بریدههای کتاب بیگانه زهرا_. 1402/12/27 بیگانه آلبر کامو 4.0 328 صفحۀ 82 مادرم اغلب می گفت که هیچ کسی بدبخت تمام عیار نیست .در زندان هنگامی که آسمان به خود رنگ می گرفت و روز نو آهسته به سلولم می لغزید، حرف او را تصدیق می کردم. 0 7 Mhmd fthy 1404/4/5 بیگانه آلبر کامو 4.0 328 صفحۀ 116 انگار جاده های آشنایی که در آسمان تابستان رسم شده بودند، می توانستند به یکسان ، به زندان ها و خواب های معصومانه منتهی شوند. 0 27 Amadeus 1403/7/18 بیگانه آلبر کامو 4.0 328 صفحۀ 144 همه مردم میدانند که زندگی به زحمتش نمیارزد. 0 18 gharneshin 1404/2/6 بیگانه آلبر کامو 4.0 328 صفحۀ 117 خب پس باید بمیرم. البته معلوم است که زودتر از بقیه. اما همه میدانند که زندگی ارزش زیستن ندارد. ته دلم میدانستم که فرقی نمیکند در سیسالگی بمیری یا در هفتاد سالگی، چون در هر حال آدمهای دیگر همچنان زنده خواهند بود و زندگی خواهند کرد، شاید هزاران هزار سال. 0 6 مریـم 1404/4/2 بیگانه آلبر کامو 4.0 328 صفحۀ 123 0 7 Zahra Sarmadi 1404/4/2 بیگانه آلبر کامو 4.0 328 صفحۀ 59 راستش هيچوقت حرف زيادی ندارم كه بزنم برای همين ساكت میمانم. 0 5 sana 1403/11/13 بیگانه آلبر کامو 4.0 328 صفحۀ 22 به هر حال ، همیشه کم و بیش مقصریم . 0 10 Arash 1404/4/5 بیگانه آلبر کامو 4.0 328 صفحۀ 131 آدمی که حتی فقط یک روز زندگی کرده باشد، میتواند بی هیچ ناراحتی صد سال زندگی کند، بی اینکه حوصله اش سر برود. 0 11 ماهان خلیلی 1404/4/3 بیگانه آلبر کامو 4.0 328 صفحۀ 66 جواب دادم آدم هرگز زندگیش را تغیر نمیدهد، و به هر حال ارزش همه زندگیها یکی است و زندگی من در اینجا اصلا برایم خوشایند نیست. 0 4 امیرحسین اشتری 1403/2/13 بیگانه آلبر کامو 4.0 328 صفحۀ 80 باری،این عقیده مامان بود و عادت داشت مرتب آن را تکرار کند،که آدم دست آخر به همه چیز عادت می کند. 0 3 حنا 1404/2/3 بیگانه آلبر کامو 4.0 328 صفحۀ 10 روزهای اول که به آسایشگاه آمده بود،اغلب گریه میکرد. اما علتش فقط ترک عادت بود. چند ماه که گذشت، اگر از آسایشگاه بیرونش میآوردند، گریه اش میگرفت. باز هم از روی ترک عادت. 0 5 Arash 1404/4/4 بیگانه آلبر کامو 4.0 328 صفحۀ 14 این کافی نیست که گناهکار تنبیه شود، بلکه باید گناه و گناهکار را خوار و ضعیف کرد، ... 0 11 Tiyara banani 1404/3/30 بیگانه آلبر کامو 4.0 328 صفحۀ 138 هیچی،هیچی اهمیت نداشت و من خوب میدانستم چرا. 2 27 پانیذ مالکی 1402/3/17 بیگانه آلبر کامو 4.0 328 صفحۀ 71 تمام قد ایستاده بود و میپرسید آیا به خدا اعتقاد دارم. گفتم نه. با عصبانیت نشست. گفت این محال است؛ همهی آدم ها به خدا معتقدند، حتی آنهایی که به خدا پشت میکنند. این اعتقاد او بود و اگر در این اعتقادش شک میکرد زندگیاش بیمعنا میشد. فریاد زد:"شما میخواهید زندگی من بیمعنا شود؟" تا جایی که من میفهمیدم این ربطی به من نداشت و همین را به او گفتم. اما او از آن طرف میز صلیب را تقریبا زیر دماغ من گرفته بود و بیهیچ منطقی فریاد میزد:"من یک مسیحیام. من از خدا میخواهم همهی گناهانت را ببخشد.چهطور میتوانی معتقد نباشی که او بخاطر تو رنج کشیده؟". مثل هرباری که میخواهم از شر کسی خلاص شوم قیافه ای به خودم گرفتم که انگار با همهی حرفهایش موافقم. دیدم احساس پیروز میکند. "دیدی، دیدی، تو اعتقاد داری، تو به او توکل میکنی، بگو که به او توکل میکنی." گفتن ندارد که باز هم گفتم نه. افتاد روی صندلیاش. 