بریدههای کتاب رب لوبیای شیرین Satoru 1403/9/28 رب لوبیای شیرین سوکگاوا دورین 4.1 18 صفحۀ 13 هیچ وقت نمیدانی آینده چه چیزی سر راهت میگذارد. 0 4 Satoru 1403/9/30 رب لوبیای شیرین سوکگاوا دورین 4.1 18 صفحۀ 192 گفت این تنها راه زندگی کردنه، اینکه مثل شاعرا باشیم. اگه فقط حقایق رو ببینی، دلت میخواد بمیری. می گفت تنها راه عبور از موانع، اینه که تصور کنی ازشون گذشتی. 0 4 Satoru 1403/9/30 رب لوبیای شیرین سوکگاوا دورین 4.1 18 صفحۀ 136 حس میکرد که تجارت نباید با نگرش "حالا هرچی شد بفروش" اداره شود. 0 4 mobina 1403/9/30 رب لوبیای شیرین سوکگاوا دورین 4.1 18 صفحۀ 90 لحظاتی بود که سنتارو فکر میکرد کاش به جای پنکیکهای بد شکل، خودش را دور بریزد. اگر خودش را تسلیم لحظه میکرد، شاید میتوانست این کار را کند. 0 4 Satoru 1403/9/30 رب لوبیای شیرین سوکگاوا دورین 4.1 18 صفحۀ 181 اگر بخواهم صادق باشم تنها چیزی که همیشه میخواستم این بود که از آن حصار خارج شوم. 0 4 mobina 1403/9/30 رب لوبیای شیرین سوکگاوا دورین 4.1 18 صفحۀ 125 چه نیروهایی با زندگی او بازی کرده بودند؟ اگر کسی از سر کینه و نفرت، او را به بازی میگرفت، این درد و رنج روزی به پایان میرسید و او به ادامهی زندگیاش میپرداخت. مثلا اگر افکار عمومی مخالفش بود، زمانه تغییر میکرد و او بالاخره میتوانست روزی زیر آفتاب قدم بگذارد. اما چه کسی یا چه چیزی میتوانست دختر چهارده سالهای را برای تمام عمر عذاب دهد؟ البته... حتما کار خدایان بود. خدایانی که در گوشش نجوا میکردند که کاش از اول متولد نشده بود. خدایانی که اعلام کرده بودند او باید تمام زندگیاش رنج بکشد. 0 3 Satoru 1403/9/30 رب لوبیای شیرین سوکگاوا دورین 4.1 18 صفحۀ 119 میتونین تصور کنین کسی که حس بینایی و لامسه نداره، با خوردن یه چیز شیرین چه حسی بهش دست میده ؟ 0 6 Satoru 1403/9/27 رب لوبیای شیرین سوکگاوا دورین 4.1 18 صفحۀ 13 او صدای آرامی داشت اما با اضطراب هایی درونی دست و پنجه نرم میکرد که پنهان کردن آنها غیر ممکن بود. 0 3 mobina 1403/9/30 رب لوبیای شیرین سوکگاوا دورین 4.1 18 صفحۀ 13 فکر کرد، هیچوقت نمیدانی آینده چه چیزی سر راهت میگذارد. نگاه کن او به جای نویسنده شدن، همانطور که آرزو داشت، به چه مسیری قدم گذاشته بود. حالا او روزهای این چند سال اخیر را با ایستادن مقابل تنور و پختن دورایاکی گذرانده بود. هرگز تصور نمیکرد روزی چنین کاری کند. 0 3 mobina 1403/9/30 رب لوبیای شیرین سوکگاوا دورین 4.1 18 صفحۀ 183 اگر نگاه من به دنیا ناپدید شود، هر آنچه میبینم نیز ناپدید میشود. به همین سادگی. 0 3 reyhaneh bano 1403/1/23 رب لوبیای شیرین سوکگاوا دورین 4.1 18 صفحۀ 192 گفت:«این تنها راه زندگی کردنه ،اینکه مثل شاعرا باشیم ،اگر فقط حقایق رو ببینی دلت میخواد بمیری. میگفت تنها راه عبور از موانع اینه که تصور کنی ازشون گذشتی.» 