بهتر انتخاب کن، بهتر بخوان

فاطمه

@ftmeadi

21 دنبال شده

20 دنبال کننده

                      
                    

یادداشت‌ها

                "_می‌ترسی؟
می‌گوید: از جنگیدن خسته‌م. همه‌ی عمرم جنگیدم. فقط می‌خوام از یه چیز مطمئن باشم؛ این که صبح که بیدار می‌شم، درخت انجیرم هنوز درختِ انجیرِ من باشه. همین."

من آدم حساسی‌ام. خسیس نیستم. فقط فکر می‌کنم که کسی مثل من نمیتونه اون چیزی که مال منه رو دوست داشته باشه و ازش مراقبت کنه. برای همین حاضرم از همون وسیله‌ای که یکی دیگه می‌خوادش یکی عینش رو بخرم و بهش بدم ولی چیزی که مال منه رو به کسی قرض ندم. شاید این حساسیت برای بقیه عجیب باشه اما من همچنان روی چیزی که برای منه حساسم.
بخش‌های آخر این کتاب رو که می‌خوندم تماما حسِ حرص خوردن از اینکه کسی به چیزی که مال توعه دست زده و اون رو مال خودش کرده، همراهم بود. 
جایی از این کتاب نعومیِ فلسطینی نوشته بود:" دوستم می‌گوید: توی همچین روستایی، حضور اسرائیلیا نابه‌جاتر و نامناسب‌تر از همه‌جا به نظر می‌رسه. فکر کن. زنای صهیونیست از بروکلین میان این جا و یه خونه‌ی شهرکیِ تهویه‌دار نصیب‌شون می‌شه و بعد هم به این جا می‌گن "وطن". اصلا با عقل جور در نمیاد."
 وای خدا میگن وطن! فکرش رو بکنید. یه اسرائیلی به سرزمینی که برای فلسطینی‌هاست میگه وطن! و حتی فکر به همین حرصِ من رو درمیاره. چه برسه به اینکه بخوام به ظلم و زورزیادی و پررو بودن این اسرائیلی‌ها فکر کنم. خدا به فلسطینی‌ها صبر و در نهایت پیروزی بده انشاءالله.

اما در کل باید بگم که خوندن تجربه‌های مختلف آدم‌‌های چندزبانه برام جذاب بود و مشتاقم که جلد اول این مجموعه‌ی زندگی میان زبان‌ها یعنی کتاب "ارواح ملیت ندارند" رو هم بخونم. 
        
                این کتاب رو وقتی جایی مهمان بودم از کتابخونه‌ی میزبان برداشتم و شروع کردم به خوندن و تمامش کردم. حین خوندنش میزبان نگاهی بهم انداخت و گفت: این یه کتابِ طنزه، باید وقتی می‌خونیش بخندی نه اینکه با این جدیت بخونی و ورق بزنی.
تازه اونجا بود که یادم اومد عه آره باید می‌خندیدم. دلیل نخندیدنم خنده‌دار نبودن کتاب و اتفاقات نبود فقط به خاطر تعریف و تمجیدها توقعم زیادی از کتاب بالا رفته بود و این شد که زیاد نخندیدم‌. اما نمیشه که منکر بامزه بودن کتاب شد. اون حال و هوای دهه‌ی شصت به نظرم به خوبی توصیف شده بود و حس خوبی داشت. و خب از بعد از اون تلنگر که باید بخندی! بیشتر خندیدم و با کتاب همراه شدم.
این دقیقا همون دلیلیه که از کتاب‌های معروف، فیلم و سریال‌های معروف دوری می‌کنم. اکثرا اینطوریه که ضدحال می‌خورم و اون حسِ "خب که چی؟ حالا همین بود؟" من رو میگیره و نمی‌ذاره اون لذتی که باید از اثر ببرم رو داشته باشم.
امید که امسال سالی باشه که بتونم بدون پیش‌داوری سمت کتاب‌ها برم و ازشون لذت ببرم.

*اولین یادداشت من برای یک کتاب بعد از کلی کلنجار رفتن؛ به هر حال از یک جایی باید شروع کرد.
        

