تموم مدتی که این کتاب رو میخوندم با خودم میگفتم ایکاش تعداد صفحات بیشتر بودن تا بتونم وقتم رو با این کتاب پر کنم و از خوندنش لذت ببرم.
با داستان که همراه شدم، فهمیدم باید از الان لذت ببرم. از همین لحظهای که دارم صفحهها رو ورق میزنم!
شخصیت داور مثل پدربزرگم دوست داشتنی بود و دولیلی عاشق.
یحیا معصوم، نورسا شیرین و مسیحا دل داده. دوقلوها شیطون بودن و میکاییل مثل برادر بزرگترش معصوم!
از افسانهها و داستانهایی که عباس معروفی توی کتابهاش مینویسه، هرچی بگم باز هم کمه!
جالب اینجا بود که مسیحا اینجا حسینا شخصیت کتاب سال بلوا رو میشناخت. چندبار به حسینا و بیقراریهاش اشاره کرد، اما نفهمید که چرا و برایِ کی!
پایان کتاب واقعا ترسناکه. از گذشته، آدمهایی رو میشناسیم که تاریخ رو رقم زدن.
کسی چه میدونه از مردمِ سادهی کوچه و خیابون؟ آدمهایی که با هزار امید و سختی در برابر زندگی مقاوم بودن و حالا حتی نوادگان خودشون اون ها رو نمیشناسن.
صنم چه میدونست مندل کیه؟ صنم؟ صنم؟
- طولانی شد؛ پس اگه خوندید سپاسگزارم💓.