Alireza Rohani

Alireza Rohani

@Iamalireza

89 دنبال شده

90 دنبال کننده

_iam.alireza_
پیشنهاد کاربر برای شما

یادداشت‌ها

نمایش همه

باشگاه‌ها

نمایش همه

کاغذبازی 📖

265 عضو

مواجهه با مرگ

دورۀ فعال

گروه کتابخوانی شب‌تاب

285 عضو

اول شخص مفرد

دورۀ فعال

باشگاه امتداد

215 عضو

رنگ زیبای خیال

دورۀ فعال

فعالیت‌ها

Alireza Rohani پسندید.

20

Alireza Rohani پسندید.
          "چشم هایش"
-آشنایی‌ام: خیلی قبل از اینها، با این کتاب از طریق فضای مجازی آشنا شدم و ۱ یا ۲ ماه پیش، از کتاب‌فروشی حوض نقره تهیه اش کردم و بالاخره کمر به خوندنش بستم.
-خلاصه: این کتاب، به واسطه‌ی یک آقا ناظم سالخورده به دنبال کشف افسون چشم‌های بزرگترین اثر ماکانِ نقاش، یعنی پرده‌ی "چشم هایش" می‌پردازد. در طول داستان مشخص می‌شود که آخرین پرده‌ی استاد ماکان، به طرز عجیبی به سرّ داستان زندگی او تا چگونگی تبعید او به کلات و پایان زندگی اش، مربوط می‌شود.
-تحلیل محتوا: شخصیت پردازی؟ سیر داستان؟ فوق العادست! داستان به صورت اول شخص روایت می‌شود و تمام احساسات و افکار راوی برملا خواهد شد. به طرز عجیبی با راوی اخت شدم و قضاوت های نادرستم را پس گرفتم! نثری کمی سنگین دارد اما تار های زیرین روحتان را به لرزش و نواختن وا می‌دارد. و اما پایان داستان>>>
-تحلیل ظاهری: متاسفانه، ویراستاری کمی دچار مشکل بود و این برایم آزاردهنده بود:) از لحاظ کیفیت چاپ هم، قابل قبول بود. در باب طراحی جلد هم، فقط این را بگویم که جلد نسخه دیگر این کتاب را بیشتر دوست می‌دارم.
-نظر شخصی: شخصاً اینگونه داستان ها را می‌پسندم و با دل و جان می‌خوانمشان. طوری در فضای داستان غرق شدم که سالها بود چنین با شور و سرعت مطالعه نکرده بودم! البته که چندی بعد آن را بازخوانی خواهم کرد تا با درک و طرز فکر آن روزها، آن چیزی را که در توانم است از کتاب بگیرم.
-امتیاز: ۵/۵
پ.ن: حدوداً از صفحه ۱۴۰ الی ۲۰۰، اوج داستان و قسمت های رمانتیک و لطیف کتاب بود که دلم را آب کرد:) و این قسمت ها بود که از خود بی خود شدم:)
        

14

Alireza Rohani پسندید.
          
«هَرَس» دومین کتابی است که از نسیم مرعشی خواندم. بگذارید یک چیزی را همان اول بگویم: از خواندن کتاب‌های مرعشی لذت می‌برید. پختگی نثر و زبان و عمق توصیفهایش را تحسین می‌کنید اما کتاب‌های مرعشی حالتان را خوب نمی‌کند. تلخی گزنده‌ای که در کتاب‌هایش هست روزنه کوچکی به قلبتان باز می‌کند و هی غم را توی رگ‌هایتان پمپاژ می‌کند. بلند می‌شوید، سر تکان می‌دهید و فکرهای بد را می‌ریزید بیرون، خودتان را مشغول می‌کنید اما فایده‌ ندارد؛ غم سر جای خودش هست. نمی‌رود که نمی‌رود. واقعیت اینقدر تلخ است؟ یا ما قلب‌مان ضعیف شده و دل نازک شده‌ایم؟ یا کتاب خواندن بلد نیستیم؟ 

هرس بر خلاف کتاب اول نسیم مرعشی (پاییز فصل آخر سال است) که حال و هوایی شهری و آپارتمانی داشت، در خرمشهر و اهواز و روستاهای آن اطراف می‌گذرد. هرس داستان خانواده‌ای است که سال‌ها است جنگ تمام شده اما هنوز سایه سنگین و شوم آن روی زندگی‌شان خیمه زده است. هرس موضوعی بکر و خلاق دارد و با اینکه زمانش غیرخطی است و روایت‌های تودرتو دارد و مدام خواننده را از زمانی به زمان دیگر می‌برد، اما ابدا خسته کننده و مبهم نیست. 

