بریده کتابهای بیگانه پانیذ مالکی 1402/3/17 بیگانه آلبر کامو 3.9 161 صفحۀ 86 به گمانم اولش درست متوجه نبودم که همهی این آدمها جمع شده بودند مرا ببینند.معمولا هیچوقت کسی به من توجهی نمیکند. باید خیلی به خودم فشار میآوردم که بفهمم دلیل این همه هیجان من هستم. 0 18 پانیذ مالکی 1402/3/17 بیگانه آلبر کامو 3.9 161 صفحۀ 16 من درست ملتفت اسم زن نشدم؛ فقط متوجه شدم که همان پرستار کشیک خانه است.سری خم کرد، بدون اینکه حتی لبخندی به صورت عبوس و تکیده و درازش بنشیند. 0 8 پانیذ مالکی 1402/3/17 بیگانه آلبر کامو 3.9 161 صفحۀ 104 او گفت روح مرا کاویده و هیچ چیز پیدا نکرده. گفت حقیقت این است که من اصلا روح ندارم. هیچ چیز انسانی در وجود من نیست و هیچ یک از آن اصول اخلاقی که در دل انسانهاست در دل من وجود ندارد. 5 19 پانیذ مالکی 1402/3/17 بیگانه آلبر کامو 3.9 161 صفحۀ 47 گفتم یک وقتی پاریس زندگی میکردم. پرسید پاریس چه شکلی است. گفتم "کثافت. پر از کبوتر و حیاطهای تاریک. آدمها همه پوستشان سفیده." 0 14 فاطمه السادات مدنی 1403/3/6 بیگانه آلبر کامو 3.9 161 صفحۀ 60 منتظر گردش روزانهای میماندم که در حیاط انجام میدادم، یا به انتظار ملاقات وکیلم مینشستم. ترتیب بقیهی اوقات را هم به خوبی داده بودم. انگار غالباً فکر میکردم که اگر مجبورم میکردند در تنهی درخت خشکی زندگانی کنم، و در آن مکان هیج مسئولیتی جز نگاه کردن به کل آسمان بالای سرم، نداشته باشم، آن وقت هم کمکم عادت میکردم. آنجا هم به انتظار گذشتن پرندگان، و یا به انتظار ملاقات ابرها، وقت خود را میگذراندم. همچنان که در اینجا، منتظر دیدن کراواتهای عجیب وکیلم هستم. در ستایش عادت 0 4 Behnam 1402/3/19 بیگانه آلبر کامو 3.9 161 صفحۀ 27 پنجره را بستم و بر که میگشتم در آینه چشمم به گوشهای از میزم افتاد که چراغ الکلیام آنجا کنار تکهای نان بود. از خاطرم گذشت که بههرحال یک یکشنبهی دیگر را هم به سر آوردهام، مامان دیگر دفن شده است، و من باید برگردم سر کارم، و بالاخره، هیچچیز عوض نشده است. 0 7 پانیذ مالکی 1402/3/17 بیگانه آلبر کامو 3.9 161 صفحۀ 29 عصرها حوله ی گردان خیس خیس است ؛ همه ی روز همه از همین حوله استفاده میکنند. یک بار این را به رئیس گفتم. گفت متاسف است، ولی بههرحال یک مورد جزئی و کم اهمیت است. 0 4 فهیمه صادقیان 1402/5/27 بیگانه آلبر کامو 3.9 161 صفحۀ 126 0 13 سیدخلیل موسوی راد 1403/2/26 بیگانه آلبر کامو 3.9 161 صفحۀ 147 همیشه بدترین فرضها را میکردم فرض میکردم تمیزم (درخواست دادگاه تجدیدنظر) رد شده است. خب پس خواهم مرد. این مطلب خیلی زودتر از چیزهای دیگر آشکار بود. همه مردم میدانند که زندگی به زحمتش نمی ارزد. حقيقتا، من منکر نبودم که در سی سالگی مردن یا در هفتاد سالگی چندان اهمیت ندارد؛ چون طبیعتاً در هر دو صورت مردان و زنان دیگر زندگیشان را خواهند کرد و این در طول هزاران سال ادامه خواهد داشت. 0 2 مریم حبیب الهی 1403/5/26 بیگانه آلبر کامو 3.9 161 صفحۀ 70 0 28 Raha 1403/7/3 بیگانه آلبر کامو 3.9 161 صفحۀ 83 جایی خوانده بودم که آدم در زندان بالاخره زمان را گم می کند.اما وقتی این را خوانده بودم خیلی معنایش را نفهمیده بودم.نفهمیده بودم چطور روز ها می توانند در آن واحد هم کوتاه باشند هم طولانی.بی تردید طولانی برای گذراندن، اما آن قدر کشدار که دست آخر با هم قاطی می شوند.دیگر اسم ندارند. تنها کلمه هایی که برایم معنایی داشتند دیروز و فردا بودند. 