0 6 محمد جواد مولاخواه 1402/5/28 بیگانه آلبر کامو 4.0 328 صفحۀ 99 گاهی وقت ها خیال میکنیم مطمئنیم ولی واقعا این طور نیست! 1 35 زینب نجفی 1403/10/19 بیگانه آلبر کامو 4.0 328 صفحۀ 105 همه مردم میدانند که زندگی به زحمتش نمیارزد. حقیقتا ، من منکر نبودم که در سی سالگی مردن یا هفتاد سالگی ، چندان اهمیت ندارد . چون طبیعتا، در هر دو صورت مردان و زنان دیگر زندگی شان را خواهند کرد و این در طول هزاران سال ادامه خواهد داشت . به طور کلی ، هیج چیز ، روشن تر از این نبود . همیشه من بودم که میمردم، چه حالا بیست سال دیگر . در این لحظه ، آنچه که مرا در استدلالم اندکی ناراحت میکرد، جهش مخوفی بود که من در خودم ، از اندیشیدن به بیست سال زندگی آینده حس میکردم . اما برای فرونشاندن این جهش درونی همینقدر کافی بود که تفکرات بیست سال بعدم را در نظر مجسم کنم و ببینم که در آن زمان نیز عقلا چاره ای جز رضایت به مرگ ندارم . از لحظه ای که مرگ انسان مسلم شد دیگر چگونگی و هنگامش اهمیت ندارد . 0 8 Nahal 1403/6/18 بیگانه آلبر کامو 4.0 328 صفحۀ 41 زیر لب گفت به نظرش آدم عجیبی هستم و شاید به همین خاطر دوستم دارد و چهبسا روزی به همین علت از من بیزار شود. 0 31 پانیذ مالکی 1402/3/18 بیگانه آلبر کامو 4.0 328 صفحۀ 117 اما همه میدانند که زندگی ارزش زیستن ندارد. ته دلم کاملا میدانستم که فرقی نمیکند در سی سالگی بمیری یا در هفتاد سالگی، چون در هر حال آدمهای دیگر همچنان زنده خواهند بود و زندگی خواهند کرد، شاید هزاران هزار سال. 0 4 ماهک 1404/1/27 بیگانه آلبر کامو 4.0 328 صفحۀ 100 مردی که فقط یک روز زندگی کرده باشد میتواند بی هیچ رنجی، صد سال در زندان بماند چون آن قدر خاطره خواهد داشت که کسل نشود. 0 2 شایان شیروانی 1404/2/13 بیگانه آلبر کامو 4.0 328 صفحۀ 110 البته این امید است که سرِ خیابان در گرماگرم دویدن به ضرب گلوله از پا درمیآید. 0 11
بریدههای کتاب بیگانه زهرا_. 1402/12/27 بیگانه آلبر کامو 4.0 328 صفحۀ 82 مادرم اغلب می گفت که هیچ کسی بدبخت تمام عیار نیست .در زندان هنگامی که آسمان به خود رنگ می گرفت و روز نو آهسته به سلولم می لغزید، حرف او را تصدیق می کردم. 0 7 Mhmd fthy 1404/4/5 بیگانه آلبر کامو 4.0 328 صفحۀ 116 انگار جاده های آشنایی که در آسمان تابستان رسم شده بودند، می توانستند به یکسان ، به زندان ها و خواب های معصومانه منتهی شوند. 0 27 Amadeus 1403/7/18 بیگانه آلبر کامو 4.0 328 صفحۀ 144 همه مردم میدانند که زندگی به زحمتش نمیارزد. 0 18 gharneshin 1404/2/6 بیگانه آلبر کامو 4.0 328 صفحۀ 117 خب پس باید بمیرم. البته معلوم است که زودتر از بقیه. اما همه میدانند که زندگی ارزش زیستن ندارد. ته دلم میدانستم که فرقی نمیکند در سیسالگی بمیری یا در هفتاد سالگی، چون در هر حال آدمهای دیگر همچنان زنده خواهند بود و زندگی خواهند کرد، شاید هزاران هزار سال. 0 6 مریـم 1404/4/2 بیگانه آلبر کامو 4.0 328 صفحۀ 123 0 7 Zahra Sarmadi 1404/4/2 بیگانه آلبر کامو 4.0 328 صفحۀ 59 راستش هيچوقت حرف زيادی ندارم كه بزنم برای همين ساكت میمانم. 0 5 sana 1403/11/13 بیگانه آلبر کامو 4.0 328 صفحۀ 22 به هر حال ، همیشه کم و بیش مقصریم . 