داستان از جایی شروع می‌شود که رسول بعد از شش سال تنهایی دنبال زنش (نوال) آمده تا او را به خانه برگرداند. نوال شش سال است که خانه‌اش را ترک کرده و آمده به روستای دار الطلعه؛ جایی که هیچ مردی نیست و فقط زن‌های بیوه و زن‌های جوان شوهر مرده یا بچه از دست داده آنجا زندگی می‌کنند. این خط اول داستان است. اما هرس خط دومی هم دارد که برمی‌گردد به هفده سال قبل و بمباران خرمشهر. همان موقع بود که شُرهان تنها بچه نوال و رسول غرق خون شد و در بغل نوال مُرد. روزی که نوال هم پسرش را از دست داد، هم پدر و هم عموزاده‌هایش! روزی که هرچه مرد در زندگی نوال بود رفت. حتی رسول آن روز نبود. رفته بود تا مصاحبه شغلی‌اش را در اهواز انجام بدهد و در شرکت نفت ترفیع بگیرد و زندگی‌شان از این رو به آن رو بشود. 

نوال بعدها دوباره و سه باره مادر شدن را تجربه کرد. دوباره پیراهن سبز و لیمویی پوشید، دست روی شکم گذاشت و تکان‌های بچه را حس کرد. دوباره به گل‌های باغچه آب داد اما هیچ وقت آدم قبل نشد. نوال آن روز فقط شُرهان را از دست نداد بلکه خودش را هم توی آوارهای خرمشهر جا گذاشت و به اهواز آمد تا دوباره زندگی را با رسول آغاز کنند اما نشد. 

هرس یک رمان ضدجنگ است و از واقعیت زندگی بعد از جنگ می‌گوید. واقعیتی که مرعشی آن را بی‌رحمانه توی صورت خواننده می‌کوبد و جایش تا روزهای بعد هم درد می‌کند! راست است که می‌گویند: «وقتی جنگ در جایی شروع بشود دیگر هیچ وقت تمام نمی شود!» جنگ فقط خاکریز و سنگر و شب‌های عملیات و صدای خش‌خش بی‌سیم نیست.  وقتی جنگ پایش به جایی باز بشود تا همیشه از آنجا آدم طلب می‌کند. فرقی هم نمی‌کند مرد دنیا دیده‌ای باشد یا زن جوان بچه مرده‌ای یا دختربچه عروسک از دست داده‌ای!

نوال در روستای دار الطلعه آنقدر تن نخل‌های سوخته و بی سر، لباس کرده و برایشان مادری می‌کند و مرثیه می‌خواند تا بچه نخل‌های کوچکی از کنار آن نخل‌های بی‌محصول جوانه می‌زنند و سبز می‌شوند اما همین نوال با اینکه بعد از شرهان سه بار باردار می‌شود ولی برای زندگی و خانواده‌اش زاینده نیست و فقط روزها را می‌گذراند. چرا که هرچه نگاه می‌کند هیچ مردی در شهر نیست. از خدا می‌خواهد فرزند چهارمی که در شکم دارد پسر باشد تا باورش شود مردها هنوز در شهر هستند و جنگ تمام شده و دیگر از هیچ جا بوی خون و باروت و گوشت سوخته نمی‌آید.

نظریه بحران سوگ در صفحه به صفحه کتاب خودنمایی می‌کند. نظریه‌ای که پنج مرحله دارد: شوک یا انکار، خشم، چانه‌زنی، افسردگی و پذیرش. کتاب روی چهار مرحله اول مانور خاصی نمی‌دهد اما پذیرش مهم‌ترین نقطه مرکزی کتاب است و همان هم باعث می‌شود زندگی نوال و رسول هیچ وقت مثل سابق نشود. رسول (ابوشُرهان) بعد از مرگ شُرهان و بعد از جنگ اگرچه داغدار است اما تلخی‌های تقدیرش را می‌پذیرد و می‌خواهد زندگی را از نو زندگی کند. همه تلاشش را هم می‌کند اما نوال نه! نوال هیچ وقت آن ظهر آخر تابستان را فراموش نمی‌کند و نمی‌پذیرد. 

نثر و زبان نسیم مرعشی در این کتاب پخته و خوش خوان است. فضاسازی‌های او دقیق و تصویری است. طوری که می‌شود همه چیز را از نزدیک دید و لمس کرد و از همه این‌ها بهتر لهجه جنوبی است که در دیالوگ‌های کتاب آمده و آنقدر این لهجه نرم و روان و دلنشین است که تمام کاستی‌های احتمالی کتاب را می‌پوشاند و خواننده را با داستان همراه می‌کند.

«یه چیزائیه آدم نِباید ببینه. زن نِباید ببینه بِچه‌هاش مردن. اگه دید نباید بمونه؛ باید بمیره. 
زندگی ئی طور نبوده که بِچه‌ها برن؛ مادرا بمونن»


پایان
        

14

Alireza Rohani پسندید.

