الهام سلیمان پورلک

@Elham_s

21 دنبال شده

11 دنبال کننده

                      
                    

یادداشت‌ها

باشگاه‌ها

باشگاه کتابخوانی "هزارتو"

443 عضو

هزار خورشید تابان

دورۀ فعال

هری پاتر

239 عضو

هری پاتر و محفل ققنوس

دورۀ فعال

این روزهااا

210 عضو

پس از بیست سال

دورۀ فعال

فعالیت‌ها

جمله طوریه که دلت میخواد چندبار بخونیش و هربار دلت هری می‌ریزه و...

بالاخره سر و کلهٔ انگلیسی‌ها هم پیدا شد... البته اینجا به بریتانیا میگن «هسپریا» :) کوانگ کلا غربی‌ها رو خیلی خوب مسخره می‌کنه 😏 بحث‌های دینی دو طرف ماجرا هم جالب بود! و البته حالا همه چیز پیچیده‌تر شده... به شخصه اگه ببینم انگلیس یه طرف دعوا ایستاده راهم رو کج می‌کنم سمت طرف مقابل 😄 ولی خب ماجرا اینجا ابعاد مختلفی داره... البته که باز اون حس نفرت از این سفیدپوست‌های خودبزرگ‌پندار از خودمتشکر رو قشنگ می‌تونستی موقع خوندن این تیکه‌ها توی صورتم ببینی!

            به نام خدا

اشتباه نکنم یک یا دوسال پیش این کتاب رو خوندم و بعد تصمیم گرفتم ادامه‌اش ندم( الان پشیمونم🗿)
ما با یه داستان فانتزی رو به رویم،اما نه اون مدلی که از نوک انگشتاشون جرقه بزنه بیرون و دشمناشون رو کباب کنه،برعکس. 
از قدرتهای این مدلی خبری نیست،بلکه ما با ارواح سرگردونی که نیاز به نوازش دارن رو به رو هستیم که یکی باید اونا رو به دنیایی خودشون راهنمایی کنه.
این وظیفه کیه؟
آشا و آموریا(امکانش هست اسما رو درست نگفته باشم) خواهران دوقلوی که در بدو تولد یکی‌شون باید نابود می‌شد اما با فدا شدن مادرشون این قضیه منتفی شد.
دخترای ما مسئول رتق و فتق کردن این ارواح سرگردانن. آموریا از نظر روحی قدرتمند تره و فرماندهی با اونه،آشا دختر کم‌رویه که زیاد خودش رو قبول نداره.
اونا در شهر دور افتاده‌ی ساکنن که جنگل مخوفی در نزدیکیشه.همه چی هم از اونجا شروع شد.
کم کم اتفاقات غیر منتظره‌ای میوفته و کسی که توقعش نمی‌رفت خطای بزرگی مرتکب میشه ،همچنین پای یه دزد اعدامی به داستان باز میشه( البته پاش باز بود،باز تر شد)

در جلد یک نویسنده با عجله مارو از خیلی چیزا رد کرد و سوالای زیادی برامون به وجود اورد که در نگاه اول( نگاه دو سال پیشم) به نظر گیج کننده به نظر می رسید و خواننده رو اذیت می‌کرد.
اما خب الان که نگاه میکنم با خودم میگم کاش دو جلد دیگه‌رم میخوندم تا قشنگ دستم میومد نویسنده قصدش چی بوده.

