بریدههای کتاب دختر شینا: خاطرات قدم خیر محمدی کنعان همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هژیر مرتضی .... 1403/7/24 دختر شینا: خاطرات قدم خیر محمدی کنعان همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هژیر بهناز ضرابی زاده 4.2 133 صفحۀ 264 ...تنهایی دیگر بس است، بقیه راه را باید با هم برویم. 0 12 مَهدیه :)) 1403/11/26 دختر شینا: خاطرات قدم خیر محمدی کنعان همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هژیر بهناز ضرابی زاده 4.2 133 صفحۀ 91 گاهی نیمه شب به خانه میرسید . با این حال در میزد . میگفتم : 《 تو که کلید داری . چرا در میزنی ؟!》 میگفت : 《 این همه راه میآیم ، تا تو در را به رویم باز کنی .》 0 1 مژده ظهرابی دهدزی 1403/7/21 دختر شینا: خاطرات قدم خیر محمدی کنعان همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هژیر بهناز ضرابی زاده 4.2 133 صفحۀ 246 جایی کنار صمد برای من و بچهها نبود. نشستم پایین پایش و آرام گریه کردم و گفتم: «سهم من از تو همیشه همین قدر بود؛ آخرین نفر، آخرین نگاه.» 2 9 مژده ظهرابی دهدزی 1403/7/21 دختر شینا: خاطرات قدم خیر محمدی کنعان همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هژیر بهناز ضرابی زاده 4.2 133 صفحۀ 249 گاهی میآمد نزدیکِ نزدیک. در گوشم میگفت: «قدم! زود باش. بچهها را زودتر بزرگ کن. سر و سامان بده. زود باش. چقدر طولش میدهی. باید زودتر از اینجا برویم. زود باش. فقط منتظر تو هستم. به جان خودت قدم، این بار تنهایی به بهشت هم نمیروم. زود باش. خیلی وقت است اینجا نشستهام. منتظر توام. ببین بچهها بزرگ شدهاند. دستت را به من بده. بچهها راهشان را بلدند. بیا جلوتر. دستت را بگذار توی دستم. تنهایی دیگر بس است. بقیهٔ راه را باید با هم برویم...» 0 7 مژده ظهرابی دهدزی 1403/7/21 دختر شینا: خاطرات قدم خیر محمدی کنعان همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هژیر بهناز ضرابی زاده 4.2 133 صفحۀ 249 آن پیراهن قشنگی را که از مکه آورده بود، اتو کردم و به جالباسی زدم؛ کنار لباسهای خودمان. بچهها که از بیرون میآمدند، دستی روی لباس بابایشان میکشیدند. بوی صمد همیشه بین لباسهای ما پخش بود. صمد همیشه با ما بود. بچهها صدایش را میشنیدند: «درس بخوانید، باهم مهربان باشید. مواظب مامان باشید.خدا را فراموش نکنید.» 0 6 زهرا عارفی پور 1403/10/20 دختر شینا بهناز ضرابی زاده 4.2 133 صفحۀ 87 0 11 زهرا عارفی پور 1403/10/20 دختر شینا بهناز ضرابی زاده 4.2 133 صفحۀ 164 یک دفعه از دهانم پرید و گفتم:(( چون دوستت دارم.)) این اولین باری بود که این حرف را میزدم.. دیدم سرش را گذاشت روی زانویش و های های گریه کرد . خودم هم حالم بد شد . رفتم آشپزخانه و نشستم گوشه ای و زار زار گریه کردم. کمی بعد لنگان لنگان آمد بالای سرم . دستش را گذاشت روی شانه ام ، گفت:((یک عمر منتظر شنیدن این جمله بودم قدم جان . حالا چرا !؟ کاش این دم آخر هم نگفته بودی . دلم را می لرزانی و می فرستیام دم تیغ.)) من هم تورا دوست دارم . اما چه کنم!؟ تکلیف چیز دیگری است. 0 19 زهرا عارفی پور 1403/10/20 دختر شینا بهناز ضرابی زاده 4.2 133 صفحۀ 261 0 7 زهرا عارفی پور 1403/10/20 دختر شینا بهناز ضرابی زاده 4.2 133 صفحۀ 143 0 2
