اول که کتاب رو شروع کردم ایده ای ابتدایی نسبت به کتاب داشتم و کمی شک داشتم که این کتاب رو شروع کنم اما تو یه تصمیم ناگهانی این کتاب رو وسط امتحانات شروع کردم و خیلی سریع هم تمومش کردم . این کتاب اولین کتاب انگلیسی زبانی بود که من میخوندم و نوسانات شدیدی داشت که حوصلم رو یه جاهایی سر میبرد و یه جاهایی واقعا اعصابم خورد میشد. اول کتاب از بچگی شخصیت های اصلی شروع شد و این که خواننده رو گیج نمیکرد تا فلش بک بزنه به گذشته و نشون بده که چجوری وسواس ملکای روی اولیویا شروع شد و همین اول کار به خواننده نشون داد داستان چجوری قراره پیش بره به نظرم خوب بود اما ضعف کتاب از اونجایی شروع شد که تا کمی بیشتر از نیمهی کتاب همه چیز خیلی کند پیش میرفت و پایان کتاب به قدری سریع بود که من شوکه شده بودم و از خودم میپرسیدم یعنی واقعا اینقدر سریع همه چیز جمع شد؟ و این جمع بندی سریع خیلی مشهود بود جوری که من نفهمیدم اولیویا چه احساسات و افکاری داشت که باعث شد اون تصمیم یهویی رو بگیره و اینقدر سریع ورق برگرده. پس فکر میکنم برعکس شروع کندش، پایان سرسری داشت و شاید نویسنده میخواست تنها کتاب رو یه جوری تموم بکنه . به هر حال همه چیز یکم تو یک سوم آخر کتاب مبهم بود و با پیچیدگی هایی که داشت تصور اون لحظات یکم سخت بود ، شخصیت پردازی های قوی نداشت که مورد علاقم نبودن و خدایا تو کل کتاب همش داشت از ملکای تعریف میشد در حالی که این آدم اصلا کار و زندگی نداره برای خودش و تنها زندگیش اولیویاست و این خیلی زیاده روی و غیرواقعیه و به نظر من حتی جذابم نیست ... میدونید چجوری یه پسر ۸ ساله میتونه روی یه دختر ۷ ساله وسواس پیدا کنه؟ امیدوارم بتونم کتاب های بیشتری از این نویسنده بخونم شاید تونستم یکم بیشتر درک کنم