بریده کتابهای سیاه خون سیدحسین موسوی 1403/5/21 سیاه خون کورنلیا فونکه 4.5 10 صفحۀ 269 0 10 سیدحسین موسوی 1403/5/21 سیاه خون کورنلیا فونکه 4.5 10 صفحۀ 262 0 8 سیدحسین موسوی 1403/5/19 سیاه خون کورنلیا فونکه 4.5 10 صفحۀ 186 پتو را میدید، ولی این آغوش پسرک بود که او را دربر میگرفت و گرمش میکرد. 0 15 سیدحسین موسوی 1403/4/25 سیاه خون کورنلیا فونکه 4.5 10 صفحۀ 8 اگر بدانم که شعرها از کجا میآیند، به آنجا خواهم رفت. (مایکل لانگلی) 0 13 سیدحسین موسوی 1403/5/13 سیاه خون کورنلیا فونکه 4.5 10 صفحۀ 49 0 8 معصومه سعادت 1403/1/3 سیاه خون کورنلیا فونکه 4.5 10 صفحۀ 308 قلب عین ماهی لال است، با این که زبان خیلی سعی میکند به قلب صدایی برای حرف زدن بدهد. 0 6 سمیرا 1403/4/29 سیاه خون کورنلیا فونکه 4.5 10 صفحۀ 72 به نظرت عجیب نیست که وقتی آدم چندبار یک کتاب را میخواند، آن کتاب خیلی خیلی کلفتتر از اولش میشه؟ انگار هربار بین کاغذها یک چیزی میچسبد، احساسات، افکار، صداها، عطرها... و وقتی تو بعد از سالها باز آن کتاب را ورق میزنی ، خودت را لای کاغذها پیدا میکنی، کمی جوانتر و متفاوتتر، انگار کتاب تورا حفظ کرده، مثل گلی که لای کتاب خشک کرده باشی، غریبه در عین حال آشنا. 1 12 ماه آسمان 🇵🇸 1403/5/20 سیاه خون کورنلیا فونکه 4.5 10 صفحۀ 434 0 4 سیدحسین موسوی 1403/6/27 سیاه خون کورنلیا فونکه 4.5 10 صفحۀ 637 0 6 دریا 1403/5/16 طلسم سیاه دل کورنلیا فونکه 4.5 10 صفحۀ 18 نزدیک غروب بود؛ ولی اورفئوس هنوز نیامده بود. قلب فرید تندتر زد؛ درست مثل وقتهایی که روز، او را با تاریکی شب تنها میگذاشت. لعنت به آن صورت پنیری! یعنی کجا بود؟ پرندهها روی درختان ساکت شده بودند؛ انگار آنها هم با نزدیک شدن شب صدایشان گرفته بود. کمکم کوههای اطراف به سیاهی میزدند. همین که تمام دنیا عین قیر سیاه میشد، پچپچ اشباح هم شروع میشد. فرید فقط یک جا را میشناخت که از دست اشباح در امان بود؛ درست پشت سر انگشتخاکی، یعنی چنان نزدیکش که حتی گرمای تنش را حس میکرد. انگشتخاکی از شب نمیترسید؛ حتی آن را دوست داشت. پاراگراف اولی 0 0 سیدحسین موسوی 1403/6/27 سیاه خون کورنلیا فونکه 4.5 10 صفحۀ 649 0 9 سیدحسین موسوی 1403/5/17 سیاه خون کورنلیا فونکه 4.5 10 صفحۀ 76 0 14 سیدحسین موسوی 1403/5/20 سیاه خون کورنلیا فونکه 4.5 10 صفحۀ 214 0 8 سیدحسین موسوی 1403/4/25 سیاه خون کورنلیا فونکه 4.5 10 صفحۀ 25 0 3 سیدحسین موسوی 1403/5/20 سیاه خون کورنلیا فونکه 4.5 10 صفحۀ 244 مرگ سکوت بیانتهاست. حتی وقتی شاعرها هم به دری میرسند که مرگ پشت سرمان میبندد، کلمههاشان ته میکشد. 0 36 سمیرا 1403/6/7 سیاه خون کورنلیا فونکه 4.5 10 صفحۀ 559 تصور مرگ بالای سر خوشبختیام جمع میشود همچون ابرهای سیاه بر فراز داس نقره ای ماه 0 26 سیدحسین موسوی 1403/6/26 سیاه خون کورنلیا فونکه 4.5 10 صفحۀ 495 0 13 سیدحسین موسوی 1403/5/18 سیاه خون کورنلیا فونکه 4.5 10 صفحۀ 164 2 8 سیدحسین موسوی 1403/6/27 سیاه خون کورنلیا فونکه 4.5 10 صفحۀ 680 0 16 ماه آسمان 🇵🇸 1403/5/20 سیاه خون کورنلیا فونکه 4.5 10 صفحۀ 434 0 7
