بریدههای کتاب بیگانه midazolam+fentanyl 1404/1/24 بیگانه آلبر کامو 4.0 269 صفحۀ 107 باری، درست که فکر میکردم، در تنه یک درخت خشک نبودم. بدبخت تر از من هم پیدا میشد. وانگهی این یکی از عقاید مادرم بود و آن را غالباً تکرار میکرد که انسان بالاخره به همه چیز عادت میکند. 0 0 فهیمه صادقیان 1402/5/27 بیگانه آلبر کامو 4.0 269 صفحۀ 126 0 13 سامان 1404/2/26 بیگانه آلبر کامو 4.0 269 صفحۀ 172 در واقع میدانستم مردن در سی سالگی یا در هفتاد سالگی فرقی نمیکند، چون طبعا در هر دو مورد زنها و مردهای دیگری داشتند زندگی میکردند و آن هم برای هزاران سال دیگر. 0 8 gharneshin 1404/2/3 بیگانه آلبر کامو 4.0 269 صفحۀ 22 آدم همیشه کمی احساس تقصیر و گناه میکند. 0 15 الهام 1404/3/14 بیگانه آلبر کامو 4.0 269 صفحۀ 35 یه روز میفهمی چی داشتی و قدرشو ندونستی! 0 4 Arash 1404/4/4 بیگانه آلبر کامو 4.0 269 صفحۀ 102 امیدوارم سگ ها امشب عوعو نکنند. همه اش فکر می کنم صدای سگ خودم است. 0 13 gharneshin 1404/2/5 بیگانه آلبر کامو 4.0 269 صفحۀ 82 آنوقت بود که متوجه شدم آدمی حتی اگر فقط یک روز زندگی کرده باشد میتواند صدسال را راحت در زندان بگذراند. آنقدر یاد و خاطره خواهد داشت که حوصلهاش سر نرود. 0 2 سیدخلیل موسوی راد 1403/2/26 بیگانه آلبر کامو 4.0 269 صفحۀ 147 همیشه بدترین فرضها را میکردم فرض میکردم تمیزم (درخواست دادگاه تجدیدنظر) رد شده است. خب پس خواهم مرد. این مطلب خیلی زودتر از چیزهای دیگر آشکار بود. همه مردم میدانند که زندگی به زحمتش نمی ارزد. حقيقتا، من منکر نبودم که در سی سالگی مردن یا در هفتاد سالگی چندان اهمیت ندارد؛ چون طبیعتاً در هر دو صورت مردان و زنان دیگر زندگیشان را خواهند کرد و این در طول هزاران سال ادامه خواهد داشت. 0 2 مریم حبیب الهی 1403/5/26 بیگانه آلبر کامو 4.0 269 صفحۀ 70 0 30 رِیحُونـ🌱 7 روز پیش بیگانه آلبر کامو 4.0 269 صفحۀ 78 اولین دفعه بعد از سالها ابلهانه دلم خواست گریه کنم، زیرا به خوبی احساس کردم چقدر همهٔ مردمی که انجا جمع شده بودند ازم بیزار بودند 0 1 Raha 1403/7/3 بیگانه آلبر کامو 4.0 269 صفحۀ 83 جایی خوانده بودم که آدم در زندان بالاخره زمان را گم می کند.اما وقتی این را خوانده بودم خیلی معنایش را نفهمیده بودم.نفهمیده بودم چطور روز ها می توانند در آن واحد هم کوتاه باشند هم طولانی.بی تردید طولانی برای گذراندن، اما آن قدر کشدار که دست آخر با هم قاطی می شوند.دیگر اسم ندارند. تنها کلمه هایی که برایم معنایی داشتند دیروز و فردا بودند. 0 32 پانیذ مالکی 1402/3/18 بیگانه آلبر کامو 4.0 269 صفحۀ 126 غروب یک فرصت کوتاه غمانگیز بود. 0 12 سیدحسین موسوی 1402/5/14 بیگانه آلبر کامو 4.0 269 صفحۀ 18 ولی لحظه هایی پیش می آیند که در آنها "دکورها فرو میریزد"، هنگامی که بی معنائیِ کارهای عادیِ روزانهامان ناگهان ما را فرا میگیرد. 0 12 پانیذ مالکی 1402/3/17 بیگانه آلبر کامو 4.0 269 صفحۀ 20 فقط چند تصویر دیگر از آن روز در ذهنم حک شده است: مثلا چهره ی پرز، وقتی که بار آخر خودش را به ما رساند، درست بیرون دهکده. دانه های درشت اشکِ حسرت و خستگی از چشمهایش میریخت روی صورتش. اما با آن همه چین و چروکی که صورتش داشت این دانه های اشک نمیریختند. 