13

Alireza Rohani پسندید.
          ‍ در جهانی رو به زوال ماندن و بودن چه تاوانی دارد؟ که فکر کن پیکرت مانا شد و هفتصد سال در میان تاریخ قدم زد. روایت کرد و جنگید و خسته شد و باز هم ماند. آن‌چه انسان را برقرار می‌سازد، همین هستی بی‌پایان رنج‌آور است؟ 
سیمون دوبوار تلاشش را کرد تا خواننده را به این فکر وادارد، اما قصه "همه می‌میرند" در میان تفکرات جانب‌دارانه و تعصبات نویسنده، رسالتش را پیدا نکرد.
داستان از تاثیر یک معجون کیمیایی نشاءت می‌گیرد که تمنای انسان را برای نامیرایی اجابت می‌کند. در عصر جنگ‌های بی‌پایان قرون وسطی و انسانی که خرافه را بر علم ارجح می‌داند، اکسیر حیات به منزله بازی با مرگ و زندگی بود. و فوسکا، مردی بود که زندگی را یافت. جسورانه تن به آزمونی داد که خطا نداشت. و در میانه زندگی‌اش جاودانه شد و قرن به قرن جهان را پیمود تا هوس نویسنده را برای روایت کردن التیام بخشد. و در واقع داستان از همان‌جایی تمام شد که خواننده کشف می‌کند این همه خواندن و دنبال کردن، صرفا یک گزارش تاریخی و جغرافیایی است که احتمالا باید گفته می‌شد تا مخاطب را شیفته زندگی ابدی کند و یا درس عبرتی باشد، پندآموز.
فوسکا در مسیر زندگی‌اش آدم‌های متعددی را ملاقات می‌کند اما هیچ کدام در مقام عشق برای او ماندگار نشدند. که شاید هم‌زیستی فوسکا با دیگران از جنس وصل شدن بود. تا بخواهد قسمتی از خودش را که محصول تجربه است، مفید و پویا نگه دارد. اما در برابر عشق، او مردی می‌شد بی‌مقام و تجربه. مردی که در معدود دفعات عاشق شدنش، همه تلاشش را می‌کرد تا از معشوق زندگی ببیند. مردی که مرگ را شکست داده بود اما همه عمر در پوسته خاکستری مردارمانندش، تاریخ را قدم زده بود. و زنان راهبران این داستان بودند. هر بار که قصه دچار شکست روایی می‌شد، زنی با اندام ظریفش پیدا می‌شد تا روح و رنگ را به فوسکا بدمد. اکسیر حیات فوسکا همین عشق بود که او را ناتوان‌ترین انسان تاریخ می‌کرد. و او دیگر کسی نبود که جهان را قدم زده تا مرگ را پیدا کند.
زن‌های داستان شخصیت‌هایی کامل داشتند. کامل نه به معنای کمال داشتن، که خوب به روایت‌شان پرداخته شده بود. و سخت نبود کاترینای منفعلی را در کنار فوسکا تصور کنی که هیچ اعتبار و اختیاری کنار شوهرش ندارد. و بئاتریچه‌ای را پای دریاچه ببینی که زیر جامه‌اش قلبی سخت داشت و فوسکا با همه ثروت و مهرش حریف قلب او نشد.
ماریان، زنی زیبا و باهوش که حلقه آخر اتصال او از تاریخ به امروز بود. زنی که جمله ماندگار کتاب را از زبان او شنیدیم، "آیا بقیه را هم مثل من دوست داشتی؟" 
و رژین که آینه روبروی فوسکا بود. شخصیتی خودشیفته، به دنبال برتری و ماندگاری.
و همه لحظات زنانه کتاب، سرشار از تحول و اعتبار بود. درست همان‌جا که خانم دوبوار نشسته بود و فمینیست در جهان داستانش قدم زده بود.
روایت نثری ساده داشت و ترجمه‌ای متناسب با قلم نویسنده، و این نوع نگارش کلمات گاها دل‌زننده می‌شد و روند داستان را کند می‌کرد.
چرایی داستان برای من طولانی بودن فرسایشی کتاب بود. ماموریت نویسنده انگار نوشتن همه وقایع تاریخی از قرون وسطی تا دوران معاصر بود. که گاه فکر می‌کردم در این ملغمه تاریخی که شروع کرده، دست و پا می‌زند و راهی جز نوشتن و گذر کردن ندارد. گرفتار داستان شدن، شاید توصیف بهتری برای همه آن زیاده‌گویی‌ها بود.
در نهایت پیام اخلاقی گل‌درشت داستان را می‌گرفتیم اگر فوسکا به جای هفتصد سال، کمتر می‌زیست یا زبان سرخپوستان و جهانگرد و انقلابیون نمی‌شد. این‌که زیستن نه به درازای عمر که به عرض آن است که اعتبار دارد.
از سیمون دوبوار تعاریف زیادی شنیدم و امید دارم کتاب‌های دیگرش را با مهر بیشتری بخوانم. گرچه به نظر می‌آید جانب‌داری خوراک نویسنده است. چیزی که او را باقی نگاه می‌دارد و نامیرا می‌کند. 
فوسکا نام دیگر سیمون دوبوار بود.