بریدههای کتاب دختر شینا: خاطرات قدم خیر محمدی کنعان همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هژیر مرتضی .... 1403/7/24 دختر شینا: خاطرات قدم خیر محمدی کنعان همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هژیر بهناز ضرابی زاده 4.2 133 صفحۀ 264 ...تنهایی دیگر بس است، بقیه راه را باید با هم برویم. 0 12 مَهدیه :)) 1403/11/26 دختر شینا: خاطرات قدم خیر محمدی کنعان همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هژیر بهناز ضرابی زاده 4.2 133 صفحۀ 91 گاهی نیمه شب به خانه میرسید . با این حال در میزد . میگفتم : 《 تو که کلید داری . چرا در میزنی ؟!》 میگفت : 《 این همه راه میآیم ، تا تو در را به رویم باز کنی .》 0 1 مژده ظهرابی دهدزی 1403/7/21 دختر شینا: خاطرات قدم خیر محمدی کنعان همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هژیر بهناز ضرابی زاده 4.2 133 صفحۀ 246 جایی کنار صمد برای من و بچهها نبود. نشستم پایین پایش و آرام گریه کردم و گفتم: «سهم من از تو همیشه همین قدر بود؛ آخرین نفر، آخرین نگاه.» 2 9 مژده ظهرابی دهدزی 1403/7/21 دختر شینا: خاطرات قدم خیر محمدی کنعان همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هژیر بهناز ضرابی زاده 4.2 133 صفحۀ 249 گاهی میآمد نزدیکِ نزدیک. در گوشم میگفت: «قدم! زود باش. بچهها را زودتر بزرگ کن. سر و سامان بده. زود باش. چقدر طولش میدهی. باید زودتر از اینجا برویم. زود باش. فقط منتظر تو هستم. به جان خودت قدم، این بار تنهایی به بهشت هم نمیروم. زود باش. خیلی وقت است اینجا نشستهام. منتظر توام. ببین بچهها بزرگ شدهاند. دستت را به من بده. بچهها راهشان را بلدند. بیا جلوتر. دستت را بگذار توی دستم. تنهایی دیگر بس است. بقیهٔ راه را باید با هم برویم...» 0 7 مژده ظهرابی دهدزی 1403/7/21 دختر شینا: خاطرات قدم خیر محمدی کنعان همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هژیر بهناز ضرابی زاده 4.2 133 صفحۀ 249 آن پیراهن قشنگی را که از مکه آورده بود، اتو کردم و به جالباسی زدم؛ کنار لباسهای خودمان. بچهها که از بیرون میآمدند، دستی روی لباس بابایشان میکشیدند. بوی صمد همیشه بین لباسهای ما پخش بود. صمد همیشه با ما بود. بچهها صدایش را میشنیدند: «درس بخوانید، باهم مهربان باشید. مواظب مامان باشید.خدا را فراموش نکنید.» 0 6 زهرا عارفی پور 1403/10/20 دختر شینا بهناز ضرابی زاده 4.2 133 صفحۀ 87 0 11 زهرا عارفی پور 1403/10/20 دختر شینا بهناز ضرابی زاده 4.2 133 صفحۀ 164 یک دفعه از دهانم پرید و گفتم:(( چون دوستت دارم.)) این اولین باری بود که این حرف را میزدم.. دیدم سرش را گذاشت روی زانویش و های های گریه کرد . خودم هم حالم بد شد . رفتم آشپزخانه و نشستم گوشه ای و زار زار گریه کردم. کمی بعد لنگان لنگان آمد بالای سرم . دستش را گذاشت روی شانه ام ، گفت:((یک عمر منتظر شنیدن این جمله بودم قدم جان . حالا چرا !؟ کاش این دم آخر هم نگفته بودی . دلم را می لرزانی و می فرستیام دم تیغ.)) من هم تورا دوست دارم . اما چه کنم!؟ تکلیف چیز دیگری است. 0 19 زهرا عارفی پور 1403/10/20 دختر شینا بهناز ضرابی زاده 4.2 133 صفحۀ 261 0 7 زهرا عارفی پور 1403/10/20 دختر شینا بهناز ضرابی زاده 4.2 133 صفحۀ 143 0 2