وقتی شروع به خواندن مغازه خودکشی کردم، جهان داستان برایم عجیب، دور از ذهن و حتی غیرقابلدرک بود.
خانوادهای که مرگ میفروشند، سبک تربیتی عجیبشان، و بحران اصلیشان که چیزی نبود جز لبخند زدن یکی از اعضای خانواده... همهچیز برایم عجیب و غریب بود.
نمیتوانستم با این فضا ارتباط برقرار کنم. اما نویسنده کارش را بلد بود؛ با مهارتی خاص، این دنیای تلخ و فانتزی را آنقدر طبیعی روایت میکرد که کمکم ذهنم با آن کنار آمد.
☕️
حتی از پیشینهی خانوادگیشان خوشم امد. از اینکه روند زندگیشان به سمت تغییر و روشنایی میرفت، خوشحال بودم.
اما پایان داستان...
همه چیز با یک «چرای» بلند و سنگین تمام شد — و همان حس شوک و ناباوریِ ابتدای کتاب، دوباره برگشت.
منتقدان زیادی این کتاب را یک طنز سیاه موفق دانستهاند: روایتی کوتاه اما تیز، که با بیرحمیِ طنز، به مرگِ آرمانها و مصرفی شدن درد اشاره میکند. برخی، آن را در ردهی آثار ضد اتوپیایی سبکوزن میدانند که به جای فضای پلیسی یا سیاسی، با لحنی نرم و شخصیتهایی سرد، به همان نتایج تکاندهنده میرسد.
📖
پ.ن: "ضداتوپیای سبک وزن= کتابی که دربارهی جامعهای ناسالم یا مختلشدهست، اما با لحنی سادهتر، کوتاهتر، و شاید حتی طنزآمیز.
🪴