هیکاری کتاب را می بندد و کنار بالشتش میگذارد.
چشمانش دگر نای پیمودن خطوط
و روح خسته اش دگر دوام ماجراجویی ندارد..
دلش میخواهد به ماجراجوییه هیجان انگیزش ادامه دهد،، اما مغزش اخطار ساعت و خواب را می دهد.
انگشتانش از ورق زدن اوراق خسته شده اند و میخواهند بی حرکت بمانند.
صدای مادر را از درگاه اتاق می شنود که میگوید دیروقت است و برای سلامت چشمانش هم که شده باید کتاب را کنار بگذرد و بخوابد...
بلی. هیکاری پس از تمام این ها کتاب را بسته و کنار گذاشته است... و حالا مغزش، قوه ی تخیلش را به کار گرفته است و از او میخواهد ماجراجویی را به سبک خود ادامه دهد..
مترسک ها را درون اتاق تصور میکند که دور تا دور تختش ایستاده اند و به او لبخند می زنند.. صدای الیویا، برایان و کوکو را از دور دست ها می شنود که کمک میخواهند .
ارواح را تصور میکند که گوشه ی اتاق ایستاده اند و به نتیجه ی معامله هایشان می نگرند.
کتاب <مکان های کوچک> را زیر بالشتش احساس میکند..
سعی می کند خستگی و گرسنگیه بچه هارا درک کند.
اما لحظاتی بعد.. دخترک به خواب رفته است و تمام تخیلاتش همراه او غرق شده اند.
_ از اون کتاب هایی که یک لحظه هم کنار نمیذاریش و هرچه سریعتر میخوای صفحات را ورق بزنی، تا ببینی چه اتفاقی می افته؟
با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش میشود.