𝐏𝐞𝐫𝐜𝐢𝐯𝐚𝐥

𝐏𝐞𝐫𝐜𝐢𝐯𝐚𝐥

@amigh
عضویت

خرداد 1403

337 دنبال شده

346 دنبال کننده

                میان کتاب‌ها گشتم
میان روزنامه‌های پوسیده‌ی پُر غبار،
در خاطرات خویش،
در حافظه‌ای که دیگر مدد نمی‌کند،
خود را جُستم و فردا را.
- شاملو
              

یادداشت‌ها

        «در تاریکی بی انتهای شب ، ما پنج سر از خاک بیرون آوردیم
ریشه هایمان را در کلمات تنیده،و اولین جوانه هایمان را زدیم
اما افسوس که گلبرگ هایمان ، در وزش باد وحشی و سرسام آور، به پوچی سوق پیدا کردند
امّا آیا ما تسلیم شدیم؟
خیر! »

اول از همه خسته نباشید عرض می‌کنم خدمت نویسنده اثر. جسارت نوشتن و از آن مهم‌تر، انتشار آن،تحسین‌برانگیز است.
بگذریم که کتاب هم به خودی خود خیلی دوست‌داشتنی است.
داستان به اندازه‌ی کافی جذاب بود،اما جا داشت گسترده‌تر باشد.چه از لحاظ سیر اتفاقات و چه از لحاظ شخصیت ها و یا حتی مکان ها!
شخصیت‌پردازی خوب بود،اما تنها در مورد شخصیت‌های اصلی؛ بقیه بیشتر نقش سیاهی‌لشکر را داشتند تا داستان را تکمیل کنند.
جوزف به عنوان شخصیت منفی داستان،به خوبی ظاهر شد. به نوعی از انتقامی که از برادرش گرفت خوشحال شدم.نمی‌دونم،شاید اگر پیشینه‌ی برادرش را هم می‌خوندیم همه‌ی تقصیرها به گردن پدرشان می‌افتاد.صد البته که هیچ کس در این داستان بی تقصیر نیست.
دلم نمیاد اشاره ای به تئو نکنم.اصلا وقتی این پسر رو میبینی مهربونی،دانایی،صبر و شجاعت را یکجا می‌بینی؛گویی او از خصال نیکو همه را یکجا گزیده است.🥲😂
دو مورد در این کتاب کمی باب میل من نبود:
۱. در چند صحنه ای همه‌ی کارها خیلی سریع و راحت انجام می‌شد. یا حداقل توضیح زیادی درباره‌ی جزئیات اتفاقات نداشتیم.انگار شخصیت قصد می‌کرد و بوم!همه چیز به خوبی و خوشی و به بهترین شکل انجام می‌شد.
۲. نحوه‌ی روایت منو یاد رمان نجواگر می‌اندازه که هر بخش توسط یک نفر روایت می‌شه. خود روش خیلی کمک کننده بود به کتاب اما چیزی که میتونست بهتر باشه مربوطه به راوی هست که خیلی سریع عوض می‌شد.
البته قابل درکه که کتاب کم حجمی بود و متعاقبا بخش ها هم بخش های کوتاهی شمرده میشن.
در مجموع قطعا پیشنهاد میکنم «انتقام» بخونید و لذت ببرید
      

26

        «انسان‌ها حتی وقتی چشمانشان بیناست کورند.»
بنظرم اساس کتاب همین جمله هست.

کتاب‌هایی هستند که با خوندنشون احساس زندگی می‌کنی اما کوری دقیقاً در نقطهٔ مقابل قرار دارد. وایی که چقدر سر اتفاقات این کتاب حرص خوردم. مثل تیغیه که با هر صفحه زخمی عمیق‌تر بر جان خواننده می‌گذارد. تصویری هولناک از ذات انسان ایجاد می‌کند .که چه بخواهیم قبول کنیم چه نخواهیم به طرز وحشت انگیزی واقع گرایانه است
کوری نه فقط یک بیماری فیزیکی بلکه نمادی از فروپاشی اخلاقی است. 
در مورد عدم نامگذاری شخصیت‌ها:
بنظرم جالب بود به 2 دلیل.اول همه‌چیز کلی‌تر می‌شود؛ این می‌تواند هرکسی باشدحتی من یا شما. و دوم به دلیل تعداد بالای شخصیت ها در بخش های ابتدایی شناسایی هر فرد راحت تر صورت می‌گیرد.
کوری کتابیه  که باید خواند اما فقط یک بار!
کتابی نیست که برای لذت بردن توی یه روز بارونی یا تو دل طبیعت برای آرامش بخونی بلکه کتابیه که تو را می‌خواند، وجدانت را زیر سؤال می‌برد و تو را با پرسش‌های بی‌پاسخ رها می‌کند. 
احتمالا خطرناک ترین موجود روی زمین اشرف مخلوقاته.....
      

112

88

        «حقیقت همیشه راهی برای بروز پیدا می‌کند.
این حقیقت که مردم می‌میرند و بعد از زمان کوتاهی، چیزی جز اشیاء دیگر باقی نمی‌ماند» . . .