باشگاه‌ها

فعالیت‌ها

فاطمه پسندید.
            داستان اما گیرافتادن جوانکِ طلبه‌ایست در دست اشرار لبِ مرزی و شرطِ ازادی‌اش می‌شود شفادادنِ یک کودک مادرزادیِ معلول؛و چالشِ این اسارت چند روزه‌ی سختِ حمید  باعث کنکاش صبغه و سابقه ایمانی و زندگانی‌اش می‌شود 
برای او تلخ بود؛ برای من شیرین .
داستان در بطن ماجرا اما،بازی کردنِ خدا با ایمانِ حمید بود،حمیدی که به گمانش مومن بود و درپی معنا 
و این بازی بد محکی بود برای تشخیصِ سره از ناسره ایمانش.
حمید تا رگ و پیِ ایمانش را کاوید،شعاع ایمانش را متر زد و بعد هم ایمانش را از باورهای چرکابه‌اش  شست و پهن کرد در مقابل نورِ این اتفاقِ تاریک.
حمید از پوستین طلبگی جسته بود و شده بود راویِ بددلِ شکاکِ بی‌رحم خود.
من دوسش داشتم،هم روایت را و هم نوع نگارش را.
جملات کوتاه و لیز بودند؛سُرَم می‌دادند تندی به صفحات بعدی،توصیفات کوتاه و دقیق و حسی نویسنده برایم ملموس بود .
نقطه عطفش و گره‌‌ها و گره‌گشایی‌ها هم الحق خوب بودند،اینکه دستِ نویسنده را نمیشد بخوانم سرعت خوانشم را می‌برد بالا.
خیلی وقت بود داستانی به این تُند و تیزی نخوانده بودم.
خوشمان آمد.
          
فاطمه پسندید.
            این کتاب ماجرای یه سید روحانیه که با همسرش میره یه روستا برای تبلیغ و تو راه گیر اشرار می‌افته. سید حمید رو جدا می‌کنن و می‌برن، بدون اینکه بدونه سر همسرش چی اومده... 

در چنین شرایطی سید حمید دائم بین لحظات گذشته و حال سیر می‌کنه و حرفای استاد اخلاقش، سید موسی، به یادش میاد. یادش میاد که چقدر به خودش مطمئن بوده و چطور برای مردم روی منبر از خدا و اهل بیت، و از صبر و توکل می‌گفته... 
ولی نکته اینجاست که حالا در درون خودش اثری از این دانسته‌ها نمی‌بینه...
 
موضوع کتاب برام خیلی جالب بود و از همون اول اینقدر کشش داشت که دوست داشته باشم ادامه بدم. یادم نمیاد جایی از کتاب حوصله‌م سر رفته باشه و مثل بعضی از موارد که برام پیش میاد به اجبار خودمو بکشونم که کتابو تموم کنم! 

به نظرم تو این کتاب درونیات آدمی که خودشو مؤمن و باخدا می‌دونه در کسوت یه سید روحانی بسیار خوب و جالب تصویر شده بود. کاملا می‌تونستم خودمو جای شخصیت اصلی بذارم و درگیر‌ی‌های درونیش رو با دل و ذهن خودم درک کنم. داستان کتاب به زیبایی اینو نشون می‌داد که اعتقاد داشتن به یه چیزی وقتی اوضاع خوب و بر وفق مراده خیلی فرق داره با معتقد بودن به همون چیز و عمل کردن بهش در حالت ترس و موقعیت‌های خطرناک. وقتی می‌گیم به خدا توکل می‌کنیم و ذکر خدا آرامش دل‌هاست، آیا اونجایی که تو یه موقعیت خطرناک گیر کردیم واقعا اعتمادمون به خداست؟ واقعا با ذکرش دلمون آروم میشه؟‌ در واقع خیلی از این اعتقادات ما وقتی به بوتهٔ آزمایش گذاشته میشه چیزی ازش باقی نمی‌مونه، چون هنوز توی دلمون رسوخ نکرده و صرفا ورد زبونمونه.

من اصلا نمی‌تونستم پیش‌بینی کنم که ته قضیه به کجا می‌خواد ختم بشه و همین البته یکی از عوامل مهمی بود که به ادامه دادن تشویقم می‌کرد. ولی در مجموع، نقطهٔ پررنگ کتاب بیشتر از طرح داستان و سرنوشت شخصیت‌ها، همین درگیری‌های درونی بود. به پایان کتاب و مخصوصا یکی دو تا از تصمیماتی که این سید آخر کار گرفت نقدهایی دارم و حداقل به نظرم لازم بود بیشتر باز بشه.

یه مقدار هم البته نیروهای پلیس و دستگاه قضایی جالب نشون داده نشده بودن. البته می‌دونم که هدف این بود که بگه این دزدا و قاچاقچی‌ها هم آدمن و ما حق نداریم خودمون رو ازشون برتر بدونیم ولی دیگه حالا اینطورم نیست که اینا کلا خوب باشن و پلیسا بد و باید اینطوری باشه که این دوستان راست راست بچرخن و کسی کاری بهشون نداشته باشه!

من نسخهٔ صوتی کتاب رو با صدای آقای وحید آقاپور با سرعت ۱/۵ گوش دادم و از اجرای ایشون خیلی راضی‌ام. نسخهٔ متنی کتاب هم تو طاقچهٔ بی‌نهایت هست.
          