0 8 mobina 1403/9/30 رب لوبیای شیرین سوکگاوا دورین 4.1 18 صفحۀ 49 تمام زمانی که در عمرش هدر داده بود گویی به قدمهایش چسبیده و او را به پایین میکشید. احساس میکرد تکهای زباله است که از این کوچه به آن کوچه جابهجا میشود. بمیر. فکر کرد صدای نجوایی میشنود. بمیر. بهتر نبود بمیرد؟ 0 3 غـزال🪴 1404/1/12 رب لوبیای شیرین سوکگاوا دورین 4.1 18 صفحۀ 183 فهمیدم که ما به دنیا می آییم تا دنیا را ببینیم و بشنویم. این تمام چیزی است که دنیا از ما می خواهد. 0 4 NJM 1403/11/3 رب لوبیای شیرین سوکگاوا دورین 4.1 18 صفحۀ 121 دنیا عوض نشده. مثل همیشه جای بی رحمیه. 0 10 Satoru 1403/9/30 رب لوبیای شیرین سوکگاوا دورین 4.1 18 صفحۀ 126 چه چیزی میتوانست دختر چهارده سالهای را برای تمام عمر عذاب دهد؟ فکر آن ظالمانه بود. البته... حتماً کار خدایان بود. خدایانی که در گوشش نجوا میکردند. که کاش از اول متولد نشده بود خدایانی که اعلام کرده بودند او باید تمام زندگیاش رنج بکشد. بعد از درک این موضوع توکو چه فکری دربارهی زندگی کرده بود؟ چطور میخواست باقی زندگی اش را بگذراند؟ 0 4 Satoru 1403/9/30 رب لوبیای شیرین سوکگاوا دورین 4.1 18 صفحۀ 118 چرا یه شیرینی پز ساده باید انقدر زجر بکشه؟ _ هر کسی که گیر اینجا افتاده به این فکر کرده. دوست دارم اگه خدا وجود داره ازش بپرسم چرا این بلا رو سرمون آورد؟ 0 3 mobina 1403/9/30 رب لوبیای شیرین سوکگاوا دورین 4.1 18 صفحۀ 63 "گاهی فکر میکنم... خب مگه چیه؟ فقط آدم بزرگا هستن که میبینن و وانمود میکنن که ندیدن. اینجوری بهتره؟ یا بهتره که آدم که آدم رک و راست بپرسه؟" 0 3 mobina 1403/9/30 رب لوبیای شیرین سوکگاوا دورین 4.1 18 صفحۀ 182 نمیتوانم بگویم چندبار آرزوی مرگ کردم. ته دلم باور داشتم که اگر نتوانم عضو مفیدی برای جامعهام باشم، زندگیام هیچ ارزشی ندارد. متقاعد شده بودم که انسانها متولد میشوند تا به جهان و جهانیان خدمت کنند. 0 3 mobina 1403/9/30 رب لوبیای شیرین سوکگاوا دورین 4.1 18 صفحۀ 153 زندگی سختی بود. باید اعتراف کنم. وقتی اینجا زندانی بودم، چیزی فهمیدم. اینکه مهم نیست چقدر ببازیم یا زندگی چقدر با ما نامهربان باشد، واقعیت این است که ما هنوز انسانیم. تنها کاری که از دستمان برمیآید این است که به زندگی ادامه دهیم، حتی اگر اعضای بدنمان را از دست بدهیم. 0 3 Satoru 1403/9/30 رب لوبیای شیرین سوکگاوا دورین 4.1 18 صفحۀ 153 ولی لطفاً تسلیم نشو، مطمئنم یک روز چیزی را که دنبالش هستی پیدا میکنی و جرقهای که همراه آن می آید از شنیدن نوعی صدا حاصل میشود. زندگی آدمها هرگز به یک رنگ نمیماند و گاهی رنگ آن کاملاً عوض میشود. 0 7
