یادداشت هیکـاری؛
1403/4/22
هیکاری کتاب را می بندد و کنار بالشتش میگذارد. چشمانش دگر نای پیمودن خطوط و روح خسته اش دگر دوام ماجراجویی ندارد.. دلش میخواهد به ماجراجوییه هیجان انگیزش ادامه دهد،، اما مغزش اخطار ساعت و خواب را می دهد. انگشتانش از ورق زدن اوراق خسته شده اند و میخواهند بی حرکت بمانند. صدای مادر را از درگاه اتاق می شنود که میگوید دیروقت است و برای سلامت چشمانش هم که شده باید کتاب را کنار بگذرد و بخوابد... بلی. هیکاری پس از تمام این ها کتاب را بسته و کنار گذاشته است... و حالا مغزش، قوه ی تخیلش را به کار گرفته است و از او میخواهد ماجراجویی را به سبک خود ادامه دهد.. مترسک ها را درون اتاق تصور میکند که دور تا دور تختش ایستاده اند و به او لبخند می زنند.. صدای الیویا، برایان و کوکو را از دور دست ها می شنود که کمک میخواهند . ارواح را تصور میکند که گوشه ی اتاق ایستاده اند و به نتیجه ی معامله هایشان می نگرند. کتاب <مکان های کوچک> را زیر بالشتش احساس میکند.. سعی می کند خستگی و گرسنگیه بچه هارا درک کند. اما لحظاتی بعد.. دخترک به خواب رفته است و تمام تخیلاتش همراه او غرق شده اند. _ از اون کتاب هایی که یک لحظه هم کنار نمیذاریش و هرچه سریعتر میخوای صفحات را ورق بزنی، تا ببینی چه اتفاقی می افته؟
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.