بریدهای از کتاب مادام بواری اثر گوستاو فلوبر
1404/5/24
صفحۀ 312
هر وقت شارل نیمه شب به خانه برمیگشت، جرأت نمی کرد ((اما )) را از خواب بیدار کند. چراغ چینی، نور لرزانی به صورت دایره بر سقف اتاق میتابانید و پرده های فروافتادهی گهوارهی کوچک به شکل کلبهی سفیدی در سایه ی کنار تختخواب درآمده بود. شارل به آنها مینگریست و به گمانش صدای تنفس کوتاه کودکش را میشنود. اکنون دخترک کمکم بزرگ میشد و هر فصلی رشد سریعی برای او به همراه داشت. شارل او را دید که به هنگام غروب، خوش و خندان از مدرسه برمیگشت و بر روپوشش لکهی جوهر افتاده و زنبیلش را به بازو آویخته بود. سپس میبایست او را در پانسیون گذاشت و خرج آن سنگین بود. چه بایستی کرد؟ آن وقت به فکر فرو میرفت. فکر کرد که مزرعه کوچکی در همان حول و حوش اجاره کند و هر روز صبح موقعی که به عیادت بیماران میرود، شخصاً به آن سرکشی کند، عواید آن را کنار بگذارد و در صندوق پس انداز ذخیره کند. سپس سهامی از هر جا که شد بخرد. از آن طرف بر تعداد بیمارانش میز اضافه میشد. او روی این موضوع حساب میکرد، چون علاقه داشت که ((برت)) خوب تربیت شود و هنرهایی داشته باشد و پیانو زدن بیآموزد. آه که بعد ها در پانزدهسالگی چقدر زیبا میشد!... آن وقت که در تابستان کلاه حصیری بر سر میگذاشت و شبیه مادرش میشد و همه از دور، آنان را دو خواهر تصور میکردند! دخترش را در نظر مجسم میکرد که شب در کنار خودشان در پرتو چراغ کار میکند و دمپایی برای او میبافد، به کار خانه داری میرسد و تمان خانه را از مهربانی و شادمانی خود پر میکند. آنوقت هر دو به فکر میافتند که سرانجامی به دخترشان بدهند. جوان خوبی با وضع مطمئن برای او پیدا میکنند که او را خوشبخت کند و این وضع همیشگی باشد.
هر وقت شارل نیمه شب به خانه برمیگشت، جرأت نمی کرد ((اما )) را از خواب بیدار کند. چراغ چینی، نور لرزانی به صورت دایره بر سقف اتاق میتابانید و پرده های فروافتادهی گهوارهی کوچک به شکل کلبهی سفیدی در سایه ی کنار تختخواب درآمده بود. شارل به آنها مینگریست و به گمانش صدای تنفس کوتاه کودکش را میشنود. اکنون دخترک کمکم بزرگ میشد و هر فصلی رشد سریعی برای او به همراه داشت. شارل او را دید که به هنگام غروب، خوش و خندان از مدرسه برمیگشت و بر روپوشش لکهی جوهر افتاده و زنبیلش را به بازو آویخته بود. سپس میبایست او را در پانسیون گذاشت و خرج آن سنگین بود. چه بایستی کرد؟ آن وقت به فکر فرو میرفت. فکر کرد که مزرعه کوچکی در همان حول و حوش اجاره کند و هر روز صبح موقعی که به عیادت بیماران میرود، شخصاً به آن سرکشی کند، عواید آن را کنار بگذارد و در صندوق پس انداز ذخیره کند. سپس سهامی از هر جا که شد بخرد. از آن طرف بر تعداد بیمارانش میز اضافه میشد. او روی این موضوع حساب میکرد، چون علاقه داشت که ((برت)) خوب تربیت شود و هنرهایی داشته باشد و پیانو زدن بیآموزد. آه که بعد ها در پانزدهسالگی چقدر زیبا میشد!... آن وقت که در تابستان کلاه حصیری بر سر میگذاشت و شبیه مادرش میشد و همه از دور، آنان را دو خواهر تصور میکردند! دخترش را در نظر مجسم میکرد که شب در کنار خودشان در پرتو چراغ کار میکند و دمپایی برای او میبافد، به کار خانه داری میرسد و تمان خانه را از مهربانی و شادمانی خود پر میکند. آنوقت هر دو به فکر میافتند که سرانجامی به دخترشان بدهند. جوان خوبی با وضع مطمئن برای او پیدا میکنند که او را خوشبخت کند و این وضع همیشگی باشد.
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.