بریدههای کتاب پیکر فرهاد سمانه بهمنی 1404/4/5 پیکر فرهاد عباس معروفی 3.4 11 صفحۀ 12 همه ی درد من این بود که یا می خواستند آدم را بپوشانند و پنهان کنند، و یا تلاش می کردند لباس را بر تن آدم جر بدهند، و ما یادگرفتم که بگریزیم. اما به کجا؟ مرز بین این دو کجا بود؟ کجا باید می ایستادیم که نه اسیر منادیان اخلاق باشیم و نه پرپرشده ی دست پرندگان بی اخلاق؟ 0 3 فاطمه 1403/9/16 پیکر فرهاد عباس معروفی 3.4 11 صفحۀ 106 در یک لحظه احساس کردم تمام هراس من از تنهایی است. از تنها مردن نمیترسیدم، از این که تنها زنده بمانم میترسیدم. 0 30 سمانه بهمنی 1404/4/9 پیکر فرهاد عباس معروفی 3.4 11 صفحۀ 48 زندگی بی معناشده بود و این تکرار روزمرگی، زندگی دستمالی شده ی دمِ دستی، کاروان مسخره ی شب و روز که زنجیرشده از پس همدیگر می رفت و می رفت، اما هیچ وقت تمامی نداشت، گله های عظیم گاو و گوسفند که به مسلخ برده می شدند و جوی خون، یا نه، رودخونه ی خون در خاک غرق می شد تا زمین جان بگیرد، همه و همه به این خاطر بود که آدمی کمی بیشتر عمر کند تا شاید در بقیهی زندگی اش یک گاو بیشتر بخورد؟؟ مرگ چقدر دست نیافتنی و دور و غریب می آمد. 0 3 saeedehsoleymanian 1404/4/20 پیکر فرهاد عباس معروفی 3.4 11 صفحۀ 12 کجا باید می ایستادیم که نه اسیر منادیان اخلاق باشیم و نه پر پر شده دست درندگان بی اخلاق؟ 0 2 saeedehsoleymanian 1404/4/22 پیکر فرهاد عباس معروفی 3.4 11 صفحۀ 79 به کی باید اعتماد کرد، دست چه کسی را به خاطر انسان بودن بوسید، و به کجا می توان پناه برد؟ 0 21 saeedehsoleymanian 1404/4/22 پیکر فرهاد عباس معروفی 3.4 11 صفحۀ 82 شما اسم این را می گذارید زندگی؟ که هر کدام از ما جنازه یک نفر را بر دوش داریم، سوار بر قطاری به جای نامعلوم می رویم که نه مبدأ آن را می دانیم و نه مقصدش را؟ دلمان به این خوش است که زنده ایم. 0 3 saeedehsoleymanian 1404/4/23 پیکر فرهاد عباس معروفی 3.4 11 صفحۀ 108 دانستم خیلی چیز ها به اختیار آدم نیست، زندگی خواب های گذشته است که تعبیر می شود. زندگی تاب خوردن خیال در روز هایی است که هرگز عمرمان به آن نمی رسد . زندگی آغاز ماجراست. 0 3
بریدههای کتاب پیکر فرهاد سمانه بهمنی 1404/4/5 پیکر فرهاد عباس معروفی 3.4 11 صفحۀ 12 همه ی درد من این بود که یا می خواستند آدم را بپوشانند و پنهان کنند، و یا تلاش می کردند لباس را بر تن آدم جر بدهند، و ما یادگرفتم که بگریزیم. اما به کجا؟ مرز بین این دو کجا بود؟ کجا باید می ایستادیم که نه اسیر منادیان اخلاق باشیم و نه پرپرشده ی دست پرندگان بی اخلاق؟ 0 3 فاطمه 1403/9/16 پیکر فرهاد عباس معروفی 3.4 11 صفحۀ 106 در یک لحظه احساس کردم تمام هراس من از تنهایی است. از تنها مردن نمیترسیدم، از این که تنها زنده بمانم میترسیدم. 0 30 سمانه بهمنی 1404/4/9 پیکر فرهاد عباس معروفی 3.4 11 صفحۀ 48 زندگی بی معناشده بود و این تکرار روزمرگی، زندگی دستمالی شده ی دمِ دستی، کاروان مسخره ی شب و روز که زنجیرشده از پس همدیگر می رفت و می رفت، اما هیچ وقت تمامی نداشت، گله های عظیم گاو و گوسفند که به مسلخ برده می شدند و جوی خون، یا نه، رودخونه ی خون در خاک غرق می شد تا زمین جان بگیرد، همه و همه به این خاطر بود که آدمی کمی بیشتر عمر کند تا شاید در بقیهی زندگی اش یک گاو بیشتر بخورد؟؟ مرگ چقدر دست نیافتنی و دور و غریب می آمد. 0 3 saeedehsoleymanian 1404/4/20 پیکر فرهاد عباس معروفی 3.4 11 صفحۀ 12 کجا باید می ایستادیم که نه اسیر منادیان اخلاق باشیم و نه پر پر شده دست درندگان بی اخلاق؟ 0 2 saeedehsoleymanian 1404/4/22 پیکر فرهاد عباس معروفی 3.4 11 صفحۀ 79 به کی باید اعتماد کرد، دست چه کسی را به خاطر انسان بودن بوسید، و به کجا می توان پناه برد؟ 0 21 saeedehsoleymanian 1404/4/22 پیکر فرهاد عباس معروفی 3.4 11 صفحۀ 82 شما اسم این را می گذارید زندگی؟ که هر کدام از ما جنازه یک نفر را بر دوش داریم، سوار بر قطاری به جای نامعلوم می رویم که نه مبدأ آن را می دانیم و نه مقصدش را؟ دلمان به این خوش است که زنده ایم. 0 3 saeedehsoleymanian 1404/4/23 پیکر فرهاد عباس معروفی 3.4 11 صفحۀ 108 دانستم خیلی چیز ها به اختیار آدم نیست، زندگی خواب های گذشته است که تعبیر می شود. زندگی تاب خوردن خیال در روز هایی است که هرگز عمرمان به آن نمی رسد . زندگی آغاز ماجراست. 0 3