یک محسن عزیز: روایتی مستند از زندگی شهید محسن وزوایی
با انتخاب ستارهها به این کتاب امتیاز دهید.
در حال خواندن
9
خواندهام
65
خواهم خواند
45
کمی جلوتر موحد از داخل یکی از سنگرها درآمد و با دیدن محسن دلش گرم شد. انگار که مادرش را بعد از کلی اتقافات خطرناک دیده باشد. با حرارت بغلش کرد و از اینکه دید گلوی محسن تیر خورده ناراحت شد.- تو با این وضعیت چرا اومدی تا اینجاااااااا؟ بیا برو پایین ببینم بچه پررو!محسن لبخند زد. نمی توانست حرف بزند. اما احساس کرد اگر لب هایش را کمی باز کند و دهانش را زیاد تکان ندهد، می تواند چیزهایی بگوید.بچه پررو خودتی!این را نمی گفت خیلی سخت می گذشت بهش!
بریدۀ کتابهای مرتبط به یک محسن عزیز: روایتی مستند از زندگی شهید محسن وزوایی
لیستهای مرتبط به یک محسن عزیز: روایتی مستند از زندگی شهید محسن وزوایی
نمایش همهیادداشتهای مرتبط به یک محسن عزیز: روایتی مستند از زندگی شهید محسن وزوایی