شروع کتاب کمی کند و گسسته بنظر میرسید و با خودم گفتم این دو خط داستان موازی چه ارتباطی به هم دارند.اما مهارت نویسنده رو در به هم‌بافتن تدریجی این دو جریان به‌ویژه در بخش دوم کتاب دوست داشتم

بنظرم درسته که شخصیت فرانسیس مثل پدرش پلید شده بود اما نمیشه خیلی سرزنشش کرد.اون شرایطی رو گذرونده بود که احتمال هرکس دیگری هم که جای او بود به همین سرنوشت گرفتار میشد؛ او قربانی چرخهٔ معیوب خشونت و ترس است. اگرچه اقداماتش غیرقابل دفاع است، اما کتاب به‌خوبی نشان می‌دهد که چگونه ضربهٔ روانی می‌تواند فرد را به پرتگاه پلیدی بکشاند. 
 
اتفاقی که برای کارآگاه ویلیس افتاد واقعا برام دردناک بود چون نماد تغییر و پیشرفت بود.حق داشت کمی آرامش و لذت از زندگی جدید را تجربه کند. قدر فرصت هاتون رو بدونید :)

به هر حال شاهکار نبود اما کتابی بود که اگر علاقه مند به این ژانر باشید ارزش خوندن داره
      

91

        غم‌مخور جانا در این‌عالم که عالم هیچ نیست
نیست‌هستی‌جز دمی‌ناچیز و آن‌دم‌هیچ‌نیست
-ملک الشعرای بهار

تجربه ایوان ایلیچ رو بخوام خیلی خلاصه بگم یک چیزی مثل این جمله میشه:«حس میکنم،مدتهاست سقوط میکنم و به زمین نمی‌رسم .غرق می شوم اما خفه نمی شوم.می سوزم وجان نمی دهم!من در پایانی بی پایان
به سر میبرم ...»
ایوان در طول زندگی‌اش در چرخه‌ای از ارزش‌های اجتماعی پوچ (مثل موقعیت شغلی، ثروت، و ظواهر) غرق شده بوداما با مواجهه با مرگ تازه متوجه این واقعیت میشه که این زندگی واقعی نبوده است.
تولستوی روایت را از مرگ ایوان شروع می‌کند و سپس به گذشته برمی‌گردد. این تکنیک نشان می‌دهد که زندگی ایوان تنها در پرتو مرگ معنا پیدا می‌کند. این اثر به همه ما هشدار می‌دهد که منتظر نمانیم تا مرگ مارابیدار کند.
بیماری و مرگ ایوان پرده از پوچی تمام چیزهایی بر میدارد که تا آن روز برای او ارزشمند بودند. همکارانش بلافاصله پس از مرگ او به فکر جایگاه شغلی اش میافتند ،همسرش به فکر مستمری بازماندگی است، و هیچکس به عمق فاجعه ی انسانیِ مرگ توجهی ندارد. این نشان میدهد که جامعه انسانها را تا حد ابزارهای قابل تعویض تقلیل میدهد
 تنها در لحظات پایانیه که ایوان با خدمتکارش گراَسیم  ارتباطی انسانی برقرار میکند. اینجاست که تولستوی رستگاری را در بازگشت به سادگی و مهربانی انسانی میداند نه در موقعیت اجتماعی یا عقلانیت.
در پایان خوندن این کتاب کاملا مفیده
      

78

        «برای همه چیزهایی که در زندگی از دست داده بودم، شادی‌های پوچی که محرومش کرده بودم، تنها آرزویی که داشتم جمعیتی خشمگین در روز اعدامم باشند و با فریادهای نفرت‌آمیز به استقبالم بیایند.»

به نظر من کل کتاب رو میشه توی جمله:«خواهی نشوی همرنگ؛رسوای جماعت شو»خلاصه کرد.درسته از قدیم الایام این ضرب المثل این شکلی نبوده ولی به نظرم تو این حالت هم موقعیت های زیادی رو توجیه می‌کنه.

امام علی (ع) فرموده اند:مردم دشمن چیزی هستند که نمی‌شناسند
این جملهٔ به‌خوبی تنفر جامعه از مورسو را توضیح می‌دهد. آنها بی‌تفاوتی او را نمی‌فهمند پس آن را تهدید اخلاقی تفسیر می‌کنند. کامو در این رمان جامعه‌ای را به تصویر می‌کشد که حقیقت فردی را قبول نمیکند و آن را با برچسب‌های بی‌اخلاقی یا جنون سرکوب می‌کند.

سوالی که پیش میاد اینه که اگه مورسو مثل اکثر مجرم ها نقش گناهکار توبه کار را بازی میکرد آیا باز هم به این شکل محکوم میشد؟احتمالا دست کم محکومیتش به اعدام تبدیل به حبس میشد.

بیگانه نه‌تنها روایت یک قتل بلکه نقد جامعه‌ای است که صداقت را قبول نمیکند. مورسو قربانی سیستم‌هایی می‌شود که همرنگی دروغین را به حقیقت رادیکال ترجیح می‌دهند.
      

