معرفی کتاب روزی که زندگی کردن آموختم اثر لوران گونل مترجم داود نوابی

روزی که زندگی کردن آموختم

روزی که زندگی کردن آموختم

لوران گونل و 1 نفر دیگر
3.7
23 نفر |
7 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

1

خوانده‌ام

43

خواهم خواند

22

ناشر
نون
شابک
9786008740001
تعداد صفحات
268
تاریخ انتشار
1399/2/21

توضیحات

        
روزی که زندگی کردن آموختم رمان جدید لوران گونل، نویسنده جوان و نامدار فرانسوی است. رمانی ماجراجویانه و در پی کشف رازهای انسان. اثری با شکوه پر از امید و محبت، یک نفس هوای تازه برای زندگی...
عمده رمان های گونل در حوزه مسایل روان شناسی و فلسفی است. او که تحصیلاتش در زمینه علوم اقتصادی و بازرگانی خارجی است. متخصص علوم انسانی نیز هست. گونل در فرانسه و آمریکا تحصیل کرده و شیفتگی او نسبت به فلسفه، روان شناسی و توسعه فردی در آثارش نمایان است. کتاب های او از جمله آثار ممتاز و پر فروش بین المللی به شمار می روند و چندین جایزه ملی و بین المللی مانند کتاب سال فرانسه را به خود اختصاص داده است.
«روزی که زندگی کردن آموختم» داستان جاناتان را بیان می کند که علیرغم موفقیت های کاری درگیر موضوعات زیادی در زندگی است. حادثه ای به او یاد می دهد که زندگی چیزی فراتر از روزمرگی های ماست.

      

لیست‌های مرتبط به روزی که زندگی کردن آموختم

و تو خواهی یافت گنجی را که در تو خفته استروزی که زندگی کردن آموختمتو را به سرزمین ممکن ها می برم

روانشناسانه با چاشنی قصه و داستان (لوران گونِل)

4 کتاب

لوران گونل نویسنده ی فرانسوی است که عمده آثارش رنگ و بوی فلسفه و روانشناسی دارد و یکی از پرطرفدارترین نویسندگان فرانسوی می باشد.پیشرفت و توسعه ی فردی،تحول شخصیت و خودشکوفایی هسته ی اصلی داستان های او را میسازند.نگاه گونل به انسان فراتر از دنیای مادی است و در هر حال سعی دارد انسان را به جهان معنا پیوند بزند. اساسا تبحر گونل در همین روایت داستان گونه است.گونل به زیبایی قصه میگوید و در خلال قصه موضوعات فلسفی و روانشناسی را در حوزه ی خودسازی و خود شناسی بیان میکند. آشنا ترین کتاب او برای خواننده ی ایرانی احتمالا کتاب «مردی که میخواست خوشبخت باشد» است. کتابی که نظرات مثبت و منفی زیادی را به خود جلب کرده است اما داستان پردازی کتاب هنوز خام است.شاید بهترین پردازش قصه و البته شخصیت را باید در «تو را به سرزمین ممکن ها میبرم» جست و جو کرد جایی که گونل ما را به میان قبایل بومی آمازون میبرد و سرنوشت قومی را برای ما روایت میکند. اما بهترین کتاب او «روزی که زندگی کردن آموختم» با روایت جذاب و گیرای داستان زندگی به ظاهر موفق جاناتان نیست، کتابی است که محجور مانده و کمتر به آن پرداخته شده « و تو خواهی یافت گنجی را که در تو خفته است» که در نسخه ی انگلیسی با نام آلیس سوال میپرسد به چاپ رسیده و فضای جست و جو گونه ی آلیس در سرزمین عجایب را در عنوان تداعی میکند.کتابی که حتی مسیحیت رایج در جامعه و فرهنگ غربی را به چالش میکشد و در اخر گنج خفته در وجود انسان را نمایان میسازد. گونل بهترین آثار حوزه ی خودشناسی را نوشته است که اگر شناخته شود میتواند اثراتی شگفت انگیز در زندگی هر کسی پدید آورد. گونل را به عنوان یکی از سه نویسنده ی محبوبم به شما معرفی میکنم.

