مردانی در آفتاب

مردانی در آفتاب

مردانی در آفتاب

غسان کنفانی و 1 نفر دیگر
4.1
8 نفر |
8 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

1

خوانده‌ام

9

خواهم خواند

11

مردانی در آفتاب تازه منتشر شده بود که یک روز در بیروت کنفانی را دیدم.بعد از سلام و احوال پرسی گفت:داستان را خواندنی؟گفتم:بله،راستش داستانی جذاب و وحشی است که چنگالش را در گوشت خواننده فرو می کند و راه فراری برایش نمی گذارد و در نهایت او را با این پرسش وحشتناک تنها می گذارد-پرسشی که وجدانش را شدیدا می آزارد-که:((چرا این طور شد؟)).

لیست‌های مرتبط به مردانی در آفتاب

یادداشت‌های مرتبط به مردانی در آفتاب

            به نام او

هرچه به ذهنم فشار می‌آورم می‌بینم که پیش از این دو کتاب غسان کنفانی که می‌خواهم که مختصراً معرفی کنم، رمان و داستان دیگری از نویسنده‌هایِ عرب نخواندم، شعر زیاد خوانده‌ام ولی ادبیاتِ داستانی نه.
و حالا که نگاه می‌کنم با چه نویسنده بزرگی خواندن از ادبیاتِ عرب را شروع کرده‌ام. البته وجه منفیش این است که توقعم بالا رفته است و دیگر هر اثری به مذاقم خوش نخواهد نشست‌

باری! اولین کتابی که از شهید غسان کنفانیِ فلسطینی خواندم مجموعه داستانِ قصه‌ها با ترجمه استاد غلامرضا امامی بود. برخی از داستانها خصوصاً داستانهای نیمه اول کتاب فراتر از حد انتظارم بود داستانهایِ "عقاب"، "اگر اسب بودی"، "نصف جهان" و داستانهایِ زنجیره‌ایِ منصور. داستانهای بی‌نظیری بودند و خبر از نویسنده صاحب سبکی می‌دادند، درد و دریغ که رژیم منحوس صهیونیستی غسّان را در سی و شش سالگی ترور کرد و ادبیات عرب و جهان از داستانها و آثار ادبی دیگر او محروم ماند، با این وجود همین آثار به جامانده از کنفانی نیز بلندمرتبه و ارجمند و نمونه اعلاء ادبیاتِ مقاومت است. البته عرض کنم که تمام داستانهای قصه‌ها در حوزه ادبیات مقاومت جا نمی‌گیرد.
.
دومین کتاب که از قصه‌ها نیز اثرگذارتر بود و به راستی من با پایان‌بندی بسیار خوبِ کتاب دچار بهت و حیرت شدم مردانی در آفتاب به ترجمه احسان موسوی خلخالی بود. داستان مهاجرت چند آواره فلسطینی از بصره به کویت، بیش از این از این کتاب نمی‌گویم. حتما این رمان کم‌حجم را تهیه کنید و از قلم کنفانیِ شهید لذت ببرید.

در آخر نیز بخشی از یک قصه از قصه‌ها:

صدای آه و ناله‌ای به گوش می‌خورد... صدا بیشتر شد، حالا دیگر آفتاب کاملاً درخشیده بود و ... جز صدای آه و ناله‌ای در آن سکوتِ مطلق... صداها خاموش شده بودند. طنین ناله فاجعه و حادثه بود که از میان خونریزیِ لایِ انگشتانِ متشنجِ پدرش به گوش می‌رسید. در آن خلوتی که همه‌جا خیس بود، منصور بی‌هیچ عکس‌العملی به پدرش نگاه می‌کرد که آرام آرام داشت جانش را از دست می‌داد. تپشِ شدیدی تنش را به لرزه درآورد. رگهایش مثلِ سیمِ گره‌خورده شده بودند. از بدنش خون فوّاره می‌زد و بدنه تفنگ را سرخ کرده بود. در نهایت هرسه، درخت و مرد و تفنگ، با هم تکانی سخت خوردند. منصور پشت ابرِ خشمگین و ریزشِ بارانِ تند و اشکهایش تصویری دید: درخت و پدر و تفنگ که یکی شده بودند، هر سه بی‌جان...
          