0 3 sadra 1404/3/29 بیگانه آلبر کامو 4.0 269 صفحۀ 113 زندگی آنقدرها هم ارزشمند نیست که انسان بخواهد هزاران سال زنده بماند و جاودانه باشد. 0 6 FiFi 1404/2/29 بیگانه آلبر کامو 4.0 269 صفحۀ 97 اول و آخرش فرق نمیکند در سیسالگی بمیرم یا هفتادسالگی؛ چون همیشه کسی که میمرد من بودم، خواه الان باشد، خواه بیست سال دیگر. 0 27 Arash 1404/4/5 بیگانه آلبر کامو 4.0 269 صفحۀ 129 اگر مرا توی یک تنهٔ درخت خشکیده بگذارند تا زندگی کنم و مشغله ای هم نداشتم جز اینکه گل آسمان را از بالای سرم تماشا کنم، باز کم کم عادت می کردم. منتظر گذر پرندگان می شدم یا دیدن ابر ها، ... 0 2 پانیذ مالکی 1402/3/17 بیگانه آلبر کامو 4.0 269 صفحۀ 40 ماری یک بازی یادم داد. شنا که میکردی باید کف آب را از روی موج ها هورت میکشیدی و توی دهانت نگه میداشتی، بعد به پشت میخوابیدی روی آب و کف ها را رو به آسمان با فشار بیرون میریختی.یک فوارهی کفآلود درست میشد که یا در هوا محو میشد یا به شکل قطره های ریز ولرم میریخت روی صورتت. 0 4 سورینام 1404/3/31 بیگانه آلبر کامو 4.0 269 صفحۀ 84 مردی که فقط به مدت یک روز از زندگی لذت برده باشد قادر است بدون کوچکترین رنجیدگی خاطر، به مدت صد سال در یک زندان دوام بیاورد. 0 0 gharneshin 1404/2/5 بیگانه آلبر کامو 4.0 269 صفحۀ 83 تنها کلمههایی که برایم معنایی داشتند دیروز و فردا بودند. 0 3
بریدههای کتاب بیگانه midazolam+fentanyl 1404/1/24 بیگانه آلبر کامو 4.0 269 صفحۀ 107 باری، درست که فکر میکردم، در تنه یک درخت خشک نبودم. بدبخت تر از من هم پیدا میشد. وانگهی این یکی از عقاید مادرم بود و آن را غالباً تکرار میکرد که انسان بالاخره به همه چیز عادت میکند. 0 0 فهیمه صادقیان 1402/5/27 بیگانه آلبر کامو 4.0 269 صفحۀ 126 0 13 سامان 1404/2/26 بیگانه آلبر کامو 4.0 269 صفحۀ 172 در واقع میدانستم مردن در سی سالگی یا در هفتاد سالگی فرقی نمیکند، چون طبعا در هر دو مورد زنها و مردهای دیگری داشتند زندگی میکردند و آن هم برای هزاران سال دیگر. 0 8 gharneshin 1404/2/3 بیگانه آلبر کامو 4.0 269 صفحۀ 22 آدم همیشه کمی احساس تقصیر و گناه میکند. 0 15 الهام 1404/3/14 بیگانه آلبر کامو 4.0 269 صفحۀ 35 یه روز میفهمی چی داشتی و قدرشو ندونستی! 0 4 Arash 1404/4/4 بیگانه آلبر کامو 4.0 269 صفحۀ 102 امیدوارم سگ ها امشب عوعو نکنند. همه اش فکر می کنم صدای سگ خودم است. 0 13 gharneshin 1404/2/5 بیگانه آلبر کامو 4.0 269 صفحۀ 82 آنوقت بود که متوجه شدم آدمی حتی اگر فقط یک روز زندگی کرده باشد میتواند صدسال را راحت در زندان بگذراند. آنقدر یاد و خاطره خواهد داشت که حوصلهاش سر نرود. 0 2 سیدخلیل موسوی راد 1403/2/26 بیگانه آلبر کامو 4.0 269 صفحۀ 147 همیشه بدترین فرضها را میکردم فرض میکردم تمیزم (درخواست دادگاه تجدیدنظر) رد شده است. خب پس خواهم مرد. این مطلب خیلی زودتر از چیزهای دیگر آشکار بود. همه مردم میدانند که زندگی به