بریدهای از کتاب گلستان سعدی؛ از روی نسخه تصحیح شده محمدعلی فروغی اثر سعدی
1404/5/28
صفحۀ 196
یکی را دل از دست رفته بود و ترکِ جان کرده و مَطْمَحِ نظرش جایی خطرناک و مَظنّهٔ هلاک. نه لقمهای که مصوّر شدی که به کام آید یا مرغی که به دام افتد. چو در چشمِ شاهد نیاید زرت زر و خاکْ یکسان نماید برت باری، به نصیحتش گفتند: از این خیالِ مُحال تجنّب کن که خلقی هم بدین هوس که تو داری، اسیرند و پای در زنجیر. بنالید و گفت: دوستان گو، نصیحتم مکنید که مرا دیده بر ارادتِ اوست جنگجویان به زورِ پنجه و کتف دشمنان را کُشند و خوبانْ دوست شرطِ مودّت نباشد به اندیشهٔ جان، دل از مهرِ جانان برگرفتن. تو که در بندِ خویشتن باشی عشقبازِ دروغزن باشی گر نشاید به دوست ره بردن شرطِ یاری است در طلب مردن گر دست رسد که آستینش گیرم ور نه، بروم بر آستانش میرم متعلّقان را که نظر در کارِ او بود و شفقت به روزگارِ او، پندش دادند و بندش نهادند و سودی نکرد. دردا که طبیبْ صبر میفرماید وین نفسِ حریص را شکَر میباید آن شنیدی که شاهدی به نهفت با دل از دست رفتهای میگفت: تا تو را قدرِ خویشتن باشد پیشِ چشمت چه قدرِ من باشد؟
یکی را دل از دست رفته بود و ترکِ جان کرده و مَطْمَحِ نظرش جایی خطرناک و مَظنّهٔ هلاک. نه لقمهای که مصوّر شدی که به کام آید یا مرغی که به دام افتد. چو در چشمِ شاهد نیاید زرت زر و خاکْ یکسان نماید برت باری، به نصیحتش گفتند: از این خیالِ مُحال تجنّب کن که خلقی هم بدین هوس که تو داری، اسیرند و پای در زنجیر. بنالید و گفت: دوستان گو، نصیحتم مکنید که مرا دیده بر ارادتِ اوست جنگجویان به زورِ پنجه و کتف دشمنان را کُشند و خوبانْ دوست شرطِ مودّت نباشد به اندیشهٔ جان، دل از مهرِ جانان برگرفتن. تو که در بندِ خویشتن باشی عشقبازِ دروغزن باشی گر نشاید به دوست ره بردن شرطِ یاری است در طلب مردن گر دست رسد که آستینش گیرم ور نه، بروم بر آستانش میرم متعلّقان را که نظر در کارِ او بود و شفقت به روزگارِ او، پندش دادند و بندش نهادند و سودی نکرد. دردا که طبیبْ صبر میفرماید وین نفسِ حریص را شکَر میباید آن شنیدی که شاهدی به نهفت با دل از دست رفتهای میگفت: تا تو را قدرِ خویشتن باشد پیشِ چشمت چه قدرِ من باشد؟
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.