بریدهای از کتاب پیکر فرهاد اثر عباس معروفی
دیروز
صفحۀ 48
زندگی بی معناشده بود و این تکرار روزمرگی، زندگی دستمالی شده ی دمِ دستی، کاروان مسخره ی شب و روز که زنجیرشده از پس همدیگر می رفت و می رفت، اما هیچ وقت تمامی نداشت، گله های عظیم گاو و گوسفند که به مسلخ برده می شدند و جوی خون، یا نه، رودخونه ی خون در خاک غرق می شد تا زمین جان بگیرد، همه و همه به این خاطر بود که آدمی کمی بیشتر عمر کند تا شاید در بقیهی زندگی اش یک گاو بیشتر بخورد؟؟ مرگ چقدر دست نیافتنی و دور و غریب می آمد.
زندگی بی معناشده بود و این تکرار روزمرگی، زندگی دستمالی شده ی دمِ دستی، کاروان مسخره ی شب و روز که زنجیرشده از پس همدیگر می رفت و می رفت، اما هیچ وقت تمامی نداشت، گله های عظیم گاو و گوسفند که به مسلخ برده می شدند و جوی خون، یا نه، رودخونه ی خون در خاک غرق می شد تا زمین جان بگیرد، همه و همه به این خاطر بود که آدمی کمی بیشتر عمر کند تا شاید در بقیهی زندگی اش یک گاو بیشتر بخورد؟؟ مرگ چقدر دست نیافتنی و دور و غریب می آمد.
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.