بریدههای کتاب گلستان شیخ شیراز سعدی زینب لطفعلیخانی 1403/5/19 گلستان شیخ شیراز سعدی سعدی 4.8 33 صفحۀ 83 گر گزندت رسد ز خلق مرنج که نه راحت رسد ز خلق نه رنج از خدا دان خلاف دشمن و دوست کاین دلِ هر دو در تصرف اوست گرچه تیر از کمان همی گذرد از کماندار بیند اهل خرد 0 0 MFaraji 1404/5/27 گلستان سعدی؛ از روی نسخه تصحیح شده محمدعلی فروغی سعدی 4.8 33 صفحۀ 214 نباید بستن اندر چیز و کس دل که دل برداشتن کاریست مشکل 0 1 R.F 1404/5/4 گلستان سعدی: به تصحیح محمدعلی فروغی سعدی 4.8 33 صفحۀ 7 ای کریمی که از خزانهٔ غیب گبر و ترسا وظیفه خور داری دوستان را کجا کنی محروم؟ تو که با دشمن این نظر داری! 0 1 مریم السادات هاشمی 1404/5/4 گلستان سعدی با تصحیح و مقدمه محمدعلی فروغی سعدی 4.8 33 صفحۀ 40 عابدان جزایِ طاعت خواهند و بازرگانان بهایِ بِضاعت منِ بنده امید آوردهام نه طاعت به دَرْیوزه آمدهام نه به تجارت *دریوزه: گدایی 0 0 MFaraji 1404/5/29 گلستان سعدی؛ از روی نسخه تصحیح شده محمدعلی فروغی سعدی 4.8 33 صفحۀ 272 دو کس رنج بیهوده بردند و سعی بیفایده کردند: یکی آن که اندوخت و نخورد و دیگر آن که آموخت و نکرد. علم چندان که بیشتر خوانی چون عمل در تو نیست نادانی نه محقّق بود نه دانشمند چارپایی بر او کتابی چند آن تهیمغز را چه علم و خبر که بر او هیزم است یا دفتر 0 1 MFaraji 1404/5/29 گلستان سعدی؛ از روی نسخه تصحیح شده محمدعلی فروغی سعدی 4.8 33 صفحۀ 276 نصیحت از دشمن پذیرفتن خطاست ولیکن شنیدن رواست تا به خلاف آن کار کنی که آن عین صواب است. حذر کن زآنچه دشمن گوید آن کن که بر زانو زنی دست تغابن گرت راهی نماید راست چون تیر از او برگرد و راه دست چپ گیر 0 1 MFaraji 1404/5/29 گلستان سعدی؛ از روی نسخه تصحیح شده محمدعلی فروغی سعدی 4.8 33 صفحۀ 276 خشمِ بیش از حد گرفتن وحشت آرد و لطفِ بی وقت هیبت ببرد. نه چندان درشتی کن که از تو سیر گردند و نه چندان نرمی که بر تو دلیر شوند. دُرشتی و نَرمی به هَم دَر بِه است چو فاصد که جَراح و مَرهَم نِهْ است دُرشتی نگیرد خِرَدمَند پیش نه سُستی که ناقص کُنَد قَدرِ خویش نه مَر خویشتن را فُزونی نَهد نه یکباره تَن در مَذلت دَهد شَبانی با پدر گفت: اِی خِرَدمَند مَرا تَعلیم دِه پیرانه یک پَند بگفتا: نیکمَردی کُن نَه چَندان که گردد خیره گرگِ تیز دَندان 0 0 فاطمـــه* 1404/5/5 گلستان سعدی سعدی 4.8 33 صفحۀ 20 نیم نانی گر خورد مردِ خدا بذلِ درویشان کند نیمی دگر مُلکِ اقلیمی بگیرد پادشاه همچنان در بندِ اقلیمی دگر 0 4 فاطمـــه* 1404/5/5 گلستان سعدی سعدی 4.8 33 صفحۀ 23 زمینِ شوره سنبل برنیارد درو تخم و عمل ضایع مگردان نکویی با بدان کردن چنانست که بد کردن بجای نیکمردان 0 6 فاطمـــه* 1404/5/5 گلستان سعدی سعدی 4.8 33 صفحۀ 23 توانم آنکه نیازارم اندرونِ کسی حسود را چه کنم کو ز خود به رنج دَرست؟ بمیر تا برهی، ای حسود، کین رنجیست که از مشقّتِ آن جز بمرگ نتوان رست 0 6 MFaraji 1404/5/28 گلستان سعدی؛ از روی نسخه تصحیح شده محمدعلی فروغی سعدی 4.8 33 صفحۀ 196 یکی را دل از دست رفته بود و ترکِ جان کرده و مَطْمَحِ نظرش جایی خطرناک و مَظنّهٔ هلاک. نه لقمهای که مصوّر شدی که به کام آید یا مرغی که به دام افتد. چو در چشمِ شاهد نیاید زرت زر و خاکْ یکسان نماید برت باری، به نصیحتش گفتند: از این خیالِ مُحال تجنّب کن که خلقی هم بدین هوس که تو داری، اسیرند و پای در زنجیر. بنالید و گفت: دوستان گو، نصیحتم مکنید که مرا دیده بر ارادتِ اوست جنگجویان به زورِ پنجه و کتف دشمنان را کُشند و خوبانْ دوست شرطِ مودّت نباشد به اندیشهٔ جان، دل از مهرِ جانان برگرفتن. تو که در بندِ خویشتن باشی عشقبازِ دروغزن باشی گر نشاید به دوست ره بردن شرطِ یاری است در طلب مردن گر دست رسد که آستینش گیرم ور نه، بروم بر آستانش میرم متعلّقان را که نظر در کارِ او بود و شفقت به روزگارِ او، پندش دادند و بندش نهادند و سودی نکرد. دردا که طبیبْ صبر میفرماید وین نفسِ حریص را شکَر میباید آن شنیدی که شاهدی به نهفت با دل از دست رفتهای میگفت: تا تو را قدرِ خویشتن باشد پیشِ چشمت چه قدرِ من باشد؟ 0 1 𝐏𝐞𝐫𝐜𝐢𝐯𝐚𝐥 1404/5/20 گلستان سعدی سعدی 4.8 33 صفحۀ 31 یکی از ملوك بی انصاف پارسایی را پرسید : از عبادت ها کدام فاضل تر است؟ گفت :تو را خواب نیم روز ، تا در آن ، یك نَفَس خَلق را نیازاری. 2 40 MFaraji 1404/5/25 گلستان سعدی؛ از روی نسخه تصحیح شده محمدعلی فروغی سعدی 4.8 33 صفحۀ 126 بزرگی را پرسیدم از سیرت اخوان صفا. گفت: کمینه آن که مراد خاطر یاران بر مصالح خویش مقدّم دارد و حکما گفتهاند: برادر که در بند خویش است نه برادر و نه خویش است. همراه اگر شتاب کند همره تو نیست دل در کسی مبند که دل بسته تو نیست چون نبود خویش را دیانت و تقوی قطع رحم بهتر از مودت قربی یاد دارم که مدّعی در این بیت بر قول من اعتراض کرده بود و گفته: حق تعالی در کتاب مجید از قطع رحم نهی کرده است و به مودت ذی القربی فرموده و اینچه تو گفتی مناقض آن است. گفتم: غلط کردی که موافق قرآن است: و اِن جاهَداکَ عَلی اَن تُشْرِکَ بی ما لَیْسَ لَکَ به عِلمٌ فلا تُطِعْهما هزار خویش که بیگانه از خدا باشد فدای یک تنِ بیگانه کآشنا باشد 0 1 نورالله قلی زاده 3 روز پیش گلستان سعدی؛ از روی نسخه تصحیح شده محمدعلی فروغی سعدی 4.8 33 صفحۀ 231 وقتی به جهل جوانی بانگ بر مادر زدم، دل آزرده به کنجی نشست و گریان همیگفت: مگر خردی فراموش کردی که درشتی میکنی؟ چه خوش گفت زالی به فرزند خویش چو دیدش پلنگ افکن و پیل تن گر از عهد خردیت یاد آمدی که بیچاره بودی در آغوش من نکردی در این روز بر من جفا که تو شیرمردی و من پیرزن 0 3 نورالله قلی زاده 3 روز پیش گلستان سعدی؛ از روی نسخه تصحیح شده محمدعلی فروغی سعدی 4.8 33 صفحۀ 282 یکی را شنیدم از پیران مربی که مریدی را همیگفت: ای پسر! چندان که تعلق خاطر آدمیزاد به روزیست اگر به روزیده بودی به مقام از ملائکه درگذشتی. فراموشت نکرد ایزد در آن حال که بودی نطفهٔ مدفون و مدهوش روانت داد و طبع و عقل و ادراک جمال و نطق و رای و فکرت و هوش ده انگشتت مرتب کرد بر کف دو بازویت مرکب ساخت بر دوش کنون پنداری ای ناچیز همت! که خواهد کردنت روزی فراموش؟ 