یک محسن عزیز: روایتی مستند از زندگی شهید محسن وزوایی
با انتخاب ستارهها به این کتاب امتیاز دهید.
در حال خواندن
11
خواندهام
67
خواهم خواند
46
توضیحات
کمی جلوتر موحد از داخل یکی از سنگرها درآمد و با دیدن محسن دلش گرم شد. انگار که مادرش را بعد از کلی اتقافات خطرناک دیده باشد. با حرارت بغلش کرد و از اینکه دید گلوی محسن تیر خورده ناراحت شد.- تو با این وضعیت چرا اومدی تا اینجاااااااا؟ بیا برو پایین ببینم بچه پررو!محسن لبخند زد. نمی توانست حرف بزند. اما احساس کرد اگر لب هایش را کمی باز کند و دهانش را زیاد تکان ندهد، می تواند چیزهایی بگوید.بچه پررو خودتی!این را نمی گفت خیلی سخت می گذشت بهش!
بریدۀ کتابهای مرتبط به یک محسن عزیز: روایتی مستند از زندگی شهید محسن وزوایی
لیستهای مرتبط به یک محسن عزیز: روایتی مستند از زندگی شهید محسن وزوایی
نمایش همهیادداشتها