اهان اینم بگم،نویسنده به اسطوره‌های ژاپنی علاقه خاصی داشته😂

بخشی از کتاب🍃

رنان همراه بقیه کنار آتش نشست و آخرین شام شان را در اصطبل حیوانات خوردند. وقتی از باریکه راه های طولانی می گذشتند، مجبور بودند از خودشان مراقبت کنند. سلاحی نداشتند و در جنگل، زمزمه ی مرگ به گوش می رسید. در آخرین وعده غذایی شان، آب، ماهی خشک و برنج پخته خورده بودند. دست کم آب تمیز بود، البته هوا تاریک تر از آن بود که او بتواند درباره ی آن نظر بدهد. پدرش کنار او، بی حرکت نشسته و به آتش خیره شده بود. دو تبعیدی به غذای دست نخورده اش نگاه می کردند. به محض آن که عموی رنان سرش را برگرداند، کسی تکه ماهی او را قاپید و بلافاصله مچ دستش به زمین میخکوب شد. رنان گفت: بندازش. تو یه کوچولوی... رنان به او فرصت نداد جمله اش را تمام کند. مشت رنان ضربه محکمی به گلوی او وارد آورد. نفس مرد بند آمد و درحالی که می کوشید نفس بکشد، چشم هایش از حدقه بیرون زده بود. بقیه قهقهه زدند. رنان می دانست آن ها از پیروزی او شادی نمی کنند؛ اگر درحالی که خنجر در شکمش فرورفته بود، نقش زمین می شد، بیش تر هم می خندیدند. آن سوی جاده، چشمش به سه تبعیدی مرده افتاد. قاتل های شان یک دیگر را تشویق می کردند. می دانست که مرگ تا یکی دو دقیقه ی دیگر موسیقی یکنواختش را سر خواهد داد.
          
                توکا که پدرش را از دست داده و مادرش هم افسرده شده، در مدرسه هم برایش قلدری می‌کنند. او که انباشته از خشم و غم و احساسات منفی است دوست دارد جنایتکار شود و از بانک سرقت کند. روزی در کوچه‌ای خلوت پیرزن دستفروشی را می‌بیند و از او کتابی می‌خرد با عنوان خاطرات یک جنایتکار. او که از خواندن کتاب هیجان‌زده شده دوباره سراغ پیرزن می‌رود و این بار کنسروی از بساط او برمی‌دارد که پیرزن ادعا می‌کند در آن غول و جن زندانی کرده. از همین جا سر و کله غول کنسروی به‌خانهٔ آن‌ها باز می‌شود و کم‌کم تغییراتی در زندگی توکا رخ می‌دهد...
آغاز کتاب خیلی تو ذوقم زد. شروعی پر از خشونت و حجم بالای الفاظ ناپسندی که توکا به کار می‌برد، ادامه دادن کتاب را برایم سخت کرده بود. با هر زحمتی بود ادامه دادم و پشیمان نیستم. ولی فکر می‌کنم خواندن آن را به هر نوجوانی نمی‌توان توصیه کرد هر چند به نظرم  احتمالا پسران بالای دوازده سیزده سال از این کتاب خوششان بیاید.
        

