بریدۀ کتاب

دریا

1403/5/16

طلسم سیاه دل
بریدۀ کتاب

صفحۀ 18

نزدیک غروب بود؛ ولی اورفئوس هنوز نیامده بود. قلب فرید تندتر زد؛ درست مثل وقت‌هایی که روز، او را با تاریکی شب تنها می‌گذاشت. لعنت به آن صورت پنیری! یعنی کجا بود؟ پرنده‌ها روی درختان ساکت شده بودند؛ انگار آن‌ها هم با نزدیک شدن شب صدایشان گرفته بود. کم‌کم کوه‌های اطراف به سیاهی می‌زدند. همین که تمام دنیا عین قیر سیاه می‌شد، پچ‌پچ اشباح هم شروع می‌شد. فرید فقط یک جا را می‌شناخت که از دست اشباح در امان بود؛ درست پشت سر انگشت‌خاکی، یعنی چنان نزدیکش که حتی گرمای تنش را حس می‌کرد. انگشت‌خاکی از شب نمی‌ترسید؛ حتی آن را دوست داشت. پاراگراف اولی

نزدیک غروب بود؛ ولی اورفئوس هنوز نیامده بود. قلب فرید تندتر زد؛ درست مثل وقت‌هایی که روز، او را با تاریکی شب تنها می‌گذاشت. لعنت به آن صورت پنیری! یعنی کجا بود؟ پرنده‌ها روی درختان ساکت شده بودند؛ انگار آن‌ها هم با نزدیک شدن شب صدایشان گرفته بود. کم‌کم کوه‌های اطراف به سیاهی می‌زدند. همین که تمام دنیا عین قیر سیاه می‌شد، پچ‌پچ اشباح هم شروع می‌شد. فرید فقط یک جا را می‌شناخت که از دست اشباح در امان بود؛ درست پشت سر انگشت‌خاکی، یعنی چنان نزدیکش که حتی گرمای تنش را حس می‌کرد. انگشت‌خاکی از شب نمی‌ترسید؛ حتی آن را دوست داشت. پاراگراف اولی

5

0

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.