همه می‌میرند/ سیمون دوبوار
ترجمه مهدی سحابی/ نشر نو
        

9

Alireza Rohani پسندید.
"هر دوی اولین و دومین کلماتی که گفتم مادرم بودند: اُمّا، و بعد مامان. من مادرم را به دو زبان صدا می‌کردم. حتما آن موقع هم می‌دانستم که هیچ‌کس به اندازه او دوستم نخواهد داشت."

دلتنگی در فروشگاه اچ‌مارت، برای من کتابی بود که برای داشتن و خوندنش هرکاری می‌کردم. در ابتدا این کتاب، کنار بقیه‌ی کتاب‌ها توی لیستم در انتظار خرید بود؛ ولی بعد از اینکه دیدم کتاب، توسط سلبریتی‌های مختلف مثل جونگکوک و دوا لیپا معرفی شده و توی توییتر کلی نظر مثبت دربارش دیدم، به طور جدی تصمیم به خوندنش گرفتم.

این کتاب، خاطراتیه که روایت‌کننده‌ی سوگ، هویت و عشقه؛ و خواننده رو به سفری احساسی می‌بره. 
چیزی که این کتاب رو زیبا می‌کنه، نوشتارِ صادقانه‌ی نویسنده‌ست. میشل از رنج‌هاش، تنش‌های رابطه با مادرش و سوگِ از دست دادنِ او صادقانه صحبت می‌کنه. و حتی توصیفاتش از رفتارهای مادرش به گونه‌ای هست که پیچیدگی رابطه‌ی مادر-دختری رو بدون قضاوت به تصویر می‌کشه.

همچنین میشل، سوگواری رو حسی متشکل از احساسات مختلف ترسیم می‌کنه. از تلاش‌هاش برای درک هویت دوگانه‌ش صادقانه صحبت می‌کنه، و توصیفش از فروشگاه‌های "اچ مارت" به‌عنوان مکانی که هم یادآور خانه‌ست و هم غریبگی، نمادی قدرتمند از این دوگانگیه. و فروشگاه‌های اچ مارت، نه‌تنها یه فروشگاه مواد غذایی هستن، بلکه برای کسایی که دلتنگ خانه یا عزیزان از دست‌رفته‌شون هستند، مکانی آرامش‌بخشه.

یکی از چیزهایی که در مورد این کتاب واقعا دوست داشتم، استفاده نمادین از غذا به عنوان راهی برای بیان عشق، سوگ و تعلق فرهنگیه.
میشل توی کتاب، با توصیف دقیق طعم‌ها رایحه‌ها و شیوه‌ی طبخ هرکدوم از غذاها، خواننده رو به دنیای کودکی خودش می‌کشونه؛ دنیایی که در اون هر وعده‌ی غذایی حامل خاطراتی از مادرشه. و این کار، غذا رو به ابزاری برای مبارزه با فراموشی تبدیل می‌کنه؛ انگار که پختن "کیمچی" راهی‌ست برای زنده نگه‌ داشتنِ یادِ مادرش.♡

توصیفات این کتاب زیاده و تمرکز روی جزئیات غذایی و فرهنگی، ممکنه برای کسایی که کتاب رو می‌خونن، کمی سنگین و خسته‌کننده باشه (من این رو گذاشتم رو حساب اینکه میشل خواننده‌ست و نویسنده نبوده) ولی کتاب متن خیلی روونی داره و باعث می‌شه با میشل همراه بشین؛ درکش کنین و برای اتفاقاتی که میوفتن متاسف بشین.

در کل، این کتاب فراتر از خاطرات شخصی و کتابی در مورد غذاست. کتابیه در مورد اینکه چجوری عشق و سوگ همزمان می‌تونن انسان رو از پا در بیارن و بهش نیرویی تازه بدن.
و غذاها، تنها ماده‌ای برای زنده‌ موندن نیستن، بلکه راهی‌ان برای بیانِ اون چیزی که در قلب می‌گذره.❤️‍🩹
          "هر دوی اولین و دومین کلماتی که گفتم مادرم بودند: اُمّا، و بعد مامان. من مادرم را به دو زبان صدا می‌کردم. حتما آن موقع هم می‌دانستم که هیچ‌کس به اندازه او دوستم نخواهد داشت."

دلتنگی در فروشگاه اچ‌مارت، برای من کتابی بود که برای داشتن و خوندنش هرکاری می‌کردم. در ابتدا این کتاب، کنار بقیه‌ی کتاب‌ها توی لیستم در انتظار خرید بود؛ ولی بعد از اینکه دیدم کتاب، توسط سلبریتی‌های مختلف مثل جونگکوک و دوا لیپا معرفی شده و توی توییتر کلی نظر مثبت دربارش دیدم، به طور جدی تصمیم به خوندنش گرفتم.