بریدههای کتاب رب لوبیای شیرین Satoru 1403/9/28 رب لوبیای شیرین سوکگاوا دورین 4.1 18 صفحۀ 13 هیچ وقت نمیدانی آینده چه چیزی سر راهت میگذارد. 0 4 Satoru 1403/9/30 رب لوبیای شیرین سوکگاوا دورین 4.1 18 صفحۀ 192 گفت این تنها راه زندگی کردنه، اینکه مثل شاعرا باشیم. اگه فقط حقایق رو ببینی، دلت میخواد بمیری. می گفت تنها راه عبور از موانع، اینه که تصور کنی ازشون گذشتی. 0 4 Satoru 1403/9/30 رب لوبیای شیرین سوکگاوا دورین 4.1 18 صفحۀ 136 حس میکرد که تجارت نباید با نگرش "حالا هرچی شد بفروش" اداره شود. 0 4 mobina 1403/9/30 رب لوبیای شیرین سوکگاوا دورین 4.1 18 صفحۀ 90 لحظاتی بود که سنتارو فکر میکرد کاش به جای پنکیکهای بد شکل، خودش را دور بریزد. اگر خودش را تسلیم لحظه میکرد، شاید میتوانست این کار را کند. 0 4 Satoru 1403/9/30 رب لوبیای شیرین سوکگاوا دورین 4.1 18 صفحۀ 181 اگر بخواهم صادق باشم تنها چیزی که همیشه میخواستم این بود که از آن حصار خارج شوم. 0 4 mobina 1403/9/30 رب لوبیای شیرین سوکگاوا دورین 4.1 18 صفحۀ 125 چه نیروهایی با زندگی او بازی کرده بودند؟ اگر کسی از سر کینه و نفرت، او را به بازی میگرفت، این درد و رنج روزی به پایان میرسید و او به ادامهی زندگیاش میپرداخت. مثلا اگر افکار عمومی مخالفش بود، زمانه تغییر میکرد و او بالاخره میتوانست روزی زیر آفتاب قدم بگذارد. اما چه کسی یا چه چیزی میتوانست دختر چهارده سالهای را برای تمام عمر عذاب دهد؟ البته... حتما کار خدایان بود. خدایانی که در گوشش نجوا میکردند که کاش از اول متولد نشده بود. خدایانی که اعلام کرده بودند او باید تمام زندگیاش رنج بکشد. 0 3 Satoru 1403/9/30 رب لوبیای شیرین سوکگاوا دورین 4.1 18 صفحۀ 119 میتونین تصور کنین کسی که حس بینایی و لامسه نداره، با خوردن یه چیز شیرین چه حسی بهش دست میده ؟ 0 6 Satoru 1403/9/27 رب لوبیای شیرین سوکگاوا دورین 4.1 18 صفحۀ 13 او صدای آرامی داشت اما با اضطراب هایی درونی دست و پنجه نرم میکرد که پنهان کردن آنها غیر ممکن بود. 0 3 mobina 1403/9/30 رب لوبیای شیرین سوکگاوا دورین 4.1 18 صفحۀ 13 فکر کرد، هیچوقت نمیدانی آینده چه چیزی سر راهت میگذارد. نگاه کن او به جای نویسنده شدن، همانطور که آرزو داشت، به چه مسیری قدم گذاشته بود. حالا او روزهای این چند سال اخیر را با ایستادن مقابل تنور و پختن دورایاکی گذرانده بود. هرگز تصور نمیکرد روزی چنین کاری کند. 0 3 mobina 1403/9/30 رب لوبیای شیرین سوکگاوا دورین 4.1 18 صفحۀ 183 اگر نگاه من به دنیا ناپدید شود، هر آنچه میبینم نیز ناپدید میشود. به همین سادگی. 0 3 reyhaneh bano 1403/1/23 رب لوبیای شیرین سوکگاوا دورین 4.1 18 صفحۀ 192 گفت:«این تنها راه زندگی کردنه ،اینکه مثل شاعرا باشیم ،اگر فقط حقایق رو ببینی دلت میخواد بمیری. میگفت تنها راه عبور از موانع اینه که تصور کنی ازشون گذشتی.» 