زینب نجفی

تاریخ عضویت:

مرداد 1402

زینب نجفی

@zeinab91

14 دنبال شده

37 دنبال کننده

باشگاه‌ها

این کاربر هنوز عضو باشگاهی نیست.

چالش‌ها

لیست‌ها

این کاربر هنوز لیستی ایجاد نکرده است.

بریده‌های کتاب

نمایش همه
زینب نجفی

زینب نجفی

6 روز پیش

بریدۀ کتاب

صفحۀ 299

اواسط راه وقتی از کنار یکی از باغ ها می گذشتیم یک سگ ولگرد جلویمان سبز شد و خواب را از سرمان پراند. آقا جان گفت که سگ گله است و با ما کاری ندارد. من و دایی هم با نظر آقا جان موافق بودیم؛ اما حيوان زبان بسته با ما موافق نبود و یک دفعه دنبالمان کرد. معلوم بود از گرسنگی حسابی دیوانه شده و در آن شرایط نان خشک کپک زده برایش حکم پیتزا دارد. احتمالاً ما را هم به شکل خوراکی میدید؛ آقا جان را به شکل کله پاچه، دایی اکبر را به شکل اکبر جوجه مرا هم به شکل اصغر جوجه به محض اینکه سگ دنبالمان کرد، نه آقا جان از من یادش آمد، نه دایی اکبر از آقا جان و نه من از ان دو هر یک بی توجه به دیگری داشتیم برای زنده ماندن با سرعت به سمت سرنوشت فرار می کردیم آقاجان زودتر از من و دایی اکبر از نفس افتاد. یاد فیلم های جبهه افتادم که وقتی یک رزمنده نمی توانست ادامه بدهد ایثار میکرد و به بقیه می گفت: برادرا شما بريد من همین جا میمونم فکر میکردم آقا جان هم در حال ایثار است تا با اهدای جان یا یکی از اعضای بدن خود، ما را از شر سگ وحشی رها کند؛ اما آقا جان که عقب تر مانده بود، برخلاف روحیه ایثار و از خود گذشتگی از همان دور به من و دایی اکبر بد و بیراه گفت که چرا کنار او نماندیم و فرار کردیم.

2

فعالیت‌ها

فعالیتی یافت نشد.