این کتاب، خاطراتیه که روایت‌کننده‌ی سوگ، هویت و عشقه؛ و خواننده رو به سفری احساسی می‌بره. 
چیزی که این کتاب رو زیبا می‌کنه، نوشتارِ صادقانه‌ی نویسنده‌ست. میشل از رنج‌هاش، تنش‌های رابطه با مادرش و سوگِ از دست دادنِ او صادقانه صحبت می‌کنه. و حتی توصیفاتش از رفتارهای مادرش به گونه‌ای هست که پیچیدگی رابطه‌ی مادر-دختری رو بدون قضاوت به تصویر می‌کشه.

همچنین میشل، سوگواری رو حسی متشکل از احساسات مختلف ترسیم می‌کنه. از تلاش‌هاش برای درک هویت دوگانه‌ش صادقانه صحبت می‌کنه، و توصیفش از فروشگاه‌های "اچ مارت" به‌عنوان مکانی که هم یادآور خانه‌ست و هم غریبگی، نمادی قدرتمند از این دوگانگیه. و فروشگاه‌های اچ مارت، نه‌تنها یه فروشگاه مواد غذایی هستن، بلکه برای کسایی که دلتنگ خانه یا عزیزان از دست‌رفته‌شون هستند، مکانی آرامش‌بخشه.

یکی از چیزهایی که در مورد این کتاب واقعا دوست داشتم، استفاده نمادین از غذا به عنوان راهی برای بیان عشق، سوگ و تعلق فرهنگیه.
میشل توی کتاب، با توصیف دقیق طعم‌ها رایحه‌ها و شیوه‌ی طبخ هرکدوم از غذاها، خواننده رو به دنیای کودکی خودش می‌کشونه؛ دنیایی که در اون هر وعده‌ی غذایی حامل خاطراتی از مادرشه. و این کار، غذا رو به ابزاری برای مبارزه با فراموشی تبدیل می‌کنه؛ انگار که پختن "کیمچی" راهی‌ست برای زنده نگه‌ داشتنِ یادِ مادرش.♡

توصیفات این کتاب زیاده و تمرکز روی جزئیات غذایی و فرهنگی، ممکنه برای کسایی که کتاب رو می‌خونن، کمی سنگین و خسته‌کننده باشه (من این رو گذاشتم رو حساب اینکه میشل خواننده‌ست و نویسنده نبوده) ولی کتاب متن خیلی روونی داره و باعث می‌شه با میشل همراه بشین؛ درکش کنین و برای اتفاقاتی که میوفتن متاسف بشین.

در کل، این کتاب فراتر از خاطرات شخصی و کتابی در مورد غذاست. کتابیه در مورد اینکه چجوری عشق و سوگ همزمان می‌تونن انسان رو از پا در بیارن و بهش نیرویی تازه بدن.
و غذاها، تنها ماده‌ای برای زنده‌ موندن نیستن، بلکه راهی‌ان برای بیانِ اون چیزی که در قلب می‌گذره.❤️‍🩹
        