0 31 پانیذ مالکی 1402/3/18 بیگانه آلبر کامو 3.9 161 صفحۀ 126 غروب یک فرصت کوتاه غمانگیز بود. 0 12 سیدحسین موسوی 1402/5/14 بیگانه آلبر کامو 3.9 161 صفحۀ 18 ولی لحظه هایی پیش می آیند که در آنها "دکورها فرو میریزد"، هنگامی که بی معنائیِ کارهای عادیِ روزانهامان ناگهان ما را فرا میگیرد. 0 12 پانیذ مالکی 1402/3/17 بیگانه آلبر کامو 3.9 161 صفحۀ 20 فقط چند تصویر دیگر از آن روز در ذهنم حک شده است: مثلا چهره ی پرز، وقتی که بار آخر خودش را به ما رساند، درست بیرون دهکده. دانه های درشت اشکِ حسرت و خستگی از چشمهایش میریخت روی صورتش. اما با آن همه چین و چروکی که صورتش داشت این دانه های اشک نمیریختند. 0 3 پانیذ مالکی 1402/3/17 بیگانه آلبر کامو 3.9 161 صفحۀ 40 ماری یک بازی یادم داد. شنا که میکردی باید کف آب را از روی موج ها هورت میکشیدی و توی دهانت نگه میداشتی، بعد به پشت میخوابیدی روی آب و کف ها را رو به آسمان با فشار بیرون میریختی.یک فوارهی کفآلود درست میشد که یا در هوا محو میشد یا به شکل قطره های ریز ولرم میریخت روی صورتت. 0 4 پانیذ مالکی 1402/3/17 بیگانه آلبر کامو 3.9 161 صفحۀ 33 گفت:"میدونی آقای مورسو، من آدم بدی نیستم اما از کسی نمیخورم". 0 3 لنا دیروز بیگانه آلبر کامو 3.9 161 صفحۀ 88 0 9 زهرا_. 1402/12/27 بیگانه آلبر کامو 3.9 161 صفحۀ 82 مادرم اغلب می گفت که هیچ کسی بدبخت تمام عیار نیست .در زندان هنگامی که آسمان به خود رنگ می گرفت و روز نو آهسته به سلولم می لغزید، حرف او را تصدیق می کردم. 0 4 Amadeus 1403/7/18 بیگانه آلبر کامو 3.9 161 صفحۀ 144 همه مردم میدانند که زندگی به زحمتش نمیارزد. 0 10 امیرحسین اشتری 1403/2/13 بیگانه آلبر کامو 3.9 161 صفحۀ 80 باری،این عقیده مامان بود و عادت داشت مرتب آن را تکرار کند،که آدم دست آخر به همه چیز عادت می کند. 0 1
بریده کتابهای بیگانه پانیذ مالکی 1402/3/17 بیگانه آلبر کامو 3.9 161 صفحۀ 86 به گمانم اولش درست متوجه نبودم که همهی این آدمها جمع شده بودند مرا ببینند.معمولا هیچوقت کسی به من توجهی نمیکند. باید خیلی به خودم فشار میآوردم که بفهمم دلیل این همه هیجان من هستم. 0 18 پانیذ مالکی 1402/3/17 بیگانه آلبر کامو 3.9 161 صفحۀ 16 من درست ملتفت اسم زن نشدم؛ فقط متوجه شدم که همان پرستار کشیک خانه است.سری خم کرد، بدون اینکه حتی لبخندی به صورت عبوس و تکیده و درازش بنشیند. 0 8 پانیذ مالکی 1402/3/17 بیگانه آلبر کامو 3.9 161 صفحۀ 104 او گفت روح مرا کاویده و هیچ چیز پیدا نکرده. گفت حقیقت این است که من اصلا روح ندارم. هیچ چیز انسانی در وجود من نیست و هیچ یک از آن اصول اخلاقی که در دل انسانهاست در دل من وجود ندارد. 5 19 پانیذ مالکی 1402/3/17 بیگانه آلبر کامو 3.9 161 صفحۀ 47 گفتم یک وقتی پاریس زندگی میکردم. پرسید پاریس چه شکلی است. گفتم "کثافت. پر از کبوتر و حیاطهای تاریک. آدمها همه پوستشان سفیده." 0 14 فاطمه السادات مدنی 1403/3/6 بیگانه آلبر کامو 3.9 161 صفحۀ 60 منتظر گردش روزانهای میماندم که در حیاط انجام میدادم، یا به انتظار ملاقات وکیلم مینشستم. ترتیب بقیهی اوقات را هم به خوبی داده بودم. انگار غالباً فکر میکردم که اگر مجبورم میکردند در تنهی درخت خشکی زندگانی کنم، و در آن مکان هیج مسئولیتی جز نگاه کردن به کل آسمان بالای سرم، نداشته باشم، آن وقت هم کمکم عادت میکردم. آنجا هم به انتظار گذشتن پرندگان، و یا به انتظار ملاقات ابرها، وقت خود را میگذراندم. همچنان که در اینجا، منتظر دیدن کراواتهای عجیب وکیلم هستم. در ستایش عادت 0 4 Behnam 1402/3/19 بیگانه آلبر کامو 3.9 161 صفحۀ 27 پنجره را بستم و