0 8 mobina 1403/9/30 رب لوبیای شیرین سوکگاوا دورین 4.1 18 صفحۀ 49 تمام زمانی که در عمرش هدر داده بود گویی به قدمهایش چسبیده و او را به پایین میکشید. احساس میکرد تکهای زباله است که از این کوچه به آن کوچه جابهجا میشود. بمیر. فکر کرد صدای نجوایی میشنود. بمیر. بهتر نبود بمیرد؟ 0 3 غـزال🪴 1404/1/12 رب لوبیای شیرین سوکگاوا دورین 4.1 18 صفحۀ 183 فهمیدم که ما به دنیا می آییم تا دنیا را ببینیم و بشنویم. این تمام چیزی است که دنیا از ما می خواهد. 0 4 NJM 1403/11/3 رب لوبیای شیرین سوکگاوا دورین 4.1 18 صفحۀ 121 دنیا عوض نشده. مثل همیشه جای بی رحمیه. 0 10 Satoru 1403/9/30 رب لوبیای شیرین سوکگاوا دورین 4.1 18 صفحۀ 126 چه چیزی میتوانست دختر چهارده سالهای را برای تمام عمر عذاب دهد؟ فکر آن ظالمانه بود. البته... حتماً کار خدایان بود. خدایانی که در گوشش نجوا میکردند. که کاش از اول متولد نشده بود خدایانی که اعلام کرده بودند او باید تمام زندگیاش رنج بکشد. بعد از درک این موضوع توکو چه فکری دربارهی زندگی کرده بود؟ چطور میخواست باقی زندگی اش را بگذراند؟ 0 4 Satoru 1403/9/30 رب لوبیای شیرین سوکگاوا دورین 4.1 18 صفحۀ 118 چرا یه شیرینی پز ساده باید انقدر زجر بکشه؟ _ هر کسی که گیر اینجا افتاده به این فکر کرده. دوست دارم اگه خدا وجود داره ازش بپرسم چرا این بلا رو سرمون آورد؟ 0 3 mobina 1403/9/30 رب لوبیای شیرین سوکگاوا دورین 4.1 18 صفحۀ 63 "گاهی فکر میکنم... خب مگه چیه؟ فقط آدم بزرگا هستن که میبینن و وانمود میکنن که ندیدن. اینجوری بهتره؟ یا بهتره که آدم که آدم رک و راست بپرسه؟" 0 3 mobina 1403/9/30 رب لوبیای شیرین سوکگاوا دورین 4.1 18 صفحۀ 182 نمیتوانم بگویم چندبار آرزوی مرگ کردم. ته دلم باور داشتم که اگر نتوانم عضو مفیدی برای جامعهام باشم، زندگیام هیچ ارزشی ندارد. متقاعد شده بودم که انسانها متولد میشوند تا به جهان و جهانیان خدمت کنند. 0 3 mobina 1403/9/30 رب لوبیای شیرین سوکگاوا دورین 4.1 18 صفحۀ 153 زندگی سختی بود. باید اعتراف کنم. وقتی اینجا زندانی بودم، چیزی فهمیدم. اینکه مهم نیست چقدر ببازیم یا زندگی چقدر با ما نامهربان باشد، واقعیت این است که ما هنوز انسانیم. تنها کاری که از دستمان برمیآید این است که به زندگی ادامه دهیم، حتی اگر اعضای بدنمان را از دست بدهیم. 0 3 Satoru 1403/9/30 رب لوبیای شیرین سوکگاوا دورین 4.1 18 صفحۀ 153 ولی لطفاً تسلیم نشو، مطمئنم یک روز چیزی را که دنبالش هستی پیدا میکنی و جرقهای که همراه آن می آید از شنیدن نوعی صدا حاصل میشود. زندگی آدمها هرگز به یک رنگ نمیماند و گاهی رنگ آن کاملاً عوض میشود. 0 7