17

Alireza Rohani پسندید.
این کتاب جالب هم تموم شد... 
درسته کتاب کوچولویی بود اما واقعا خیلی عمیق بود،اونقدر عمیق که بعضی وقت ها حتی متوجه معنای کلمات ساده هم نمیشدم و باید ساعت ها فکر میکردم تا بفهمم منظور از این کلمات چیه!! 
و این کتاب واقعا یه کتاب عجیبه و به شدت رو من و زندگیم تاثیر گذاشته؛تاثیر بد نه ها،تاثیر خیلی خوب.انگار این کتاب مال آدم بزرگاست،البته بعضی آدما هستن که هرچقدر هم پیر میشن بازم بزرگ نمیشن،این کتاب مال اون هاییه که عمیقا بزرگن!!
وایب خیلی باحال و عجیبی داشت،حس و حالی داشت که هیچ وقت توی هیچ سریال یا کتابی نتونستم ببینم و یا کشفش کنم... 
و خیلی روی من تاثیر گذاشت،سعی میکنم توی زندگیم هیچ وقت اجازه ندم عالی جنابان خاکستری وقتم رو ازم کش برن و از زمانم نهایت استفاده رو میبرم.
پایانش خیلی خوب بود و آخرش کلی گریه کردم،شاید گریه شوق؟! 
و در آخر این کتاب شدیدا پیشنهاد میشه چون واقعا ارزش خوندن رو داره و میتونم بگم یه کتاب عجیب و مرموز و عمیقه،خیلی دوستش داشتم،اون مومو کوچولوی فرفری رو،لاکپشت مرموزش،جیجیِ باحال،بپوی جاروکش و تمام دوستان مومو و دلم براشون یجورایی تنگ میشه واقعا،برای همشون و همچنین برای این کتاب و حسی که موقع خوندنش داشتم))...! 
"روی لاک آهسته آهسته حروفی ظاهر شد.حروفی که هیچ کس نمی توانست ببیندش به جز کسی که این داستان را خوانده است:پایان!"
          این کتاب جالب هم تموم شد... 
درسته کتاب کوچولویی بود اما واقعا خیلی عمیق بود،اونقدر عمیق که بعضی وقت ها حتی متوجه معنای کلمات ساده هم نمیشدم و باید ساعت ها فکر میکردم تا بفهمم منظور از این کلمات چیه!! 
و این کتاب واقعا یه کتاب عجیبه و به شدت رو من و زندگیم تاثیر گذاشته؛تاثیر بد نه ها،تاثیر خیلی خوب.انگار این کتاب مال آدم بزرگاست،البته بعضی آدما هستن که هرچقدر هم پیر میشن بازم بزرگ نمیشن،این کتاب مال اون هاییه که عمیقا بزرگن!!
وایب خیلی باحال و عجیبی داشت،حس و حالی داشت که هیچ وقت توی هیچ سریال یا کتابی نتونستم ببینم و یا کشفش کنم... 
و خیلی روی من تاثیر گذاشت،سعی میکنم توی زندگیم هیچ وقت اجازه ندم عالی جنابان خاکستری وقتم رو ازم کش برن و از زمانم نهایت استفاده رو میبرم.
پایانش خیلی خوب بود و آخرش کلی گریه کردم،شاید گریه شوق؟! 
و در آخر این کتاب شدیدا پیشنهاد میشه چون واقعا ارزش خوندن رو داره و میتونم بگم یه کتاب عجیب و مرموز و عمیقه،خیلی دوستش داشتم،اون مومو کوچولوی فرفری رو،لاکپشت مرموزش،جیجیِ باحال،بپوی جاروکش و تمام دوستان مومو و دلم براشون یجورایی تنگ میشه واقعا،برای همشون و همچنین برای این کتاب و حسی که موقع خوندنش داشتم))...! 
"روی لاک آهسته آهسته حروفی ظاهر شد.حروفی که هیچ کس نمی توانست ببیندش به جز کسی که این داستان را خوانده است:پایان!" 
        

20

Alireza Rohani پسندید.

15

Alireza Rohani پسندید.

20

Alireza Rohani پسندید.
             این کتاب رو تمام کردم و بعد از مدت ها حس میکنم از تمام شدنش ناراحتم، ناراحتم که دیگه نمیتوانم با تصور صدای آقای بهمن بیگی، سفر نامه مسیرِ جان گرفتن اموزش عشایری رو بخونم و در قلبم هضمش کنم و به خاطرِ روحم بسپارمش . 
ناراحتم که دیگه نمیتونم با تصور اون چادر سفید با پرچم روی قله اش، میونِ چادر های سیاه ایلی، از پیشرفت و رقابت جویی بچه های مدارس عشایری بخونم. 
ولی خوشحالم، خوشحالم که این‌ مرد رو با خوندن این کتاب بیشتر شناختم و باعث شد یک شعله درونم مشتعل بشه که با وجودش بتونم توی سرمای مسیر اموزش و تربیت، گرم بمونم و گرم نگه دارم وجود بچه های نسل اینده کشورم رو‌. 

و در تمام مدت خوندن این کتاب، من داشتم تصور میکردم. لحظه به لحظه و حرف به حرف شرح اتفاقات رو از زبون اقای بهمن بیگی در خیالم می آوردم و کنارش توی دشت های بویراحمد، توی حیاط محوطه دانشسرای عشایری، زیر چادر های سفید و... سیر و سفر میکردم. کاش میشد این کتاب رو به همه ادمهای دنیا بدم تا بخونن و یا از روش فیلمی شاهکار و لایق کتابش بسازن تا چشم های همه این خاطرات رو ببینه و حس کنه. کاش...

        