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

همیشه عادت داشتم که روایت مدیران عامل و توسعه دهندگان یک کسب و کار موفق را بخوانم. اما اینبار و به پیشنهاد یکی از دوستانم، با یک روایت متفاوت مواجه شدم. این کتاب از دو جهت از بسیاری از کتاب‌های دیگر تاریخ صنعت ایران متفاوت است. تفاوت اول آن را می‌شود در راوی اصلی این کتاب جست. راوی‌های این دست کتاب‌ها معمولا مردان مهندس، اقتصاددان و یا جامعه شناسی هستند که دنبال دلایل رشد و افول یک مجموعه هستند، اما راوی این کتاب یک خانم نسبتا جوان است که به حرفه عکاسی مشغول است و به دنبال تاریخ گم شده خانواده و شهر خود در میان خرابه‌های کارخانه *چیت سازی بهشهر* می‌گردد.
تفاوت دیگر این کتاب را خرده روایت‌هایی تشکیل می‌دهند که برگرفته از ده‌ها مصاحبه پیرزن‌ها و پیرمردهایی است که سال‌ها خاک این کارخانه را خورده است و با نان کارگری چندین نسل را به خوبی تربیت کرده‌اند. 
در قسمتی از کتاب، پیرزنی که در جوانی شوهر به زندان افتاده و نان آور خانه شده است این گونه می‌گوید:
"کارخونه سالی دو بار به ما پارچه می‌داد، آبی و مشکی. من با این پارچه برای آقام و پسرام شلوارکردی درست می‌کردم، چون کلفت بود. روتشکی و ملحفه هم می‌دوختیم. عیدها چهل متر سهمیه‌ی پارچه داشتیم. می‌تونستیم بریم فروشگاه چیت سازی و پارچه بگیریم. پولش هم توی چند ماه از حقوق‌مون کم می‌شد. من یه مقدار از این پارچه رو برای خودم برمی‌داشتم و بقیه رو سوغات می‌دادم به فامیل. اون موقع پارچه‌ی چیت خیلی هوادار داشت، محبوب بود. من اغلب به دیگران پارچه هدیه می‌دادم. برای تولد و عقد و هر مراسمی همیشه پارچه چیت می‌دادم.
_بیرون اومدن از کارخونه سخت بود؟
نه، براش ذوق داشتم. از یه نقطه شروع کرده بودم و حالا رسیده بودم به نقطه‌ی پایان. یه روز قبل اینکه از کارخونه بیرون بیام، همکارام که در واقع دوستای صمیمیم بودن، گفتن باید به ما شام بدی. آقایون هم گفتن باید سور بدی. یه دیگ به چه بزرگی گذاشتیم پشت وانت و بردیم کارخونه و آبگوشت بارگذاشتیم. شیفتم که تموم شد تموم قسمت رو شام دادم. همکارام هم تا دم در کارخونه بدرقه‌ام کردن. حلقه‌ی گل انداختن دور گردنم. *وقتی داشتم از کارخونه بیرون می‌اومدم، در و دیوارش رو بوسیدم. بهش گفتم من هر چی دارم از تو دارم، حلالم کن که دارم میرم.* به کارخونه گفتم تا زنده هستم از تو دارم. از در که بیرون می‌اومدم صلوات فرستادن. اشکام ریخت. کارخونه که بودم واقعاً به من خوش می‌گذشت. سختی هم داشت اما اون لحظه‌ای که با همکارت می‌شستی سر سفره، اون لحظه‌ای که کنارش چای می‌خوردی، خیلی شیرین بود. کار به زندگیت تنوع می‌داد. تازه احساس قدرت هم می‌کردی که کار می‌کنی و پول در میاری."
#خاک_کارخانه یک نگاه متفاوت به رابطه عاطفی میان زندگی انسان و کارخانه است. نگاهی متمایز که یک اثر قابل تقدیر را به دستان خوانندگان سپرده است.
            همیشه عادت داشتم که روایت مدیران عامل و توسعه دهندگان یک کسب و کار موفق را بخوانم. اما اینبار و به پیشنهاد یکی از دوستانم، با یک روایت متفاوت مواجه شدم. این کتاب از دو جهت از بسیاری از کتاب‌های دیگر تاریخ صنعت ایران متفاوت است. تفاوت اول آن را می‌شود در راوی اصلی این کتاب جست. راوی‌های این دست کتاب‌ها معمولا مردان مهندس، اقتصاددان و یا جامعه شناسی هستند که دنبال دلایل رشد و افول یک مجموعه هستند، اما راوی این کتاب یک خانم نسبتا جوان است که به حرفه عکاسی مشغول است و به دنبال تاریخ گم شده خانواده و شهر خود در میان خرابه‌های کارخانه *چیت سازی بهشهر* می‌گردد.
تفاوت دیگر این کتاب را خرده روایت‌هایی تشکیل می‌دهند که برگرفته از ده‌ها مصاحبه پیرزن‌ها و پیرمردهایی است که سال‌ها خاک این کارخانه را خورده است و با نان کارگری چندین نسل را به خوبی تربیت کرده‌اند. 
در قسمتی از کتاب، پیرزنی که در جوانی شوهر به زندان افتاده و نان آور خانه شده است این گونه می‌گوید:
"کارخونه سالی دو بار به ما پارچه می‌داد، آبی و مشکی. من با این پارچه برای آقام و پسرام شلوارکردی درست می‌کردم، چون کلفت بود. روتشکی و ملحفه هم می‌دوختیم. عیدها چهل متر سهمیه‌ی پارچه داشتیم. می‌تونستیم بریم فروشگاه چیت سازی و پارچه بگیریم. پولش هم توی چند ماه از حقوق‌مون کم می‌شد. من یه مقدار از این پارچه رو برای خودم برمی‌داشتم و بقیه رو سوغات می‌دادم به فامیل. اون موقع پارچه‌ی چیت خیلی هوادار داشت، محبوب بود. من اغلب به دیگران پارچه هدیه می‌دادم. برای تولد و عقد و هر مراسمی همیشه پارچه چیت می‌دادم.
_بیرون اومدن از کارخونه سخت بود؟
نه، براش ذوق داشتم. از یه نقطه شروع کرده بودم و حالا رسیده بودم به نقطه‌ی پایان. یه روز قبل اینکه از کارخونه بیرون بیام، همکارام که در واقع دوستای صمیمیم بودن، گفتن باید به ما شام بدی. آقایون هم گفتن باید سور بدی. یه دیگ به چه بزرگی گذاشتیم پشت وانت و بردیم کارخونه و آبگوشت بارگذاشتیم. شیفتم که تموم شد تموم قسمت رو شام دادم. همکارام هم تا دم در کارخونه بدرقه‌ام کردن. حلقه‌ی گل انداختن دور گردنم. *وقتی داشتم از کارخونه بیرون می‌اومدم، در و دیوارش رو بوسیدم. بهش گفتم من هر چی دارم از تو دارم، حلالم کن که دارم میرم.* به کارخونه گفتم تا زنده هستم از تو دارم. از در که بیرون می‌اومدم صلوات فرستادن. اشکام ریخت. کارخونه که بودم واقعاً به من خوش می‌گذشت. سختی هم داشت اما اون لحظه‌ای که با همکارت می‌شستی سر سفره، اون لحظه‌ای که کنارش چای می‌خوردی، خیلی شیرین بود. کار به زندگیت تنوع می‌داد. تازه احساس قدرت هم می‌کردی که کار می‌کنی و پول در میاری."
#خاک_کارخانه یک نگاه متفاوت به رابطه عاطفی میان زندگی انسان و کارخانه است. نگاهی متمایز که یک اثر قابل تقدیر را به دستان خوانندگان سپرده است.
          