بریده کتابهای سیاه خون سیدحسین موسوی 1403/5/21 سیاه خون کورنلیا فونکه 4.5 10 صفحۀ 269 0 10 سیدحسین موسوی 1403/5/21 سیاه خون کورنلیا فونکه 4.5 10 صفحۀ 262 0 8 سیدحسین موسوی 1403/5/19 سیاه خون کورنلیا فونکه 4.5 10 صفحۀ 186 پتو را میدید، ولی این آغوش پسرک بود که او را دربر میگرفت و گرمش میکرد. 0 15 سیدحسین موسوی 1403/4/25 سیاه خون کورنلیا فونکه 4.5 10 صفحۀ 8 اگر بدانم که شعرها از کجا میآیند، به آنجا خواهم رفت. (مایکل لانگلی) 0 13 سیدحسین موسوی 1403/5/13 سیاه خون کورنلیا فونکه 4.5 10 صفحۀ 49 0 8 معصومه سعادت 1403/1/3 سیاه خون کورنلیا فونکه 4.5 10 صفحۀ 308 قلب عین ماهی لال است، با این که زبان خیلی سعی میکند به قلب صدایی برای حرف زدن بدهد. 0 6 سمیرا 1403/4/29 سیاه خون کورنلیا فونکه 4.5 10 صفحۀ 72 به نظرت عجیب نیست که وقتی آدم چندبار یک کتاب را میخواند، آن کتاب خیلی خیلی کلفتتر از اولش میشه؟ انگار هربار بین کاغذها یک چیزی میچسبد، احساسات، افکار، صداها، عطرها... و وقتی تو بعد از سالها باز آن کتاب را ورق میزنی ، خودت را لای کاغذها پیدا میکنی، کمی جوانتر و متفاوتتر، انگار کتاب تورا حفظ کرده، مثل گلی که لای کتاب خشک کرده باشی، غریبه در عین حال آشنا. 1 12 ماه آسمان 🇵🇸 1403/5/20 سیاه خون کورنلیا فونکه 4.5 10 صفحۀ 434 0 4 سیدحسین موسوی 1403/6/27 سیاه خون کورنلیا فونکه 4.5 10 صفحۀ 637 0 6 دریا 1403/5/16 طلسم سیاه دل کورنلیا فونکه 4.5 10 صفحۀ 18 نزدیک غروب بود؛ ولی اورفئوس هنوز نیامده بود. قلب فرید تندتر زد؛ درست مثل وقتهایی که روز، او را با تاریکی شب تنها میگذاشت. لعنت به آن صورت پنیری! یعنی کجا بود؟ پرندهها روی درختان ساکت شده بودند؛ انگار آنها هم با نزدیک شدن شب صدایشان گرفته بود. کمکم کوههای اطراف به سیاهی میزدند. همین که تمام دنیا عین قیر سیاه میشد، پچپچ اشباح هم شروع میشد. فرید فقط یک جا را میشناخت که از دست اشباح در امان بود؛ درست پشت سر انگشتخاکی، یعنی چنان نزدیکش که حتی گرمای تنش را حس میکرد. انگشتخاکی از شب نمیترسید؛ حتی آن را دوست داشت. پاراگراف اولی 0 0 سیدحسین موسوی 1403/6/27 سیاه خون کورنلیا فونکه 4.5 10 صفحۀ 649 0 9 سیدحسین موسوی 1403/5/17 سیاه خون کورنلیا فونکه 4.5 10 صفحۀ 76 0 14 سیدحسین موسوی 1403/5/20 سیاه خون کورنلیا فونکه 4.5 10 صفحۀ 214 0 8 سیدحسین موسوی 1403/4/25 سیاه خون کورنلیا فونکه 4.5 10 صفحۀ 25 0 3 سیدحسین موسوی 1403/5/20 سیاه خون کورنلیا فونکه 4.5 10 صفحۀ 244 مرگ سکوت بیانتهاست. حتی وقتی شاعرها هم به دری میرسند که مرگ پشت سرمان میبندد، کلمههاشان ته میکشد. 0 36 سمیرا 1403/6/7 سیاه خون کورنلیا فونکه 4.5 10 صفحۀ 559 تصور مرگ بالای سر خوشبختیام جمع میشود همچون ابرهای سیاه بر فراز داس نقره ای ماه 0 26 سیدحسین موسوی 1403/6/26 سیاه خون کورنلیا فونکه 4.5 10 صفحۀ 495 0 13 سیدحسین موسوی 1403/5/18 سیاه خون کورنلیا فونکه 4.5 10 صفحۀ 164 2 8 سیدحسین موسوی 1403/6/27 سیاه خون کورنلیا فونکه 4.5 10 صفحۀ 680 0 16 ماه آسمان 🇵🇸 1403/5/20 سیاه خون کورنلیا فونکه 4.5 10 صفحۀ 434 0 7