پنج قدم فاصله

پنج قدم فاصله

پنج قدم فاصله

ریچل لیپینکات و 2 نفر دیگر
4.4
239 نفر |
88 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

26

خوانده‌ام

596

خواهم خواند

200

شابک
9786226877213
تعداد صفحات
236
تاریخ انتشار
1399/10/29

توضیحات

این توضیحات مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب است.

        یل را نگاه می کنم که روی صندلی کنار من می نشیند. آن را عقب می کشد تا مطمئن شود فاصله ی ایمن را رعایت کرده. نگاه جدیدی که دقیقا نمی شناسم چشمانش را پرمی کند، نگاه تمسخرآمیزیا طعنه زننده ای نیست، کاملا آزاد است، صادقانه است. آب دهانم را به سختی قورت می دهم و سعی می کنم احساساتی را که در حال فوران اند سرکوب کنم. اشک چشمانم را پر می کند. آرام شروع می کند به آواز خواندن.مثل بچه ها می زنم زیرگریه: « از این جا برو، عین احمق ها شدم» و با پشت دستم اشک هایم را پاک می کنم و سرم را تکان می دهم. دارد آهنگ آبی را می خواند، قبل از آن که بتوانم خودم را جمع کنم، سیل اشک از گوشه ی چشمانم سرازیر می شود. چشمان آبی اش را تماشا می کنم که  چطور روی آن تکه کاغذ مچاله دوخته شده تا تک تک کلمات آهنگ را درست ادا کند. احساس می کنم قلبم دارد منفجر می شود. در آن واحد انبوهی از احساسات بر من هجوم آورده او می خندد و سرش را تکان می دهد. با او می خندم و سرم را تکان می دهم. نگاه مان در هم گره می خورد. قلبم در سینه ام انگار به رقص درآمده و مانیتور ضربان قلب کنارم تندتر و تندتر بیپ بیپ می کند. خیلی کم به جلو خم می شود. در مرز خطر می ماند، ولی همین هم کافی است تا درد لوله ی گاسترونومی ام را از یادم ببرد.اگر چه شاید مسخره ترین چیز باشد، اما اگر در اتاق عمل بمیرم، بدون عاشق شدن نمرده ام.
      

یادداشت‌ها

 محتشم

محتشم

1401/2/12

          عشق بزرگ ترین نیرو بخش زندگی است «پیکاسو»
به جهان فیبروز کیستیکی ها رفتم ، بیماری که قبلا اسمش رو هم نشنیده بودم. فهمیدم در عالم پر هیاهویی که داریم آدمایی زندگی میکنن که دنبال یه نفس بیشتر کشیدنن … آدمایی که با حس های کوچیک اما ناب از زندگی لذت میبرن و امیدشون رو از دست نمیدن 
به خودم اومدم و گفتم به عنوان یه نقطه ی کوچیک توی این دنیای وسیع کجام ؟ چقدر برای چیزای ناچیز ناامید شدم و حرص خوردم ؟ چه فرصت ها که برای لذت بردن از زندگی دست دادم!
اگر که دوست دارین لحظاتی نفس گیر رو همراه با اشک ها و لبخند ها تجربه کنین و تجلی یک عشق زیبا رو شاهد باشین حتما بخونینش :)
هر چند اگه مثل من آدم احساسی هستین خب واقعا توصیش نمیکنم ! چون خیلی جاها با احساساتتون  بازی میشه :)
به نظر من نه تنها یک بار بلکه ارزش بارها خوندن رو داشت
۳ بار خوندمش و هر بار با تلخی ها گریه و با خوشی هاش از ته دل لبخند زدم.
 «می دونی … آدما میگن اگه یه چیزی رو دوست داری باید رها کردنش هم یاد بگیری. فکر می کردم حرفشون مزخرف به تمام معناست … تا وقتی که دم مرگ دیدمت »

پ.ن : فیلمش هم ساخته شده و زیباست ولی حتمااا حتمااا اول کتابو بخونین بعد فیلمش رو ببینین
        

25

          