سلام امروز دهمین روز از مطالعه این کتاب بود. اون بُعد عاشقانه از چشم هایش علوی در این صفحات نمایان شد. و جملات خوش رنگ و لعاب تر شدند امروز به یقین رسیدم که نثر کتاب قطعا قبل انقلابیِ که اگر نبود زیر تیغ سانسورها ها می رفت...👩‍🦯👩‍🦯که البته به حق بود😅 در بخش هایی از کتاب ،وقتی به مبارزه سیاسی همراه با عشق می‌پرداخت، یاد بخشی از کتاب ارتداد | یامین پور افتادم : ما می جنگیدیم ، تمرد می کردیم ، مخفی می شدیم ، می دویدیم ، از دیوار شهر بالا می رفتیم و گاهی لابلای کوچه های پر تلاطم شهر ، حادثه عشق روی می داد... بله... و تمام

🌱هر دانه‌ی برفی آه پرغصه‌ی زنی در یک گوشه‌ی دنیاست. هر آهی به آسمان می‌رود و ابر می‌شود و بعد به صورت دانه‌های کوچک خاموش روی مردم پایین می‌ریزد. گفت یادمان می‌آورد که ما زن‌ها چطور رنج می‌بریم. چطور ساکت هر چه بر سر ما بریزد تحمل می‌کنیم.