غممخور جانا در اینعالم که عالم هیچ نیست
نیستهستیجز دمیناچیز و آندمهیچنیست
-ملک الشعرای بهار
تجربه ایوان ایلیچ رو بخوام خیلی خلاصه بگم یک چیزی مثل این جمله میشه:«حس میکنم،مدتهاست سقوط میکنم و به زمین نمیرسم .غرق می شوم اما خفه نمی شوم.می سوزم وجان نمی دهم!من در پایانی بی پایان
به سر میبرم ...»
ایوان در طول زندگیاش در چرخهای از ارزشهای اجتماعی پوچ (مثل موقعیت شغلی، ثروت، و ظواهر) غرق شده بود، اما با مواجهه با مرگ، درمییابد که این زندگی «واقعی» نبوده است.
تولستوی روایت را از مرگ ایوان شروع میکند و سپس به گذشته برمیگردد. این تکنیک نشان میدهد که زندگی ایوان تنها در پرتو مرگ معنا پیدا میکند. این اثر به خواننده هشدار میدهد که منتظر نماند تا مرگ او را بیدار کند.
بیماری و مرگ ایوان، پرده از پوچی تمام چیزهایی بر میدارد که تا آن روز برای او ارزشمند بودند. همکارانش بلافاصله پس از مرگ او به فکر جایگاه شغلی اش میافتند، همسرش به فکر مستمری بازماندگی است، و هیچکس به عمق فاجعه ی انسانیِ مرگ توجهی ندارد. این نشان میدهد که جامعه انسانها را تا حد ابزارهای قابل تعویض تقلیل میدهد.
گذار از "خودِ دروغین" به "خودِ راستین": تنها در لحظات پایانی است که ایوان با خدمتکارش گراَسیم (نماد انسانهای ساده و اصیل) ارتباطی انسانی برقرار میکند. اینجاست که تولستوی رستگاری را در بازگشت به سادگی و مهربانیِ انسانی میداند، نه در موقعیت اجتماعی یا عقلانیت.
در پایان خوندن این کتاب برای هرکسی لازم است