این کتاب را زیاده دیده‌بودم، در کتابفروشی‌ها، روی میز پرفروش‌ترین‌های کتاب‌فروشی؛ در کتابفروشی‌های سیار مراکز درمانی؛ و حتی در میان کتاب‌های دستفروش‌های کنار خیابان! 
دیده و شنیده بودم که کتابهای محبوب میان نوجوانان و جوانانِ کمتر کتابخوان است اما رغبتی به خواندنش نداشتم تا این که یک شب که در طاقچه دنبال کتاب روانی بودم که قبل از خواب، چشمانم را گرم کند، این کتاب را در قفسه‌ی کتاب‌های نوجوان دیدم. 
خواندنش فکر می‌کنم سه شب طول کشید، متن بسیار روان و ساده‌ای داشت، ترجمه‌اش هم خوب بود. البته بعداً دیدم که ترجمه‌های زیادی از آن در ایران وجود دارد و البته جایی خواندم که این ترجمه، سانسور زیادی نسبت به نسخه‌ی اصلی دارد؛ اما راستش آن‌قدر برایم ارزش نداشت که دنبالش را بگیرم که ببینم کدام ترجمه بهتر و کامل‌تر است؛ چرایش را جلوتر خواهم گفت... 

داستان درباره بچه‌های فیبروز کیستیک است. یک بیماری ژنتیکی که از همان کودکی خودش را نشان می‌دهد، بعضی از بدو تولد و بعضی در سنین بالاتر با مشکلات تنفسی و ریوی. این بیماری کم‌کم عملکرد ریه را از بین می‌برد و نارسایی ریوی یکی از مهم‌ترین علل مرگ و میر این بیماران در سنین حدود سی تا چهل سالگی است. عوارض متنوع و متفاوتی دارد و اقتضائات خاصی در زندگی این افراد و خانواده‌شان ایجاد می‌کند.


❌❌❌❌ خطر لو رفتن بخشی از داستان:

شخصیت اول داستان دختری به نام استلاست که هرروز برای زنده ماندن تلاش می‌کند. تنها هدف و دلیلش هم والدینش هستند، آن‌ها از زمانی که دختر بزرگشان در یک حادثه از دنیا رفته، از هم جدا شده‌اند و حالا تنها چیزی که می‌تواند آن‌ها را کنار هم نگه دارد، استلاست.
استلا از زندگی‌اش در بیمارستان می‌گوید؛ اتاق خصوصی، فرآیندهای درمانی و قوانین سفت و سخت زندگی بیماران فیبروز کیستیک که خصوصاً در بیمارستان باید آن را رعایت کنند. مثلاً آن‌ها حق ندارند بیش از شش قدم به یکدیگر نزدیک شوند!
اما حالا، استلای نوجوان، عاشق پسری شده که او هم مبتلا به فیبروز کیستیک است اما زندگی در بیمارستان و دور شدن از تمام دلخوشی‌هایی که یک نوجوان می‌تواند داشته باشد، و از طرفی قوانینی مثل شش قدم فاصله، شرایط را برای ویل و استلا سخت کرده‌است... 
❌❌❌❌

فضای داستان، فضایی کاملا رمانتیک است، بین دختر و پسری نوجوان با تمام اِلِمان‌ها و ویژگی‌های فرهنگ غربی که در خط به خط داستان جریان دارد. از همان ابتدای داستان که ویل هم وارد بیمارستان می‌شود و استلا اولین برخورد را با او دارد, ماجرا حول عشق این دو می‌چرخد. از اولین نگاه تا زمانی که متوجه می‌شوند عاشق شده‌اند... 

اگر از من بپرسید می‌گویم این داستان، بیش از این که اطلاعاتی راجع به این بیماری بدهد، یک داستان عاشقانه‌است؛ داستانی عاشقانه در فضایی سخت که باعث می‌شود پایان داستان را طور دیگری رقم بزند. اما این که اطلاعاتی دقیق و درست درباره این بیماری بدهد، نه! 
مثلاً در چند جای داستان استلا به نابارور بودن تمام بیماران فیبروز کیستیک می‌گوید، یا می‌بینیم که استلا در حالی که فقط ۳۰ درصد ریه‌اش کار ‌می‌کند، چندین طبقه پله را بالا و پایین می‌رود! در نهایت هم سرحال و خوب است! گاهی با اکسیژن سیار و گاهی بدون آن ... 
از این دست موارد در طول داستان زیاد بود که هربار باعث می‌شد از فضای داستان دور شوم، چرا که بنظرم غیرواقعی می‌آمدند... اما به هرحال فضای عاشقانه‌ای که در جریان است، کشش و جذابیتی بسیاری برای مخاطب نوجوان داشته! 