11

یادداشت‌ها

paria

paria

1403/10/30

        اول اینکه معررررررررررکه بودی! خدایا باورم نمیشه که ماه ها فکر میکردم مناسب من نیستی و برام کشش نخواهی داشت و نمیخواستم شروعت کنم..مسئله اینه که دفعه اولی که بازت کردم و کشش نداشتی،فقط زمان مناسبش نبوده..حال نداشتم یا هرچی..
ولی تو...معرکههههه ای و همه باید بخوننت! معنی زندگی در توعه! آی که چقد عاشق خودت و شخصیاتت و همه چیزت شدمممم!
دوم اینکه خدایا چقد کارای جاناتان برا شاد کردن مردم خلاقانه بود..بعضیاش رو قبلا خودم بهش فک کرده بودم...و حالا بوممم...واقعا دلم میخواد منم این کارا رو بکنم و چرا که نه؟ اگه جرئتشو داشته باشم میکنم..و باور کن تلاش میکنم جرئتشو پیدا کنم..میخوام قبل از مرگم،این کارا رو انجام بدم! میخوام حس خوب بودن و زنده بودن بکنم!
سوم اینکه وقتی جاناتان به گری گف پول اضافه داده یا وقتی آستین گفت توپ ولش خطا نبوده،من حس شون رو درک میکردم..منم قبلا چندباری شده که حاضر شم آسیب ببینم ولی صادق باشم و عادل
چهارم اینکه وایییییییی درمورد اون کولی ها و خاله مارجی،من حدس زده بودم و حدسم رو تو کتاب نوشتم به عنوان فانتزی ترین حدسم از بین 4 حدس مختلف..و بوم! دقیقا همونی که گفتم بوددددددد!
پنجم: خوشحالم که آنجلا و جاناتان برگشتن پیش هم..انصافا از آنجلا خوشم میاد و دوست داشتم در کنار هم باشن
ششم: از اینکه آنجلا از جاناتان دفاع کرد با کامنت گذاشتن زیر ویدیوش،خیلی خوشم اومد...خیلی کیوت بود که عاشقشه و ازش دفاع میکنه
هفتم: خدایا من رسما عاشق این کتابم و در عجبم هنوز که چقد وقت تلف کردم و ماه ها تو کتابخونه نخونده مونده بود...ولی خب وقتی دو روز پیش،میخواستم یه کتاب انتخاب کنم،یهو حس کردم وقت این کتابه..اولش امیدی نداشتم و وقتی شروع کردم هی میگفتم قراره بهتر شه و این بار دیگه کشش داره..و واقعا هم داششششششششششت و معرکههههههه بود
هشتم: خدایا خاله مارجی واقعا معرکه بود و طرز فکرش و حرفاش خدا بودن! 
نهم: عالیییییییییییییییییییی بود و به زودی باقی کتابای نویسنده هم میخونم..ولی حس عمیقی بهم میگه این کتاب جایگاه ویژه ای بین باقی کتاباش تو قلبم خواهد داشت...آخه بس که شخصیتاش کیوت و دوستداشتنی و برام عزیزنننننننن! خیلی دوس شون دارم به خدا! فضاسازی هاش،سادگی و همزمان رنگی رنگی بودن داستان و فضاهاش و کلا همه چیزش...عالی بود 
دهم: همه شخصیتا و ماجراهاشون خیلی قشنگ به هم مربوط شدن...رایان باعث شد آنجلا و جاناتان به حقیقت ماجرای خیانت پی ببرن و همین چیزا دیگه...الان نمونه دیگه ای از این ارتباط دقیق و قشنگ چفت شدن ماجراها و مربوط بودن شون به هم یادم نیس(خنده)
خلاصه که عاشق این کتاب و شخصیتا و جملات و داستانش و همه چیزشم! خوشحالم که خوندمتتتتتتتتت هرچند دیر ولییییییییی به موقع! شک نکن که مقدر بوده الان بخونمت و نه ماه ها قبل!