0 4 نورالله قلی زاده 3 روز پیش گلستان سعدی؛ از روی نسخه تصحیح شده محمدعلی فروغی سعدی 4.8 33 صفحۀ 290 اعرابیی را دیدم که پسر را همیگفت یا بُنَّی اِنَّک مسئولٌ یومَ القیامةِ ماذا اکتَسَبتَ و لا یُقالُ بمن انتسبتَ. یعنی تو را خواهند پرسید که عملت چیست نگویند پدرت کیست. جامه ی کعبه را که می بوسند او نه از کِرم پیله نامی شد با عزیزی نشست روزی چند لاجَرَم همچنو¹ گرامی شد 1: همچون او 0 2 نورالله قلی زاده 3 روز پیش گلستان سعدی؛ از روی نسخه تصحیح شده محمدعلی فروغی سعدی 4.8 33 صفحۀ 291 طفل بودم که بزرگی را پرسیدم از بلوغ. گفت در مسطور آمده است که سه نشان دارد: یکی پانزده سالگی و دیگر احتلام و سیم بر آمدن موی پیش. اما در حقیقت یک نشان دارد و بس، آن که در بند رضای حق جلّ و علا بیش از آن باشی که در بند حظّ نفس خویش و هر آن که در او این صفت موجود نیست به نزد محققان بالغ نشمارندش. به صورت آدمی شد قطرهٔ آب که چل روزش قرار اندر رحم ماند و گر چل ساله را عقل و ادب نیست به تحقیقش نشاید آدمی خواند جوانمردی و لطف است آدمیت همین نقش هیولانی مپندار هنر باید که صورت می توان کرد به ایوانها در از شنگرف و زنگار چو انسان را نباشد فضل و احسان چه فرق از آدمی تا نقش دیوار به دست آوردن دنیا هنر نیست یکی را گر توانی دل به دست آر 0 2 نورالله قلی زاده 3 روز پیش گلستان سعدی؛ از روی نسخه تصحیح شده محمدعلی فروغی سعدی 4.8 33 صفحۀ 294 مردکی را چشم درد خاست، پیش بیطار¹ رفت که دوا کن. بیطار از آنچه در چشم چارپای میکند در دیده او کشید و کور شد. حکومت به داور بردند گفت بر او هیچ تاوان نیست. اگر این خر نبودی، پیش بیطار نرفتی. مقصود از این سخن آن است تا بدانی که هر آن که ناآزموده را کار بزرگ فرماید با آن که ندامت برد به نزدیک خردمندان به خفت رای منسوب گردد. ندهد هوشمند روشنرای به فرومایه کارهای خطیر بوریاباف اگر چه بافندهست نبرندش به کارگاه حریر ۱: دامپزشک 1 2 محدثه حسنی 1404/3/3 گلستان سعدی؛ از روی نسخه تصحیح شده محمدعلی فروغی سعدی 4.8 33 صفحۀ 39 ملِک گفت: موجب گرد آمدن سپاه و رعیت چه باشد؟ گفت: پادشه را کرم باید تا براو رعیت گرد آیند و رحمت تا در پناه دولتش ایمن نشینند. پادشاهی کو روا دارد ستم بر زیر دست دوستدارش روز سختی دشمن زور آور است با رعیت صلح کن وز جنگ خصم ایمن نشین زانکه شاهنشاه عادل را رعیت لشکر است 0 10 زینب لطفعلیخانی 1403/4/22 گلستان شیخ شیراز سعدی سعدی 4.8 33 صفحۀ 55 توانگری به هنرست نه به مال و بزرگی به عقل نه به سال. 0 3
