حقیقتا داستان عجیبی داشت. اولش غمگین بود که به این فکر میکردی که دیزی چقدر تو بچگیش کمبود محبت داشته و بعد با قتل مادربزرگ داستان جنایی شد و بعد یهو بحث روح اومد وسط. اصولا داستان جنایی رو نویسنده طوری تموم میکنه که آدم به عقلش نرسه که کار فلانی بوده. ولی داستان دیزی دارکر اینطوری بود که... وسطای داستان من به این فکر کردم که چرا هیچ کس به دیزی شک نمیکنه؟ یا اون قسمتی که تریکسی خودشو به خواب زده بود...چرا هیچ کس به اون شک نکرد؟ من از اوایل داستان این فکر تو ذهنم اومد که کار تریکسیه. چون یه جای کتاب دیزی یه جمله ای گفته بود که درست یادم نیست ولی فکر کنم میگفت اینکه وانمود کنی در حال مردنی باعث میشه بتونی از زیر مجازات قتل بیرون بیای. اینو که گفت، و بعدش اون اتفاق برای تریکسی افتاد که بهش یه چیزی تزریق کرده بودن فهمیدم کار خودشه. اما هنوز نمیتونم درک کنم. اینکه خانواده ت به نظر خودت تو رو دوست نداشته باشن و محدودت کنن و سختگیری کنن اصلا حتی تو رو کتک بزنن باز چطور تونستی بکشیشون؟؟ بحث اینجاست که یه دختر پونزده ساله چطوری بدون اینکه مشکلی با این موضوع داشته باشه با مادربزرگش همکاری میکنه که کل اعضای خانواده رو بکشه؟ اونا به جای این همه داستان فقط میتونستن به یه روش هوشمندانه از لیلی و رز و کانر اعتراف بگیرن که دیزی رو اونا کشتن. بعد داستان اینجاست که اولش که مادربزرگ مرد یه شعری بود، که میگفت وقتی یکی از اونا مرد بقیه شون دروغ گفتن. و من تا آخر داستان فکر میکرد اونی که مرد مادر بزرگه. در حالی که دیزی بیچاره بوده. و به این فکر کردم که آخه هیچ جوره نمیشه، خانواده هر چقدرم از هم بدی دیده باشن بازم همدیگه رو دوست دارن. مگر اینکه واقعا با هم خانواده نباشن. اما خانواده دیزی انگار قلبشون از سنگ بود. اون همه اتفاقایی که برای دیزی افتاد و بی توجهی که بهش میکردن و حرفایی که بهش میزدن و محدودیت هاش... و حتی اینکه مادرش میدونست دکتر میتونه حال دیزی رو خوب کنه اما اونو نبرد دکتر، احساس میکردم یکم زیادی داستانه! چون تو زندگی واقعی یه خانواده هر کاریم کنه باز راضی به مرگ همدیگه نیست! چون اعضای خانواده دیزی با اینکه قاتل رو میشناختن اما ککشون نگزید و تازه پنهونش هم کردن. در کل داستان به نظر من عجیب بود. اونجایی که از گذشته ش حرف میزد به نظرم حوصله سر بر و خسته کننده بود و یه وقتایی اعصابم خورد میشد. تا اوایل داستان هم فکر میکردم همشون میمیرن و کانر زنده میمونه و با دیزی ازدواج میکنه. در حالی که کانر قاتل دیزی بود و دیزی اصلا از اول داستان زنده نبود!
اما یه جای داستان گفته بود که لیلی یه بغل سرد بهش داده. چطوری لیلی بغلش کرده در حالی که یه روح بوده؟ یا وقتی یه روح بوده چطوری تریکسی اونو میدیده؟ فقط به خاطر یه زخم؟
و آخرای داستان که رز یهو روح دیزی رو دید برام عجیب بود. آخه از نظر علمی این داستان یکم بحث برانگیزه و کتاب هم جنایی بود! نه درباره ارواح و اینجور چیزا.
به هر حال با اینکه سر خاطرات گذشته ی دیزی غمگین شدم، ولی کتاب قشنگی بود. ارزش خوندن داشت.
با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش میشود.