بر که میگشتم در آینه چشمم به گوشهای از میزم افتاد که چراغ الکلیام آنجا کنار تکهای نان بود. از خاطرم گذشت که بههرحال یک یکشنبهی دیگر را هم به سر آوردهام، مامان دیگر دفن شده است، و من باید برگردم سر کارم، و بالاخره، هیچچیز عوض نشده است. 0 7 پانیذ مالکی 1402/3/17 بیگانه آلبر کامو 3.9 161 صفحۀ 29 عصرها حوله ی گردان خیس خیس است ؛ همه ی روز همه از همین حوله استفاده میکنند. یک بار این را به رئیس گفتم. گفت متاسف است، ولی بههرحال یک مورد جزئی و کم اهمیت است. 0 4 فهیمه صادقیان 1402/5/27 بیگانه آلبر کامو 3.9 161 صفحۀ 126 0 13 سیدخلیل موسوی راد 1403/2/26 بیگانه آلبر کامو 3.9 161 صفحۀ 147 همیشه بدترین فرضها را میکردم فرض میکردم تمیزم (درخواست دادگاه تجدیدنظر) رد شده است. خب پس خواهم مرد. این مطلب خیلی زودتر از چیزهای دیگر آشکار بود. همه مردم میدانند که زندگی به زحمتش نمی ارزد. حقيقتا، من منکر نبودم که در سی سالگی مردن یا در هفتاد سالگی چندان اهمیت ندارد؛ چون طبیعتاً در هر دو صورت مردان و زنان دیگر زندگیشان را خواهند کرد و این در طول هزاران سال ادامه خواهد داشت. 0 2 مریم حبیب الهی 1403/5/26 بیگانه آلبر کامو 3.9 161 صفحۀ 70 0 28 Raha 1403/7/3 بیگانه آلبر کامو 3.9 161 صفحۀ 83 جایی خوانده بودم که آدم در زندان بالاخره زمان را گم می کند.اما وقتی این را خوانده بودم خیلی معنایش را نفهمیده بودم.نفهمیده بودم چطور روز ها می توانند در آن واحد هم کوتاه باشند هم طولانی.بی تردید طولانی برای گذراندن، اما آن قدر کشدار که دست آخر با هم قاطی می شوند.دیگر اسم ندارند. تنها کلمه هایی که برایم معنایی داشتند دیروز و فردا بودند. 0 31 پانیذ مالکی 1402/3/18 بیگانه آلبر کامو 3.9 161 صفحۀ 126 غروب یک فرصت کوتاه غمانگیز بود. 0 12 سیدحسین موسوی 1402/5/14 بیگانه آلبر کامو 3.9 161 صفحۀ 18 ولی لحظه هایی پیش می آیند که در آنها "دکورها فرو میریزد"، هنگامی که بی معنائیِ کارهای عادیِ روزانهامان ناگهان ما را فرا میگیرد. 0 12 پانیذ مالکی 1402/3/17 بیگانه آلبر کامو 3.9 161 صفحۀ 20 فقط چند تصویر دیگر از آن روز در ذهنم حک شده است: مثلا چهره ی پرز، وقتی که بار آخر خودش را به ما رساند، درست بیرون دهکده. دانه های درشت اشکِ حسرت و خستگی از چشمهایش میریخت روی صورتش. اما با آن همه چین و چروکی که صورتش داشت این دانه های اشک نمیریختند. 0 3 پانیذ مالکی 1402/3/17 بیگانه آلبر کامو 3.9 161 صفحۀ 40 ماری یک بازی یادم داد. شنا که میکردی باید کف آب را از روی موج ها هورت میکشیدی و توی دهانت نگه میداشتی، بعد به پشت میخوابیدی روی آب و کف ها را رو به آسمان با فشار بیرون میریختی.یک فوارهی کفآلود درست میشد که یا در هوا محو میشد یا به شکل قطره های ریز ولرم میریخت روی صورتت. 0 4 پانیذ مالکی 1402/3/17 بیگانه آلبر کامو 3.9 161 صفحۀ 33 گفت:"میدونی آقای مورسو، من آدم بدی نیستم اما از کسی نمیخورم". 0 3 لنا دیروز بیگانه آلبر کامو 3.9 161 صفحۀ 88 0 9 زهرا_. 1402/12/27 بیگانه آلبر کامو 3.9 161 صفحۀ 82 مادرم اغلب می گفت که هیچ کسی بدبخت تمام عیار نیست .در زندان هنگامی که آسمان به خود رنگ می گرفت و روز نو آهسته به سلولم می لغزید، حرف او را تصدیق می کردم. 0 4 Amadeus 1403/7/18 بیگانه آلبر کامو 3.9 161 صفحۀ 144 همه مردم میدانند که زندگی به زحمتش نمیارزد. 0 10 امیرحسین اشتری 1403/2/13 بیگانه آلبر کامو 3.9 161 صفحۀ 80 باری،این عقیده مامان بود و عادت داشت مرتب آن را تکرار کند،که آدم دست آخر به همه چیز عادت می کند. 0 1