بریدههای کتاب گلستان شیخ شیراز سعدی زینب لطفعلیخانی 1403/5/19 گلستان شیخ شیراز سعدی سعدی 4.8 33 صفحۀ 83 گر گزندت رسد ز خلق مرنج که نه راحت رسد ز خلق نه رنج از خدا دان خلاف دشمن و دوست کاین دلِ هر دو در تصرف اوست گرچه تیر از کمان همی گذرد از کماندار بیند اهل خرد 0 0 MFaraji 1404/5/27 گلستان سعدی؛ از روی نسخه تصحیح شده محمدعلی فروغی سعدی 4.8 33 صفحۀ 214 نباید بستن اندر چیز و کس دل که دل برداشتن کاریست مشکل 0 1 R.F 1404/5/4 گلستان سعدی: به تصحیح محمدعلی فروغی سعدی 4.8 33 صفحۀ 7 ای کریمی که از خزانهٔ غیب گبر و ترسا وظیفه خور داری دوستان را کجا کنی محروم؟ تو که با دشمن این نظر داری! 0 1 مریم السادات هاشمی 1404/5/4 گلستان سعدی با تصحیح و مقدمه محمدعلی فروغی سعدی 4.8 33 صفحۀ 40 عابدان جزایِ طاعت خواهند و بازرگانان بهایِ بِضاعت منِ بنده امید آوردهام نه طاعت به دَرْیوزه آمدهام نه به تجارت *دریوزه: گدایی 0 0 MFaraji 1404/5/29 گلستان سعدی؛ از روی نسخه تصحیح شده محمدعلی فروغی سعدی 4.8 33 صفحۀ 272 دو کس رنج بیهوده بردند و سعی بیفایده کردند: یکی آن که اندوخت و نخورد و دیگر آن که آموخت و نکرد. علم چندان که بیشتر خوانی چون عمل در تو نیست نادانی نه محقّق بود نه دانشمند چارپایی بر او کتابی چند آن تهیمغز را چه علم و خبر که بر او هیزم است یا دفتر 0 1 MFaraji 1404/5/29 گلستان سعدی؛ از روی نسخه تصحیح شده محمدعلی فروغی سعدی 4.8 33 صفحۀ 276 نصیحت از دشمن پذیرفتن خطاست ولیکن شنیدن رواست تا به خلاف آن کار کنی که آن عین صواب است. حذر کن زآنچه دشمن گوید آن کن که بر زانو زنی دست تغابن گرت راهی نماید راست چون تیر از او برگرد و راه دست چپ گیر 0 1 MFaraji 1404/5/29 گلستان سعدی؛ از روی نسخه تصحیح شده محمدعلی فروغی سعدی 4.8 33 صفحۀ 276 خشمِ بیش از حد گرفتن وحشت آرد و لطفِ بی وقت هیبت ببرد. نه چندان درشتی کن که از تو سیر گردند و نه چندان نرمی که بر تو دلیر شوند. دُرشتی و نَرمی به هَم دَر بِه است چو فاصد که جَراح و مَرهَم نِهْ است دُرشتی نگیرد خِرَدمَند پیش نه سُستی که ناقص کُنَد قَدرِ خویش نه مَر خویشتن را فُزونی نَهد نه یکباره تَن در مَذلت دَهد شَبانی با پدر گفت: اِی خِرَدمَند مَرا تَعلیم دِه پیرانه یک پَند بگفتا: نیکمَردی کُن نَه چَندان که گردد خیره گرگِ تیز دَندان 0 0 فاطمـــه* 1404/5/5 گلستان سعدی سعدی 4.8 33 صفحۀ 20 نیم نانی گر خورد مردِ خدا بذلِ درویشان کند نیمی دگر مُلکِ اقلیمی بگیرد پادشاه همچنان در بندِ اقلیمی دگر 0 4 فاطمـــه* 1404/5/5 گلستان سعدی سعدی 4.8 33 صفحۀ 23 زمینِ شوره سنبل برنیارد درو تخم و عمل ضایع مگردان نکویی با بدان کردن چنانست که بد کردن بجای نیکمردان 0 6 فاطمـــه* 1404/5/5 گلستان سعدی سعدی 4.8 33 صفحۀ 23 توانم آنکه نیازارم اندرونِ کسی حسود را چه کنم کو ز خود به رنج دَرست؟ بمیر تا برهی، ای حسود، کین رنجیست که از مشقّتِ آن جز بمرگ نتوان رست 0 6 MFaraji 1404/5/28 گلستان سعدی؛ از روی نسخه تصحیح شده محمدعلی فروغی سعدی 4.8 33 صفحۀ 196 یکی را دل از دست رفته بود و ترکِ جان کرده و مَطْمَحِ نظرش جایی خطرناک و مَظنّهٔ هلاک. نه لقمهای که مصوّر شدی که به کام آید یا مرغی که به دام افتد. چو در چشمِ شاهد نیاید زرت زر و خاکْ یکسان نماید برت باری، به نصیحتش گفتند: از این خیالِ مُحال تجنّب کن که خلقی هم بدین هوس که تو داری، اسیرند و پای در زنجیر. بنالید و گفت: دوستان گو، نصیحتم مکنید که مرا دیده بر ارادتِ اوست جنگجویان به زورِ پنجه و کتف دشمنان را کُشند و خوبانْ دوست شرطِ مودّت نباشد به اندیشهٔ جان، دل از مهرِ جانان برگرفتن. تو که در بندِ خویشتن باشی عشقبازِ دروغزن باشی گر نشاید به دوست ره بردن شرطِ یاری است در طلب مردن گر دست رسد که آستینش گیرم ور نه، بروم بر آستانش میرم متعلّقان را که نظر در کارِ او بود و شفقت به روزگارِ او، پندش دادند و بندش نهادند و سودی نکرد. دردا که طبیبْ صبر میفرماید وین نفسِ حریص را شکَر میباید آن شنیدی که شاهدی به نهفت با دل از دست رفتهای میگفت: تا تو را قدرِ خویشتن باشد پیشِ چشمت چه قدرِ من باشد؟ 0 1 𝐏𝐞𝐫𝐜𝐢𝐯𝐚𝐥 1404/5/20 گلستان سعدی سعدی 4.8 33 صفحۀ 31 یکی از ملوك بی انصاف پارسایی را پرسید : از عبادت ها کدام فاضل تر است؟ گفت :تو را خواب نیم روز ، تا در آن ، یك نَفَس خَلق را نیازاری. 2 40 MFaraji 1404/5/25 گلستان سعدی؛ از روی نسخه تصحیح شده محمدعلی فروغی سعدی 4.8 33 صفحۀ 126 بزرگی را پرسیدم از سیرت اخوان صفا. گفت: کمینه آن که مراد خاطر یاران بر مصالح خویش مقدّم دارد و حکما گفتهاند: برادر که در بند خویش است نه برادر و نه خویش است. همراه اگر شتاب کند همره تو نیست دل در کسی مبند که دل بسته تو نیست چون نبود خویش را دیانت و تقوی قطع رحم بهتر از مودت قربی یاد دارم که مدّعی در این بیت بر قول من اعتراض کرده بود و گفته: حق تعالی در کتاب مجید از قطع رحم نهی کرده است و به مودت ذی القربی فرموده و اینچه تو گفتی مناقض آن است. گفتم: غلط کردی که موافق قرآن است: و اِن جاهَداکَ عَلی اَن تُشْرِکَ بی ما لَیْسَ لَکَ به عِلمٌ فلا تُطِعْهما هزار خویش که بیگانه از خدا باشد فدای یک تنِ بیگانه کآشنا باشد 0 1 نورالله قلی زاده 3 روز پیش گلستان سعدی؛ از روی نسخه تصحیح شده محمدعلی فروغی سعدی 4.8 33 صفحۀ 231 وقتی به جهل جوانی بانگ بر مادر زدم، دل آزرده به کنجی نشست و گریان همیگفت: مگر خردی فراموش کردی که درشتی میکنی؟ چه خوش گفت زالی به فرزند خویش چو دیدش پلنگ افکن و پیل تن گر از عهد خردیت یاد آمدی که بیچاره بودی در آغوش من نکردی در این روز بر من جفا که تو شیرمردی و من پیرزن 0 3 نورالله قلی زاده 3 روز پیش گلستان سعدی؛ از روی نسخه تصحیح شده محمدعلی فروغی سعدی 4.8 33 صفحۀ 282 یکی را شنیدم از پیران مربی که مریدی را همیگفت: ای پسر! چندان که تعلق خاطر آدمیزاد به روزیست اگر به روزیده بودی به مقام از ملائکه درگذشتی. فراموشت نکرد ایزد در آن حال که بودی نطفهٔ مدفون و مدهوش روانت داد و طبع و عقل و ادراک جمال و نطق و رای و فکرت و هوش ده انگشتت مرتب کرد بر کف دو بازویت مرکب ساخت بر دوش کنون پنداری ای ناچیز همت! که خواهد کردنت روزی فراموش؟ 0 4 نورالله قلی زاده 3 روز پیش گلستان سعدی؛ از روی نسخه تصحیح شده محمدعلی فروغی سعدی 4.8 33 صفحۀ 290 اعرابیی را دیدم که پسر را همیگفت یا بُنَّی اِنَّک مسئولٌ یومَ القیامةِ ماذا اکتَسَبتَ و لا یُقالُ بمن انتسبتَ. یعنی تو را خواهند پرسید که عملت چیست نگویند پدرت کیست. جامه ی کعبه را که می بوسند او نه از کِرم پیله نامی شد با عزیزی نشست روزی چند لاجَرَم همچنو¹ گرامی شد 1: همچون او 0 2 نورالله قلی زاده 3 روز پیش گلستان سعدی؛ از روی نسخه تصحیح شده محمدعلی فروغی سعدی 4.8 33 صفحۀ 291 طفل بودم که بزرگی را پرسیدم از بلوغ. گفت در مسطور آمده است که سه نشان دارد: یکی پانزده سالگی و دیگر احتلام و سیم بر آمدن موی پیش. اما در حقیقت یک نشان دارد و بس، آن که در بند رضای حق جلّ و علا بیش از آن باشی که در بند حظّ نفس خویش و هر آن که در او این صفت موجود نیست به نزد محققان بالغ نشمارندش. به صورت آدمی شد قطرهٔ آب که چل روزش قرار اندر رحم ماند و گر چل ساله را عقل و ادب نیست به تحقیقش نشاید آدمی خواند جوانمردی و لطف است آدمیت همین نقش هیولانی مپندار هنر باید که صورت می توان کرد به ایوانها در از شنگرف و زنگار چو انسان را نباشد فضل و احسان چه فرق از آدمی تا نقش دیوار به دست آوردن دنیا هنر نیست یکی را گر توانی دل به دست آر 0 2 نورالله قلی زاده 3 روز پیش گلستان سعدی؛ از روی نسخه تصحیح شده محمدعلی فروغی سعدی 4.8 33 صفحۀ 294 مردکی را چشم درد خاست، پیش بیطار¹ رفت که دوا کن. بیطار از آنچه در چشم چارپای میکند در دیده او کشید و کور شد. حکومت به داور بردند گفت بر او هیچ تاوان نیست. اگر این خر نبودی، پیش بیطار نرفتی. مقصود از این سخن آن است تا بدانی که هر آن که ناآزموده را کار بزرگ فرماید با آن که ندامت برد به نزدیک خردمندان به خفت رای منسوب گردد. ندهد هوشمند روشنرای به فرومایه کارهای خطیر بوریاباف اگر چه بافندهست نبرندش به کارگاه حریر ۱: دامپزشک 1 2 محدثه حسنی 1404/3/3 گلستان سعدی؛ از روی نسخه تصحیح شده محمدعلی فروغی سعدی 4.8 33 صفحۀ 39 ملِک گفت: موجب گرد آمدن سپاه و رعیت چه باشد؟ گفت: پادشه را کرم باید تا براو رعیت گرد آیند و رحمت تا در پناه دولتش ایمن نشینند. پادشاهی کو روا دارد ستم بر زیر دست دوستدارش روز سختی دشمن زور آور است با رعیت صلح کن وز جنگ خصم ایمن نشین زانکه شاهنشاه عادل را رعیت لشکر است 0 10 زینب لطفعلیخانی 1403/4/22 گلستان شیخ شیراز سعدی سعدی 4.8 33 صفحۀ 55 توانگری به هنرست نه به مال و بزرگی به عقل نه به سال. 0 3