0 10 Arash 1404/4/5 بیگانه آلبر کامو 4.0 328 صفحۀ 131 آدمی که حتی فقط یک روز زندگی کرده باشد، میتواند بی هیچ ناراحتی صد سال زندگی کند، بی اینکه حوصله اش سر برود. 0 11 ماهان خلیلی 1404/4/3 بیگانه آلبر کامو 4.0 328 صفحۀ 66 جواب دادم آدم هرگز زندگیش را تغیر نمیدهد، و به هر حال ارزش همه زندگیها یکی است و زندگی من در اینجا اصلا برایم خوشایند نیست. 0 4 امیرحسین اشتری 1403/2/13 بیگانه آلبر کامو 4.0 328 صفحۀ 80 باری،این عقیده مامان بود و عادت داشت مرتب آن را تکرار کند،که آدم دست آخر به همه چیز عادت می کند. 0 3 حنا 1404/2/3 بیگانه آلبر کامو 4.0 328 صفحۀ 10 روزهای اول که به آسایشگاه آمده بود،اغلب گریه میکرد. اما علتش فقط ترک عادت بود. چند ماه که گذشت، اگر از آسایشگاه بیرونش میآوردند، گریه اش میگرفت. باز هم از روی ترک عادت. 0 5 Arash 1404/4/4 بیگانه آلبر کامو 4.0 328 صفحۀ 14 این کافی نیست که گناهکار تنبیه شود، بلکه باید گناه و گناهکار را خوار و ضعیف کرد، ... 0 11 Tiyara banani 1404/3/30 بیگانه آلبر کامو 4.0 328 صفحۀ 138 هیچی،هیچی اهمیت نداشت و من خوب میدانستم چرا. 2 27 پانیذ مالکی 1402/3/17 بیگانه آلبر کامو 4.0 328 صفحۀ 71 تمام قد ایستاده بود و میپرسید آیا به خدا اعتقاد دارم. گفتم نه. با عصبانیت نشست. گفت این محال است؛ همهی آدم ها به خدا معتقدند، حتی آنهایی که به خدا پشت میکنند. این اعتقاد او بود و اگر در این اعتقادش شک میکرد زندگیاش بیمعنا میشد. فریاد زد:"شما میخواهید زندگی من بیمعنا شود؟" تا جایی که من میفهمیدم این ربطی به من نداشت و همین را به او گفتم. اما او از آن طرف میز صلیب را تقریبا زیر دماغ من گرفته بود و بیهیچ منطقی فریاد میزد:"من یک مسیحیام. من از خدا میخواهم همهی گناهانت را ببخشد.چهطور میتوانی معتقد نباشی که او بخاطر تو رنج کشیده؟". مثل هرباری که میخواهم از شر کسی خلاص شوم قیافه ای به خودم گرفتم که انگار با همهی حرفهایش موافقم. دیدم احساس پیروز میکند. "دیدی، دیدی، تو اعتقاد داری، تو به او توکل میکنی، بگو که به او توکل میکنی." گفتن ندارد که باز هم گفتم نه. افتاد روی صندلیاش. 0 6 محمد جواد مولاخواه 1402/5/28 بیگانه آلبر کامو 4.0 328 صفحۀ 99 گاهی وقت ها خیال میکنیم مطمئنیم ولی واقعا این طور نیست! 1 35 زینب نجفی 1403/10/19 بیگانه آلبر کامو 4.0 328 صفحۀ 105 همه مردم میدانند که زندگی به زحمتش نمیارزد. حقیقتا ، من منکر نبودم که در سی سالگی مردن یا هفتاد سالگی ، چندان اهمیت ندارد . چون طبیعتا، در هر دو صورت مردان و زنان دیگر زندگی شان را خواهند کرد و این در طول هزاران سال ادامه خواهد داشت . به طور کلی ، هیج چیز ، روشن تر از این نبود . همیشه من بودم که میمردم، چه حالا بیست سال دیگر . در این لحظه ، آنچه که مرا در استدلالم اندکی ناراحت میکرد، جهش مخوفی بود که من در خودم ، از اندیشیدن به بیست سال زندگی آینده حس میکردم . اما برای فرونشاندن این جهش درونی همینقدر کافی بود که تفکرات بیست سال بعدم را در نظر مجسم کنم و ببینم که در آن زمان نیز عقلا چاره ای جز رضایت به مرگ ندارم . از لحظه ای که مرگ انسان مسلم شد دیگر چگونگی و هنگامش اهمیت ندارد . 0 8 Nahal 1403/6/18 بیگانه آلبر کامو 4.0 328 صفحۀ 41 زیر لب گفت به نظرش آدم عجیبی هستم و شاید به همین خاطر دوستم دارد و چهبسا روزی به همین علت از من بیزار شود. 0 31 پانیذ مالکی 1402/3/18 بیگانه آلبر کامو 4.0 328 صفحۀ 117 اما همه میدانند که زندگی ارزش زیستن ندارد. ته دلم کاملا میدانستم که فرقی نمیکند در سی سالگی بمیری یا در هفتاد سالگی، چون در هر حال آدمهای دیگر همچنان زنده خواهند بود و زندگی خواهند کرد، شاید هزاران هزار سال. 0 4 ماهک 1404/1/27 بیگانه آلبر کامو 4.0 328 صفحۀ 100 مردی که فقط یک روز زندگی کرده باشد میتواند بی هیچ رنجی، صد سال در زندان بماند چون آن قدر خاطره خواهد داشت که کسل نشود. 0 2 شایان شیروانی 1404/2/13 بیگانه آلبر کامو 4.0 328 صفحۀ 110 البته این امید است که سرِ خیابان در گرماگرم دویدن به ضرب گلوله از پا درمیآید. 0 11