1:44 AM
17.10.1400
پ.ن: یادم رفت بگم و وقتی سیو کردم و رفتم تو صفحه ی اصلی و چشمم به کتابای دیگه خورد،یادم اومد و عمیقا حس کردم که چقدر دلتنگتم و دلتنگت میشممم! واقعا دلم برات تنگ میشهههه و دلم بیشتر و بیشتر ازت میخواد! الان واقعا موندم چه کتابی رو شروع کنم..چون به شدت دلتنگتم و هنوز نیم ساعت هم از تموم کردنت نگذشتههه! من وابسته ت شدممم بس که حس خوبی داشتی و بس که...دوستت دارم و دوستداشتنی و ارزشمند و مهم و کیوت و خوب و ....هستی براممممممم
1:47 AM
پ.ن2: وای باز یه چیزی یادم رفت و مجبور شدم برگردم برا اضافه کردنش(خنده)..اون مدتی که فک میکردم کشش نداری و ما به درد هم نمیخوریم( چون یه بار تلاش کردم بخونمت توی سفر و خب نتونستم ارتباط برقرار کنم به هر دلیل مسخره ای) به این نتیجه رسیده بودم که چون نویسنده فرانسویه و متن اصلی فرانسه بوده و اینا،نمیتونم ارتباط برقرار کنم :/ آخه زبان اصلی کتاب و ملیت نویسنده چه ربطی داره خدایی؟ :/ خیلی هم ناراحت بودم که چرا نباید بتونم با فرانسوی ارتباط بگیرم :/ خلاصه که خلم کلا و الان به شدت خوشحالم که ارتباط که هیچی،رسما رفتی تو قلبممم! به همه هم باید توصیه کرد تا بخوننت چون که به شدتتتت مفیدددیییییییی و داستانت نه تنها کیوت و دوستداشتنی که درس زندگیه!
1:50 AM
پ.ن3: واییییییی دوباره من! خوشم میاد هی در عرض سی ثانیه برمیگردم..بس که دوستت دارم و حرف ازت تو سرمه...این دفعه اومدم بگم نتیجه میگیریم و درس این ماجرا این بوده که باید به زندگی و زمان اعتماد کنیممم و بدونیم هرچیزی تو بهترین زمان میاد سراغ مون! نمونه ش همین کتاب عزیزمممممم که قبلا جذاب نبود برام و بوممم الان عاشقشمممممممممم! خلاصه که آره..به زمان اعتماد باید کرددد و همه چیزو باید داد دست خودددش
1:52 AM
پ.ن4: و باز هم من! در ادامه قبلی: تو پ.ن قبلی مهم ترین نکته یادم رفت..اینکه اصرار نکنین یه کتابی رو وقتی رو مودش نیستید حتما ادامه بدین خوندنش رو..من بارها امتحان کردم و نشده..خودتون رو سرزنش نکنید که چرا نمیتونم فلان کتاب رو بخونم الان و چرا برام کشش نداره_ خصوصا درمورد کتابای خیلی معروف و محبوب بدتر میشه این وضعیت_..بی خیالش شین اگه رو مودش نیستین و برین سراغ کتابای دیگه...یه روز یا یه شب یهوووو به شدت حس میکنین باید ادامه شو بخونین یا کلا از اول بخونینش و بوممم! اون موقع روز شما و کتاب تونه! من خودم خیلییییی تجربه کردم اینو! خلاصه که اصرار نکنین و عذاب وجدان نداشته باشین که فلان کتاب محبوب رو نمیتونم بخونم و بارها تلاش کردم براش..خب حتما زمان مناسبش نبوده و حال و مودتون برای خوندنش اوکی نبوده و با کتاب همخوانی نداشته روح تون..ولی بعدا درست میشه و موقع درست شدن خودتون حس میکنید که وقتشه برین سراغش! 
1:55 AM
      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

0