فاطمه پسندید.
            بعد از مدتهااااا یک کتاب را در عرض دو روز تمام کردم (صفحاتش زیاد نبود اما با در نظر گرفتن حجم کاری که من دارم به معجزه میماند😂). حقیقتش هیچ پیش زمینه و آمادگی ای در ذهنم نسبت به محتوا نداشتم ولی کتاب خوب تعلیق ایجاد میکرد و آدم را دنبال خودش می‌کشاند. نیمه ی اول کتاب را بیشتر دوست داشتم. نیمه ی دوم خیلی سریع و انگار بی حوصله جمع شده بود؛ خصوصا پایان کتاب. توصیفات ملموس بودند. حس ترس قشنگ در جان آدم می‌نشست.

داستان در کل جالب بود، با این حال نمیدانم چرا ته ذهنم همه اش انتظار داشتم اینها واقعی بوده باشد؛ انگار برایم این حجم اتفاقات دومینویی و ماورائی _که برای سید حمید پیش می آید_ در عالم داستان قابل باور نبود. البته که توی داستان همه چیز ممکن است؛ اما یحتمل به خاطر درون مایه ی دینی اش، توقع داشتم گوشه ای از ماجرا واقعی بوده باشد.

فارغ از ماجراها و اتفاقات عینی کتاب، درونیات و افکار سید خودش یک ماجرای دیگر بود. چقدر من این شک و تردیدها و خودگویی ها را دوست داشتم.

از میان این همه، ولی ارجاعات مداوم افکار سید به شخصیت لعیا را دوست نداشتم. تا یک حدی از باب ناراحتی و نگرانی یک همسر منطقی بود اما بعضی جاها بی ربط میزد. ارجاعات به سید موسی را دوست داشتم. هنوز برایم ماجرای داوود _دوست سید_ و پدر سید سوال است. شاید میشد کلا به این دو قضیه نپرداخت، اما حالا که نویسنده تصمیم گرفته بود بپردازد به نظرم باید بهتر پرداخته میشد و ابعاد بیشتری را روشن میکرد.

در نهایت؛ این دو روز اوقات فراغت خوبی در کنار این کتاب گذراندم، فکر کردم، بهت زده شدم و نمی هم گوشه ی چشمانم نشست...
          
فاطمه پسندید.
فاطمه پسندید.
            به بهانه چالشی که بهخوان برای مطالعه این کتاب در بهمن‌ماه  راه انداخته بود، شروعش کردم اما کتاب‌های موازی و کارهای پایان سال اجازه همراهی با آن چالش را نداد تا نهایتا در تعطیلات نوروز تمامش کنم.

برای یک توصیف مختصر درباره شاهنشاه می‌توان گفت: کتابی است خوشخوان، با روایاتی کمتر شنیده شده از حکومت پهلوی و روزهای انقلاب اسلامی ایران. اگر بخواهم کمی بیشتر درباره‌اش بگویم، کاپوشینسکی به عنوان یک خبرنگار اروپایی که در مشاهده انقلاب‌های مختلف سابقه‌ای کم‌نظیر دارد،‌ کمی بعد از انقلاب اسلامی در سال 1357 به ایران می‌آید و حاصل مشاهدات و گفتگوهایش با مردم در تلفیق با آنچه می‌توان تاریخ اجتماعی دوره پهلوی دانست را تبدیل به این کتاب می‌کند. 

شاهنشاه برخلاف کتاب‌های تاریخی متعدد درباره پهلوی و انقلاب ایران حرف‌های غیررسمی‌تری دارد، از مردم حرف می‌زند و زندگی‌هاشان، البته تنها بخشی از مردم که در انقلاب تقریباً منفعل بوده‌اند. کتاب داستان‌گویی سرحال است و در قالب روایت‌هایی چند صفحه‌ای تنظیم شده. اینها و برخی چیزهای دیگر همه دلیل این هستند که شاهنشاه را بتوان پیشنهاد داد. به چه کسانی؟ هرکس که اطلاعات اندکی درباره انقلاب اسلامی ایران و حکومت پهلوی دارند و به این سوال که جوامع به چه جهت به سوی انقلاب می‌روند و  انقلاب بر آن‌ها چه اثری می‌گذارد علاقه‌مندند.
          
فاطمه پسندید.

ایدهٔ اثر خوب شخصیت‌ها به قاعده، البته یه مشکل اساسی شخصیت‌‌سازی اثر اینه که اغلب شخصیت‌ها تیپِ به تمام معنا اند با تشخص و فردیت بسیار کم شخصیت‌ها. اما به ماهیت سیت‌کام‌طورِ متن، تیپیک بودن شخصیت‌ها می‌خوره. این تکراری که در نمایش طنز می‌سازه عالیه. این خط داستانی اگه نقطه اوج و عطف درستی داشته باشه، خیلی می‌تونه جذاب باشه،خیلی هم می‌تونه نقد سیاسی و اینا داشته باشه که واتسلاو هاول خیلی دوستش داره. ولی، واقعا سارتر رو نیستم. همین این خیلی بهتره در قیاس با سارتر هم طومار شیخ شزرین از فخر‌الفارسی‌زبانان حضرتی استاد بهرام بیضایی یه سر و گردن بالاتره!