11

Alireza Rohani پسندید.
          میشه گفت اولین کتاب با ژانر فانتزیه که نویسندش ایرانیه و من خوندمش. مدتیه که تصمیم گرفتم آثار نویسنده های ایرانی هم بخونم چون به نظرم واقعا بهشون کم توجهی شده و اونا هم حق توجه دارن. 
نظرات زیادی راجع به این مجموعه دیدم که بیشترشون نظرات مثبتی بودن. منم کنجکاو شدم که اولین کتاب فانتزی که نویسندش ایرانیه رو با مجموعه گورشاه آقای گلشیری شروع کنم. 
نظرم به طور کلی راجع به کتاب اینه که جالب بود، اما محشر نبود. اوایل داستان که به شدت کند پیش میره و حتی بعضی جاها من میخواستم کتابو بزارم کنار اما خب شروع داستان همیشه قرار نیست هیجانی باشه. پس منم به امید اینکه هرچه زودتر به بخش های جذابش برسم این کتاب رو خوندم. اواسط داستان روند کمی بهتر شد. اما توی بخش های پایانی واقعا جالب شده بود. و همین دلیلی برای من شد تا تصمیم بگیرم ادامه مجموعه رو بخونم. 
اما خب نقاط ضعف زیادی هم داشت. به طور مثال شخصیت پردازی ها رو زیاد دوست نداشتم. خیلی سطحی راجع به شخصیت ها حرف زده شده بود و من به شناخت لازم نرسیدم و ارتباط خاصی باهاشون نمی گرفتم. اما کمابیش از مرجانه و الیان خوشم اومده بود. 
یکی دیگه از نقاط ضعف این بود که تکرار بیش از حد جمله ها و حرف ها رو داشت. یعنی واقعا نیاز خاصی نبود که یک جمله کوتاه و نه چندان مهم رو چند بار تکرار کنن. 
همچنین احساس می کردم تمام مکالمات یک جورایی سرد و بی روحن. گفتنش سخته اما نسبت به کتاب هایی که خوندم مکالمه بین شخصیت توی این کتاب سریع و کمی سطحی بود. اما توی اواخر داستان کمی بهتر شد. 
 به طور کلی ایده داستان جالب بود اما به خاطر تمام ضعف هایی که گفتم میخواستم بعد اتمام این جلد دیگه این مجموعه رو ادامه ندم اما پایان جالبش منصرفم کرد و امیدوارم در ادامه این مجموعه   این ضعف ها رفع یا حداقل کمتر شن. 
        

16

Alireza Rohani پسندید.
          ماهی بالای درخت رو که می خوندم یکی از دردناک ترین اتفاقات زمان کودکیم برام تداعی شد. از اون جایی که نوشتن باعث رها شدن میشه، می‌خوام در قالب نوشتن یادداشت درباره کتاب اون خاطره رو هم بنویسم. خاطره ای که هنوز جای زخمش خوب نشده. امیدوارم نوشتن راجبش باعث رهاییم از این خاطره بشه.
ماهی بالای درخت که تمام می شود بغضی به اندازه ی یک سیب گنده، شاید هم بزرگ تر از تمام سیب های گنده ی دنیا در گلویم گیر می کند. خاطرات به ذهنم هجوم می آورند و پرت می شوم به دوران ابتدایی ام. زمانی که خانم سین معلم ما بود. هنوز هم پس از گذشت سال های طولانی از آن زمان چهره و تن صدایش را  به وضوح همان روز ها به یاد می آورم. خانم سین معلمی بود لاغر اندام و بلند با چشم هایی نافذ و تن صدایی محکم و قاطع که سرکش ترین دانش آموزان را هم میخکوب می کرد. به یاد می آورم که حتی سایه ی حضورش هم باعث سکوتی وهم آور در فضای کلاس می شد. در یکی از روز ها خانم سین جمله ای را پای تابلو نوشت، رو به بچه های کلاس کرد و گفت:« سعی کنید جمله ی توانا بود هر که دانا بود رو ده بار با خط خوش در دفترتون بنویسید و شنبه  به کلاس بیارید.»‌ 
به خانه که رفتم دفترم را باز کردم و سعی کردم با نهایت دقت و علاقه ای که به خوشنویسی داشتم جمله ی سرمشق را بنویسم. نتیجه از آن چه که فکرش را می کردم بهتر شد. سرمشقی که مرتب و خوانا و با نهایت تلاش دخترکی نه ساله نوشته شده بود.
زنگ آخر روز شنبه خانم سین به ترتیب اسم دانش آموزان را صدا زد و وقتی نوبت به اسم من رسید، دفترم را نشانش دادم. او دفتر را به دقت نگاه کرد بعد اخم هایش را در هم کشید و گفت:« اینا رو خودت نوشتی؟» آب دهانم را قورت دادم و گفتم:« بله خانم کار خودمه.» اخم هایش بیشتر در هم رفت:« راستش رو بگو کی واست اینا نوشته؟» دیگر داشت گریه ام در می آمد. :« خانم باور کنید خودم نوشتم.» ناگهان خانم سین با عصبانیت فریادی کشید و دفترم را به سمت صورتم پرت کرد و گفت:« دروغگو. دروغگو. وسایلت رو جمع کن و از کلاس من گمشو بیرون و تا وقتی نگفتی کی اینا رو نوشته حق نداری پاتو تو این کلاس بذاری.» بهت، خشم و ترس. غوطه ور در میان احساساتی ویران کننده. در میان نگاه سرزنش آمیز همکلاسی هایم و با دستانی لرزان همراه وسایلم تکه های خرد شده قلبم، احساساتم، شخصیتم و در یک کلام تمام روحم را جمع کردم و از کلاس بیرون رفتم. تمام زنگ آخر در راهروی نیمه تاریک بیرون از کلاس درس بی صدا اشک ریختم و به محض به صدا در آمدن صدای زنگ اولین نفری بودم که از مدرسه بیرون آمدم. تمام طول مسیرم تا خانه را که انگار تمامی نداشت با گریه دویدم در حالی که خانم سین در ذهنم مدام فریاد می کشید:« دروغگو، دروغگو.»
این ماجرا را تعریف کردم تا بگویم:« کم نبوده و نیستند دانش آموزانی مانند اَلی که استعداد هایشان نادیده گرفته شد چون متفاوت بودند، متفاوت فکر می کردند و قادر به دیدن دنیا از دریچه ای متفاوت بودند. آیا ندیده اید دانش آموزانی را که استعداد هایشان را نادیده گرفتند چون قادر نبودند جدول ضرب را به خوبی حفظ کنند، کسرهای پیش ساخته را به سرعت حل کنند یا املایی بدون غلط بنویسند؟ در حالی که در بطن وجودشان نویسندگانی توانا، هنرمندانی خلاق و ورزشکارانی لایق نهفته بود که نیازمند هدایت تشویق و همراهی بودند!
من تنهایی اَلی را با تمام وجودم احساس می کردم، اَلی را درک کردم در تمام زمان هایی  که در محاسبات ریاضی سریع نبودم و خودم را سرزنش می کردم.به یاد ندارم تا به حال برای چیزی به جز گرفتن نمره ی کامل در ریاضی، حفظ طوطی وار و سریع مطالب درسی و.... تشویق شده باشم و همین باعث می شد در هنگام خواندن کتاب احساس کنم من هم اَلی هستم و اَلی هم من است. 💔✨
ماهی بالای درخت کتابی است که با زبانی روان، در قالب داستانی ساده و خودمانی به بیان این تفاوت ها در کودکان می پردازد. در ماهی بالای درخت ما با اَلی همراه می شویم و دنیا را از دریچه که او (یک کودک) نگاه می کند نگاه می کنیم. با نگرانی هایش نگران و با شادی هایش شاد می شویم و به یاد می آوریم در کودکی چگونه بودیم و چه زمانی به همراهی نیاز داشتیم. در کتاب با آقای دانی یلز آشنا می شویم و در کنار او یاد می گیریم با کودکان چگونه باشیم. و در پایان همان طور که در پشت جلد کتاب نوشته شده بود ای کاش من هم می توانستم این کتاب را به تمام معلمان،پرورشکاران و والدین بدهم، شاید خواندن این کتاب مقدمه ای باشد برایشان. مقدمه ای برای دنیا را از دریچه کودکان دیدن، مقدمه ای برای درک کودکان متفاوت و مقدمه ای برای آنچه که باید درباره کودکان می دانستیم اما هیچ گاه ندانستیم:)
        