زحمتش نمی ارزد. حقيقتا، من منکر نبودم که در سی سالگی مردن یا در هفتاد سالگی چندان اهمیت ندارد؛ چون طبیعتاً در هر دو صورت مردان و زنان دیگر زندگیشان را خواهند کرد و این در طول هزاران سال ادامه خواهد داشت. 0 2 مریم حبیب الهی 1403/5/26 بیگانه آلبر کامو 4.0 269 صفحۀ 70 0 30 رِیحُونـ🌱 7 روز پیش بیگانه آلبر کامو 4.0 269 صفحۀ 78 اولین دفعه بعد از سالها ابلهانه دلم خواست گریه کنم، زیرا به خوبی احساس کردم چقدر همهٔ مردمی که انجا جمع شده بودند ازم بیزار بودند 0 1 Raha 1403/7/3 بیگانه آلبر کامو 4.0 269 صفحۀ 83 جایی خوانده بودم که آدم در زندان بالاخره زمان را گم می کند.اما وقتی این را خوانده بودم خیلی معنایش را نفهمیده بودم.نفهمیده بودم چطور روز ها می توانند در آن واحد هم کوتاه باشند هم طولانی.بی تردید طولانی برای گذراندن، اما آن قدر کشدار که دست آخر با هم قاطی می شوند.دیگر اسم ندارند. تنها کلمه هایی که برایم معنایی داشتند دیروز و فردا بودند. 0 32 پانیذ مالکی 1402/3/18 بیگانه آلبر کامو 4.0 269 صفحۀ 126 غروب یک فرصت کوتاه غمانگیز بود. 0 12 سیدحسین موسوی 1402/5/14 بیگانه آلبر کامو 4.0 269 صفحۀ 18 ولی لحظه هایی پیش می آیند که در آنها "دکورها فرو میریزد"، هنگامی که بی معنائیِ کارهای عادیِ روزانهامان ناگهان ما را فرا میگیرد. 0 12 پانیذ مالکی 1402/3/17 بیگانه آلبر کامو 4.0 269 صفحۀ 20 فقط چند تصویر دیگر از آن روز در ذهنم حک شده است: مثلا چهره ی پرز، وقتی که بار آخر خودش را به ما رساند، درست بیرون دهکده. دانه های درشت اشکِ حسرت و خستگی از چشمهایش میریخت روی صورتش. اما با آن همه چین و چروکی که صورتش داشت این دانه های اشک نمیریختند. 0 3 sadra 1404/3/29 بیگانه آلبر کامو 4.0 269 صفحۀ 113 زندگی آنقدرها هم ارزشمند نیست که انسان بخواهد هزاران سال زنده بماند و جاودانه باشد. 0 6 FiFi 1404/2/29 بیگانه آلبر کامو 4.0 269 صفحۀ 97 اول و آخرش فرق نمیکند در سیسالگی بمیرم یا هفتادسالگی؛ چون همیشه کسی که میمرد من بودم، خواه الان باشد، خواه بیست سال دیگر. 0 27 Arash 1404/4/5 بیگانه آلبر کامو 4.0 269 صفحۀ 129 اگر مرا توی یک تنهٔ درخت خشکیده بگذارند تا زندگی کنم و مشغله ای هم نداشتم جز اینکه گل آسمان را از بالای سرم تماشا کنم، باز کم کم عادت می کردم. منتظر گذر پرندگان می شدم یا دیدن ابر ها، ... 0 2 پانیذ مالکی 1402/3/17 بیگانه آلبر کامو 4.0 269 صفحۀ 40 ماری یک بازی یادم داد. شنا که میکردی باید کف آب را از روی موج ها هورت میکشیدی و توی دهانت نگه میداشتی، بعد به پشت میخوابیدی روی آب و کف ها را رو به آسمان با فشار بیرون میریختی.یک فوارهی کفآلود درست میشد که یا در هوا محو میشد یا به شکل قطره های ریز ولرم میریخت روی صورتت. 0 4 سورینام 1404/3/31 بیگانه آلبر کامو 4.0 269 صفحۀ 84 مردی که فقط به مدت یک روز از زندگی لذت برده باشد قادر است بدون کوچکترین رنجیدگی خاطر، به مدت صد سال در یک زندان دوام بیاورد. 0 0 gharneshin 1404/2/5 بیگانه آلبر کامو 4.0 269 صفحۀ 83 تنها کلمههایی که برایم معنایی داشتند دیروز و فردا بودند. 0 3