48

        ی کتاب دیگه با تم آخرالزمانی از آقای شوسترمن.بنظرم از پس بیان نکته اصلی که اول ذهن و چشم مخاطب رو به روی شاید آینده نه چندان دور طبیعت و بشر باز کنه به خوبی براومده و وقتی که عمیقاً پا به صفحات کتاب بزاری متوجه حس اظطراب و تلاش برای بقا میشی.این که چطور تو شرایط خاص همه میتونن تبدیل به یک هیولای وحشتناک بشن و هیچ گونه حس ترحم و هم نوع دوستی نیز وجود نداشته باشه.اسم کتاب به خودی خود گویای همه چیز هست.خشکسالی و بی آبی که هرچند همه ازش مطلع هستند اما کسی آن را جدی نمیگیرد.امیدوارم حداقل این اثر روی مخاطب تاثیر خودش رو بزاره. سبک کتاب واسم جدید بود که از دید چندین و چند شخصیت بیان میشه و جالب بود.اما به شخصه به هیچ عنوان پایان کتاب رو نمیتونم قبول کنم.حس میکنم بر خلاف بقیه کتابای شوسترمن که هیچ ترسی برای از بین بردن شخصیت اصلی کتاب نداشت؛اینجا قصه فرق میکرد و در آخر تمام شخصیت های اصلی صحیح و سالم به مانند فیلم ها خوش و خندان در کنار هم قرار گرفتن.وقتی تو صفحات پایانی خبری از جکی نبود انتظار داشتم حداقل او قربانی شجاعتش شده باشد که خب فقط یک نیم خط کافی بود تا بفهمم او نیز سالم مانده.عمیقا حس میکنم تمام ماجراجویی ها و تلاش گروه رو پوچ جلوه داد به طوری که اگه دوهفته داخل خونه هاشون دوام می‌آورند خیلی شیک و مجلسی مشکل تمام می‌شد.اما هرچه که بود همچنان ارزش خواندن داره
      

46

        مجموعه ای چهار جلدی (سه جلد منتشر شده)
کتاب ترسناک نیست. نه ترسناکه، نه چندش، نه غم انگیز، هیچکدوم. چون خودم اولاش فک میکردم اینجوری باشه، گفتم بگم.

از نکات مثبت این کتاب همینقدر بسنده میکنم که داستان گیرا و نسبتا تازه تر نسبت به فانتزی های دیگه اش باعث شد در دوران پراسترس امتحانات توجهم رو جلب و منو متقاعد کرد که داستانش رو دنبال کنم
خلاصه کتاب رو که از پشت جلد هم میتونید بخونید پس خیلی وقتتان را نمی‌گیرم و باید بگویم داستان حول محور اتفاقاتی رخ میدهد که در مغز هیچ انسان این دوره نمی‌گنجد و تمامی قسمت های زندگی به کلی متفاوت شده است به طوری که انسان تقریبا دیگر دغدغه ای ندارد و به راز جاودانگی دست یافته است
این بخش کمی تفکرم را برانگیخت.
با خود فکر کردم آدم یک عالمه وقت دارد که به گردش و سیاحت بپردازد؛ همه ی دنیا را بگردد. همه ی کتاب های دنیا را بخواند. همه ی زبان ها را یاد بگیرد. نوه و نتیجه و ندیده هایش را ببیند. مجبور نیست مثل چی از صبح تا شب کار کند یا به مدرسه برود. بعد به این فکر کردم:« خب همه ی این کارها رو بکنم که چی بشود؟ که از زندگی نامحدود لذت ببرم. ولی وقتی سختی و ارزشی نباشه لذتی هم نیست.» یعنی وقتی نامیرایی هدفی را بی ارزش کرد، رسیدن به آن هم خیری ندارد. تازه شاید وقت شد همه ی این کارها را در صدسال اول انجام داد؛ صده های بعدی چه؟ (فرض کنین همه ی همه ی کتاب های دنیا رو خوندید، حالا ده سال ده سال باید منتظر بمونید که یه کتاب جدید چاپ بشه??)
پس با شخصیت های داستان همسو شدم

حرف از شخصیت های داستان شد چند خطی نیز راجع به آن ها نظر دارم :
شخصیت پردازی را به شخصه خیلی دوست داشتم. روئن و سیترا اولش شخصیت خمیری داشتند؛ بعد کم کم نویسنده آن ها را ورز داد و طی اتفاقات پرپیچ و خمی که برایشان افتاد، آن ها را مغز پخت کرد که این از نقاط قوت کتاب است. سیترا اصلا ضعیف نبود و روئن خفن ترین بود. داس فارادی شخصیت قابل احترام و شخصیت منفی ها، در خور یک شخصیت منفیِ درگیرکننده، روان پریش و توطئه گر بودند.

خلاصه که در بین کتاب های اخیر می‌تونه نمره مورد قبول رو کسب کنه
امیدوارم بخونین و لذت ببرین .
      

53

باشگاه‌ها

این کاربر هنوز عضو باشگاهی نیست.

چالش‌ها

لیست‌ها

این کاربر هنوز لیستی ایجاد نکرده است.

فعالیت‌ها

فعالیتی یافت نشد.