علیرضا آسایش

علیرضا آسایش

@AlirezaAsayesh

0 دنبال شده

2 دنبال کننده

            برای اینکه تو تله کی بیشتر کتاب خونده نیوفتم
صرفا به تعدادی از کتاب‌ها اکتفا میکنم
          

یادداشت‌ها

        کتابو که تموم کردم  یاد جمله دکتر شریعتی در کتاب کویر افتادم که میگه "دوست داشتن از عشق برتر است. عشق یک جوشش کور است و پیوندی از سر نابینایی، اما دوست داشتن پیوندی خودآگاه و از روی بصیرت روشن و زلال" (عشق مثل آتشی میمونه که پس از مدتی فروکش  میمونه، ولی دوست داشتن مثل خاکستر گرمی که تا مدتها حرارتشو داره)

از اول که کتابو شروع میکنی بیانگر شور شیرین عشق و مرحله شیدایی رابطه و تاثیرات آن بر زندگی دختری ۱۷ ساله به نام ماریا که قبل از آن، زندگی چندان با نشاطی نداشت. رابطه با مردی ۳۶ ساله به نام سرگی میخائیلویچ که در اصل از دوستان پدر ماریا  بود. اولایی که رابطشون شکل میگیره عشق اینجا مثل مخدر میمونه و مثل تمامی روابط دیگه به شور و سرمستی اولیه طی میشه... اما به مرور زندگی آنها دچار ملال و روزمرگی میشود و زن و شوهر از هم فاصله میگیرن (مثلا یجای داستان که میگه زن تا حدی نیاز به عشقشو رو فرافکنی میکرده رو احساسی که از توجه بقیه تو مراسمات میگرفته) 
و در پایان که اون زوج باهم صحبت میکنن و به اون نکته پی میبرن که عشق‌ و شیدایی اولیه‌شون تبدیل به دوست داشتن شده (یعنی شور و شوق فراوان رابطه این زوج جاشو به عشق به فرزنداشون و زندگی که تا حالا ساختن میده...)

[و اینجای داستان این پرسش برام ایجاد شد؛ چیزی که من بابتش نگرانی دارم، ملال و روزمرگی پس از ازدواج و حین زندگی متأهلی...]

در کل تولستوی نویسنده ای هست که بیشتر به مسائل اخلاقی تاکید داره و در پایان آثارش سعی میکنه نتیجه گیری اخلاقی کنه.
و اینجا هم فکر میکنم بیشتر همون مطلبی که اول متن گفتم رو میخواد بگه (جا نشین شدن عشق با دوست داشتن و ناپایداری اون)
      

15

        من این کتابو خوندم و دوست داشتم، البته اگه تصمیم دارید داستایوفسکی بخونید، بعنوان اولین اثرا سراغش نرید، من این کتابو بعد کتاب شب های روشن خوندم، و هردو یجورایی تم عاشقانه ناکامی داشتن.
و خب داستایوفسکی هم قلمش خاصه، ممکنه باهاش ارتباط نگیرید، حتی خود منم وسطاش همین حسو داشتم، ولی خب پیش رفتم و راضی ام

داستان جدال دونیروی پاک و ساده که میتونستن باهم به عشق پاکی برسن، ولی یه نیروی اهریمنی و ناپاک برهردوشون غالب بود. اردینف جوان رویاپرداز و گوشه گیر داستان که عاشق کاترینا زنی پاک و ساده دل و معصوم که تحت سیطره پیرمرد اهریمنی به نام مورین بود......

این شعر هم از منزوی فکر میکنم با محتوای داستان که عاشقانه غمیگن بود مرتبط باشه:

خیال خام پلنگ من به سوی ماه جهیدن بود
و ماه را زِ بلندایش به روی خاک کشیدن بود

پلنگ من دل مغرورم پرید و پنجه به خالی زد
که عشق ماه بلند من ورای دست رسیدن بود

گل شکفته ! خداحافظ، اگرچه لحظه دیدارت
شروع وسوسه‌ای در من، به نام دیدن و چیدن بود

من و تو آن دو خطیم آری، موازیان به ناچاری
که هردو باورمان ز آغاز، به یکدگر نرسیدن بود

اگرچه هیچ گل مرده، دوباره زنده نشد امّا
بهار در گل شیپوری، مدام گرم دمیدن بود

شراب خواستم و عمرم، شرنگ ریخت به کام من
فریبکار دغل‌پیشه، بهانه ‌اش نشنیدن بود

چه سرنوشت غم‌انگیزی، که کرم کوچک ابریشم
تمام عمر قفس می‌بافت، ولی به فکر پریدن بود 
...
      

29

باشگاه‌ها

این کاربر هنوز عضو باشگاهی نیست.

چالش‌ها

لیست‌ها

این کاربر هنوز لیستی ایجاد نکرده است.

بریده‌های کتاب

این کاربر هنوز بریده کتابی ننوشته است.

فعالیت‌ها

فعالیتی یافت نشد.