دیدم که نوجوان‌ها اغلب آن‌ را پسندیده و به آن امتیاز بالا داده‌اند؛ اما من فکر می‌کنم واقعاً ارزش خواندن و توصیه کردن ندارد، و حتی آن را مناسب سن نوجوانی هم نمی‌دانم!

        

0

Fatima

Fatima

1403/5/30

          داروی سوافلومالین که ویل در روند درمان آزمایشی‌اش شرکت کرد ، دارویی خیالی است ؛ امیدواریم روزی چنین درمانی پیدا شود :))) 
قبل از خوندن این جملات هم اشکام رو صورتم بودن ، اینو که خوندم قشنگ زدم زیر گریه ...

فکر نمی‌کردم انقدر  ازش خوشم بیاد ؛ ولی واقعاً برام دوست داشتنی بود . موضوعش عالی بود...
دو نفر از آدمای تقریباً نزدیک زندگیم cf  دارن متاسفانه ؛ پس تا حدودی با این بیماری آشنا بودم و حالت ها و زندگی ویل و استلا رو یه جورایی درک می‌کردم ؛ ولی خب عمق فاجعه رو با این داستان متوجه شدم ... 
البته یه سوالی برام پیش اومد در مورد این ۵ قدم فاصله ؛ چون اون دو نفری که من میشناسم اصلا این فاصله رو رعایت نمی‌کنن و مشکلی هم پیش نیومده ...

جدای از اینا کتاب بی عیب و نقصی نبود ، ولی متن روان و جذابی داشت و خواننده رو با خودش همراه می‌کرد ؛
یه قسمت هاییش خنده به لب میاره و قسمت های بعدش اشک تو چشم ها جمع می‌کنه ...
و عشق بین ویل و استل بهم حس خوبی می‌داد :) 
یکی از چیز هایی که دوست داشتم نقاشی های ویل بود که از زیر در برای استلا می‌فرستاد :) 

و یه چیز دیگه اینکه ، دست خودم نیست ولی اعصابم خورد شد وقتی به اینجا رسیدیم که استلا خوب و سر حاله ولی ویل یه جورایی روز های عمرش انگشت شمار شده و با هر نفس دردناکش به مرگ نزدیک تر میشه ...
شاید ترجیح می‌دادم که استلا هم از ویل اون بیماری رو بگیره و اینجوری دیگه بهونه ای برای دورتر شدن از هم پیدا نکنن و تا آخرش با هم بمونن...

و  اما ، یه چیزی که درک نمی‌کنم اینه که چرا تو اکثر کتابا حتما باید به LGBT اشاره شده باشه ؟! 
احساس می‌کنم به نویسنده ها می‌گن یا باید همچین چیزی تو داستان باشه ، یا کتاب‌تون رو چاپ نمی‌کنیم ! 
یا مثلاً نویسنده فکر می‌کنه باید همچین چیزی حتماً باشه تا کتابش دیده بشه و بازخوردهای مثبت بگیره ! 
این باعث تأسفه...
        

7

          همه ما ادم ها توی این دنیا مسافریم .
اره ویل تو درست میگی ، و چقدر ما احمقانه و بد داریم این زندگی رو میگذرونیم و به جای استفاده از تک تک لحظات به خودمون سخت میگیریم و از یه سری لذت ها و کارا و فلان محروم میکنیم :)
این کتاب مث توصیفاتی که ازش شنیدم نتونست منو به گریه شدید بندازه اما چند قطره اشک رو چرا !
عشق بین ویل و استلا واقعا زیبا بود و تلاش و جنگیدن برای زندگی ، لبخند و امید و امید و امید :))
این کتاب یه بار دیگه بهم یاد آوری کرد که قدر زندگی رو بدونم
قدر شرایط و موقعیت و حالم رو 
چیزایی که میتونم ازشون استفاده کنم و خیلی چیزای دیگه 
بهم فهموند تا دیر نشده باید زندگی رو زندگی کنم  
وگرنه به قول استلا تا حواسم جمع بشه که قراره تموم بشه 👨🏿‍🦯 .
و در آخرم عمیقا دلم توی زندگی یه پو و اَبی خواست و امیدوارم یه روزی یه دونه ابی پیدا کنم^^

زندگی رو اونقدرام نباید سخت گرفت دیگه نه ؟پس بیا زندگی رو زندگی کنیم و قدر لحظه و فرصت ها رو بدونیم و لبخند بزنیم :) !
        

23