            بسم الله 

یک منتقد در جایی می‌گفت وقتی که شخصیت‌های داستان و فیلم ات آنقدر واقعی باشد و آنقدر آن‌ها را درست بنویسی که همه باور کنند و هم‌ذات پنداری داشته باشند، همان داستان از رویه ساده خود عبور کرده و لحظه لحظه اش تبدیل به نماد می‌شود. برعکس اگر از ابتدا به دنبال نمادسازی های گل درشت بروی نه تنها به مقصود نرسیده‌ای بلکه داستان را هم خراب کرده‌ای...
حکایت این روایت از غسان کنفانی نیز مثالی است برای حالت اول...
آنقدر دقیق و باورپذیر و هم‌ذات پندارانه تصویر شده است که به راحتی از سادگی داستان به نمادهای داستان پی می‌بری...
داستان حول سه شخصیت (سه نسل) است که هر سه به نیتی واحد و به دنبال پول، قصد رفتن به کویت را دارند. آن‌ها از فلسطین رانده شده‌اند، تا بصره خود را رسانده‌اند و در طی داستان عزم کویت کرده‌اند...
کسی باید باشد که آن‌ها را از مرز عراق به کویت عبور دهد...
به ناگاه فردی فلسطینی و مبارز پیشنهادی برای رسیدن به کویت پیش‌روی آن‌ها می‌گذارد، پیشنهادی متفاوت از مردی که مردانگی اش را از او گرفته‌اند...
شاید در همین خلاصه نمادها را دریافته باشید اما مهم خواندن و لمس کلماتی است که غسان کنفانی در لابه‌لای سخنانش در دهان ما می‌گذارد تا مزه‌مزه کنیم. کلماتی پر از درد، عصبانیت، حرص، خودخوری و هرچه انسان با از دست دادن وطن می‌تواند به دوش بکشد...

پ.ن: عملیات طوفان الأقصی در این روزها برای ما فرصتی ایجاد کرده که در فضای ذهنی و روانی فلسطینیان تنفس کنیم، غنیمت بدانیم و این فرصت را برای مطالعه از دست ندهیم...
          
            «نامه‌ای از غزه» یکی از داستان‌های «غسان کنفانی» در کتاب «مردانی در آفتاب» هست. داستان در قالب یک نامه نوشته شده. نامه‌ای به مصطفی از طرف دوستش. ماجرا، ماجرای ماندن یکی و رفتن دیگری است. داستانِ دو دوست صمیمی که با هم عهد بسته بودند، همیشه با هم باشند و غزه را در جستجوی زندگیِ بهتر ترک کنند. اما وقتی نوبت به رفتن می‌شود، یکی می‌رود و دیگری می‌ماند. مصطفی نام کسی است که رفته... و نام دیگری را نمی‌دانیم... گویی نامِ او، نامِ تمام افراد و خاطراتی است که در غزه باقی مانده‌اند. او در نامه‌ای به مصطفی دلیل تصمیم یکباره‌اش را توضیح می‌دهد... می‌ماند تا از مادرش و بیوه‌ی برادر و چهار یتیمشان حمایت کند. اما دلخراش‌تر از همه، ماجرای نادیا، دختر 13 ساله برادرش است. نادیا زیر بمباران، خواهر و برادرهایش را نجات داده اما خودش گیر می‌کند... عمو نمی‌داند که نادیا پایش قطع شده، به بیمارستان آمده و رویارویی دردناکی در مواجهه با کودک دارد... حالا غزه را از منظر دیگری می‌بیند. "همه چیز در غزه غم و اندوهی بود که به گریستن محدود نمی‌شد. یک چالش بود، بیشتر از آن، چیزی شبیه احیای پای قطع شده!"
و داستان اینگونه به پایان می‌رسد: "من پیش تو نمی‌آیم. اما تو برگرد پیش ما! برگرد تا از پای قطع‌شده از بالای رانِ نادیا یاد بگیری که زندگی چیست و هستی چه ارزشی دارد. بیا. برگرد دوست من! ما همه منتظرت هستیم."