یه بار برای یکی از دوستام در مورد احساسم به مونتگری گفته بودم که: مونتگمری برای من اینطوریه که هر موقع میرم سراغش، دستمو میگیره و میگه بیا بریم یکم تو یه جنگل خوش آبوهوا [با ضمیمه صدای پرندهها و صدای بارون] یه مدت ساکن شیم و این وسط برات یه داستان عاشقانه هم تعریف کنم، ها؟ و خب درسته که داستان اونطوری که انتظار داشتم پیش نرفت و یه جاهایی عصبی هم شدم، اما از این زمانی که با مونتگمری گذروندم و همچنین از فضایی که برام خلق کرد به شدت راضیام.