکت میکند، تماشایش روح را اعتلا میدهد و فکر آدم رابه ابدیت و آرمان میکشاند؟ 0 10