32

Alireza Rohani پسندید.
          ...
بذارین در ابتدای تعریف از این کتاب فقط سه نقطه بذارم..بسس که دوستش دارم و عاشقش شدم
در حال حاضر می‌تونم بهش لقب «عزیزترین کتابی» رو بدم که در چندمدت اخیر خوندم ^_^

خب بذارید بگم؛
کتاب حول محور خانواده دل‌واله می‌چرخه و سه نسل از این خانواده رو روایت می‌کنه..
شما در این کتاب هرررر چیزی رو که در یک زندگی پر فراز و نشیب در خلال انقلاب‌ها و گذشت سال‌ها می‌تونه بیفته رو باهاش مواجه می‌شید و همینه که فوق العاده اون رو زیبا و خاص کرده...

تو این کتاب شما چاشنی بی‌نظیری از عشق، خیانت، غرور، وطن، عقیده‌پرستی، حقیقت، مجاز، وصال، جدایی و .. رو تجربه می‌کنید و باهاش همراه می‌شید.  اگه از خوندن کتاب‌هایی با صفحات زیاد می‌ترسید، تو انتخاب این کتاب شک نکنید؛
چون نویسنده اون‌قدر قلم زیبا و پرکششی داره که به خودم می‌اومدم و می‌دیدم که 200 صفحه از کتاب رو خوندم!!

پایان‌بندی کتاب عالی بود و همچنین روند خیلی خیلی پرکشش و جذابی داشت. می‌دونم که از این به بعد اگه باره دیگه به یاد اسم آلبا، کلارا یا حتی استبان تروئبا بیفتم، قراره تمام لذت‌های شیرینی که موقع خوندن این کتاب خوندم رو به یاد بیارم و اگه شنونده از من توضیحی راجب این کتاب بخواد، سخته که بدون اینکه اشکی از شوق تو چشمام بشینه؛ بتونم راجبش توضیح بدم.

عالی عالی عالی بود 😍

پی‌نوشت: آها البته شاید بر اساس عنوان کتاب فکر کنید که قراره با یه داستان ترسناک رو به رو بشید؛ ولی این‌طور نیست.
        

20